آوردنِ گوشی توی اون وضعیت خریتِ محض بود، نمیدونم چرا اینکارو کردم، شاید میترسیدم اتفاقی بیفته؛ ولی هر چی که بود مجبور بودم زیر اون گرما، توی اون صفِ کوفتی وایسم و گوشیمو تحویلِ دانشکده بدم. جمعیتِ زیادی اونجا حاضر بودن؛ زانوی چَپَم به شِدت دَرد میکرد و این درد رسما داشت اَمونَمو میبرید! یکسِری خود شیرین اون وسط هی تیکه میپروندن و دائم رو اعصابم بودن، خیلی دِلم میخواست یکچیزِ سنگین بارشون کنم اما نمیدونم چی شد ترجیح دادم دهنمو ببندم و به کارام برسم! بعدِ کُلی انتظار، بالاخره تونستم به جلوی صف برسم و گوشیمو تحویل بدم؛ شمارهی سیصدویک هم به نظر شمارهی خوبی میاومد، البته بماند که چندین درگاه واسه تحویلِ گوشی تعبیه کرده بودن! به هر زحمتی بود از میونِ جمعیت بیرون اومدم و دنبال محلِ امتحان گشتم. وسط دانشگاه که رسیدم یک حالتِ نمادینِ مِعماری کار شده بود که وسطش دو تا سنگ بود؛ از خَم شدن و دَست کشیدن و قیافهی شبه بسیجی دو تا جَوون، حَدس زدم که باس قبرِ دو تا شهید باشه؛ حدسم دُرست بود؛ از کنارشون رد شدم ولی نمیدونم چی شد که براشون فاتحه نخوندم؛ پیش خودم گفتم: "باو، اینا که دیگه با کَلّه تو بهشتن، چه فرقی میکنه آسمونِ پنجم باشن یا ششم، بهشت بهشته دیگه!"، ناخودآگاه دست گذاشتم روی سینهی خودم و برای خودم فاتحه خوندم، احساس کردم اگر قرار باشه واسه کسی فاتحه بخونم، چه سینهی خالیای، خالیتر از من! بالاخره هرجور حساب کنی منم یکی از اون مفقودیهام!
اونروزم به هر بَدبختی بود گذشت؛ از کنکور نپرس که... مادرم وقتی باهام تماس گرفت اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم، واقعا دلم نمیخواست یکسال دیگه واسه چنین روزی انتظار بکشم؛ ازم پرسید چه کردی؟ با تمومِ بیرمقی که توی وجودم داشتم گفتم: "جالب نبود!"، یک خندهای کرد و گفت: "حالا قبول میشی؟"، یکم فکر کردم و گفتم: "منه کافر، معجزه رو وقتی باور کردم که دانشگاههای ایران رو دیدم"، دوباره خندید؛ چیزی نگفت؛ ولی دروغ نگم خیلی دلم میخواست مثل اون قدیما که همهچی رو حساب و کتاب بود و دانشگاه واقعا دانشگاه بود، رو به تلفن میکردم و با قاطعیت تمام میگفتم: "نه! امسالم به بِطالت گُذشت..."
فعلا حرفی برا گفتن ندارم ، میرم دوباره برمیگردم :D