یادش بخیر، چه دورانی بود؛ تابستون که میشد نصف بدن ما سوخته بود، البته نه همه جاش، لااقل اونجاهایی که تیشرت نمیپوشوند؛ یک نگاه غریبی بهم کرد و زد زیر خنده! بهش گفتم: نخند مسخره! میدونی چقدر تهدیدمون کردن؟ میدونی روزی چند مرتبه میاومدن در خونمون واسه اعتراض؟ اینقدر که توی اون سالها به شخصیت ما تعارض شد به شخصیت باراک اوباما نشد؛ حتی توی همون سالهای تاریک هم ما جزوی از کارآفرینان برتر بودیم، به این صورت که توپ میفرستادیم خونهی مردم، پاره برمیگردوندیم؛ نمیدونم حالا تو اسم اینو چی میذاری، اما من اسمشو میذارم شکست عشقی؛ با هزار امید و آرزو میرفتیم توپ میخریدیم و دولایهاش میکردیم و در نهایت... ولی خوشم میاومد پشتکار داشتیم، از رو نمیرفتیم، توپی که پاره میشد و برمیگشت، میشد لایه برای توپ سالم بعدی! محکمتر و سنگینتر و قویتر از قبل، جهت پایین آوردن شیشهی مردم! با یک حالت دلسوزانهای گفت: "آخیی، حتما مریض بودن خو"؛ مریض؟ نمیدونم! البته چه بسا اون دوران شعور ما از اسب یک مقدار بالاتر بود! مَرض چه میفهمیدیم چیه، یا کنکور و اینا، یا اصلا خواب بعدازظهر؛ از مدرسه که تعطیل میشدیم عینهو یاقیا میریختیم توی کوچه، چنان بلبشویی راه مینداختیم که نگو و نپرس؛ جالب اینجا بود که یارو هم میخواست تهدیدمون کنه میگفت: "هر کی بره در خونه خودش بازی کنه"؛ یکی نبود بهش بگه: "آخه باشعور، فوتبال یک بازی گروهیه! چطوری هر کی بره در خونه خودش بازی کنه!"، خدایی احترام سن و سالشو نگه میداشتم چیزی نمیگفتما! به خدا که!
دلم برای بچههای این دوران خیلی میسوزه؛ لااقل ما یک چیزایی داریم از گذشتمون تعریف کنیم، اما اینا چی؟ اینایی که شب تا صبح سرشون توی گوشی و کامپیوتر و لپتاپ و تبلته چی؟ یک روزی میرسه که دنیا پُر میشه از سکوت؛ سکوت دردناکی که هیچکس هیچچیزی واسه تعریف کردن نداره! هیچی!