فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#خاطرات نوشت» ثبت شده است

تلالو

خیلی وقت بود ندیده بودمش و دلم واقعا براش تنگ شده بود؛ از حال و روزش پرسیدم، بهش گفتم: "چه خبر؟" گفت: "سلامتی، خبری نیست، نشستیم داریم گوزل نگاه می‌کنیم"؛ اعصابم یکهو به هم ریخت، گفتم: "باو، این چیزا چیه نگاه می‌کنی تو رو خدا؟! به جای این‌کارا بشین چهار تا کتاب بخون، این فیلم‌ها و تلویزیون‌ها تنها چیزی که از آدم می‌گیره اینه که ببینی و نفهمی! گوزل رو دیدی تموم شد رفت، خوب چی فهمیدی ازش؟ چه درسی ازش گرفتی؟ چی به علمت اضافه شد؟ چیکار کرد با زندگیت و وقتت؟"، خندید و گفت: "هیچی! ولی واقعا حوصله‌ی کتاب خوندن رو ندارم؛ حسش نیست!"، گفتم: "حسش نیست چیه دختر، باس خودتو مجبور کنی؛ تا اجبار نباشه هیچ‌کاری پیش نمی‌ره! باید درک کنی تنها با اجباره که می‌تونی خیلی از قابلیت‌هاتو ببینی و بفهمی؛ درست مثل وقتی که یک سگی دنبالت می‌کنه؛ درست وقتی که از دستش در رفتی متوجه می‌شی هیچ‌وقت تا به عمرت اینقدر سریع ندویده بودی! سریع دویدی چون مجبور بودی؛ می‌فهمی؟ مجبور بودی!"

احساس کردم تسلیم حرفام شده؛ گفت: "باشه، بذار ببینم چی دارم واسه خوندن"؛ حرفامو تکمیل کردم و بهش گفتم: عزیز جان، نمی‌گم خودتو مجبور کن به انجام کاری، منظورم اینه که به خودت یاد بده که بخونی، به این دنیا اومدی تا بفهمی چرا به دنیا اومدی؛ می‌فهمی منظورم رو؟ وقتی می‌گن خدا دانای حکیمه، یعنی هیچ‌کاری رو بدون دلیل انجام نمی‌ده، اگر انسان رو رونده پس مصلحتی توی کار بوده وگرنه هیچ‌وقت هیچ‌کس عزیزشو از تو خونش بیرون نمی‌کنه! باور کن!

معضل اضافه

ظُهر هِنگام؛ دیالوگ‌طوری؛ من و مادر

- گوشیتو نمی‌خوای عوض کنی؟ این چیه دست می‌گیری آخه، از قیافه افتاد! 

- گوشیمو؟ مگه چشه؟! به این خوبی؛ مثل ساعت داره کار می‌کنه واسم! 

- بگیر بفروشش یک گوشی لمسی بخر؛ الان هم سن و سال‌های تو همشون گوشی لمسی دارن! 

- ولی من از گوشی لمسی خوشم نمی‌آد، با همین راحتم! 

- نخیرم باس گوشیتو عوض کنی و یک دونه نوشو بخری، حقوقتو که گرفتی می‌ری یک گوشی نو برای خودت دست و پا می‌کنی! 

- گیر نده توروخدا مادرِ من؛ من با همین گوشی خیلی راحتم، قصد عوض کردنشم ندارم؛ پولمم الکی واسه این چیزا خرج نمی‌کنم! 

- ولی من از این گوشی خوشم نمی‌آد، بهت گفتم برو یک دونه نوشو بخر، بگو چشم! 

- پس بگوو! نگو از قیافه افتاد و اینا، بگو من خوشم نمی‌آد! 

- آره من خوشم نمی‌آد، برو یک گوشی لمسی بخر، دوست ندارم پسرم از این گوشیای درپیت دست بگیره! 

- درپیت؟! اصلا می‌دونی چیه، من یا گوشی لمسی نمی‌خرم یا اگه بخرم آیفون می‌خرم! 

- آیفون؟ چقدری هست پولش؟! 

- بالای دو تومن! 

- دو تومن؟! لقمه که می‌گیری اندازه‌ی دهنت بگیر! 

- اتفاقا خودم لقمه بزرگ می‌گیرم که نتونم بخورمش؛ این‌طوری هیچ‌وقت مجبور نمی‌شم گوشیمو عوض کنم!

درک نمی‌کنم آدم‌هایی رو که پول می‌دند واسه خرید گوشی مدل بالا! مگه ما کار خاصی به جز زنگ‌زدن یا نهایتا پیامک‌دادن داریم؟ ملت فقط از داشتن گوشیِ لمسی مثل آیفون، یاد گرفتند که وایسند جلوی آینه‌ی قدی و زرت و زرت از خودشون عکس یهویی بگیرند و بذارند توی اینستاگرام! بیشترشون فقط عکس گرفتن رو بلدند، هیچی از گوشی نمی‌فهمند و اصلا اسم اندرویدم به گوششون نخورده! چه خوبه که یکم مثل بقیه بودن رو بذاریم کنار و سعی کنیم مثل خودمون باشیم؛ برای خودمون ارزش قائل شیم و روی باورها و اعتقاداتمون استوار وایسیم؛ بذارید این ما باشیم که فرهنگی رو توی یک خونه یا خانواده جا می‌ندازیم نه اینکه خودمون قربانی تغییر یک فرهنگ غربی باشیم؛ کی می‌خوایم بیدارشیم خُدا می‌دونه.


نوستالژی

لحظه لحظه‌هایم تیره و تار، در پس خاطره‌ای به تصویر کشیده شده است؛ آرام، با تبسمی بر لب، با جوش و خروشی بر دل؛ اینجا کجاست که آن را آخر دنیا می‌نامند؛ اینجا کجاست که دیگر عزیزی منتظر دیدار دوباره‌ام نیست؛ اینجا کجاست که من فرصتی برای کنکاش زندگی زجرآورم یافته‌ام. 

سکوتم را ببین؛ درون خسته‌ی پر از تکرارم را ببین؛ جای من نبوده‌ای که این‌گونه در موردم ظالمانه قضاوت می‌کنی، این‌گونه صورت پر از کنایه‌ام را نظاره می‌کنی؛ جای من نبوده‌ای که بدانی چه کشیده‌ام، چگونه به دنیایی پر از ناامیدی رسیده‌ام...

نقاب

کشیدمش یک گوشه؛ بهش گفتم: "چرا در موردم بهش گفتی؟"، یک لحظه قیافش آشفته شد، ازم پرسید: "ناراحت شدی؟ ببخشید". یکمی عصبی شدم، گفتم: "منظورم این نبود دختر؛ نه فقط من، هیچ‌وقت در مورد خودت هم به دیگران چیزی نگو"؛ هر یک اطلاعات درستی که تو در مورد خودت به دیگران می‌دی، یک قدم به درّه‌ی زندگی نزدیک‌تر می‌شی؛ آدما مثل گرگ می‌مونن، براشون اصلا مهم نیست که تو چقدر انسانی و انسانیت حالیته، می‌دَرَنِت!

ترسید، برگشت گفت: "پس از این به بعد همه چی رو دروغ می‌گم"؛ بهش گفتم: نگفتم دروغ بگو، هیچ‌وقت به هیچ‌کسی دروغ نگو، ولی همه چیزم نگو، اگر می‌خوای توی دل اطرافیانت هیچ‌وقت تکراری نشی، بذار همیشه یک ابهام براشون باقی بمونی؛ وقتی که کشف شدی، وقتی که هر چی که می‌خواستن رو در موردت فهمیدن، دیگه اون آدمِ قدیمیِ جذاب نیستی که همه دوستش دارن، بلکه تبدیل می‌شی به یک انسانِ خسته‌کننده و تکراری که هیچ حرفی واسه گفتن باهاش نداری. باهاشون باش، ولی نذار کشفت کنند، نذار بِفَهمند تویِ فِکرِت چی می‌گذره، چی دوست داری یا از چه چیزی متنفری؛ زندگی بهم یاد داد، وقتی یکی ازم پرسید: "شما؟"، در جوابش فقط یک چیز بگم: "من هم یک بنده‌ام، بنده‌ی تکراریِ خُدا".


بادام تلخ

نهنگِ عنبر؛ یکی از خنده‌دارترین فیلم‌های سینمای ایران؛ نمی‌دونم چند نفرتون این فیلم رو دیدین یا در موردش شنیدین، اتفاقاتی که توی این داستان می‌افته آدم رو تا سر حد مرگ می‌خندونه، مخصوصا اونایی که توی اون دوران زندگی کردن و دیدن، بیشتر از دیدنش لذت می‌برن، اما توی اوج خنده‌ی این فیلم، دیالوگی بین اون‌ها رد و بدل شد که مثل یک بادام تلخ اشتباهی، توی یک کیسه‌ی پر از بادام شیرین، مزاجم رو واقعا تلخ کرد!

ارژنگ: چیکار می‌کنی اینقدر می‌ری آمریکا؟ درس می‌خونی؟
رویا: نوچ!
ارژنگ: کار می‌کنی؟ زبان یاد گرفتی؟ اصلا بهت خوش می‌گذره اونجا؟
[رویا با حالتی آشفته] 
ارژنگ: پس چی می‌گی؟ برای چی می‌ری؟
رویا: عادت کردم ارژنگ.
ارژنگ: دِ عادت کردم چیه؟ این چه حرفیه؟ یکم پیشِ من بِمون، من تنهام...
[رویا با حالتی متعجب]: ارژنگ؟!
ارژنگ: یعنی اصلا برات مهم نیست یک نفر چهل سال منتظرت بوده؟

از این به بعد فیلم پخش می‌شه و من توی عمقِ سیاهیِ ذهنم غرق می‌شم و مُدام دست و پا می‌زنم؛ حسرتِ یک عمر تنهایی به خاطر یک شکستِ خیلی عمیق توی زندگی، که روحم رو از هم درید؛ دلم می‌خواست امشب این جمله رو به زبون بیارم تا همه بشنون: "امیدوارم توی زندگیتون، جوری زندگی کنید و نفس بکشید که هیچ‌وقت مجبور نشید بگید: ای کاش..."؛ احساس می‌کنم دنیا خیلی جای بهتری می‌شد اگر جمله‌های شرطی هیچ‌وقت وجود نداشت.

تلنگر

 وجود بعضی آدم‌ها توی زندگی مثل یک تلنگر می‌مونه که تو رو واسه یک لحظه هم که شده از خواب زمستونی بیرون می‌آره؛ احساس می‌کنم بعضی‌ها به وجود آورنده‌ی یک معجزه‌ی خیلی خاصن که خیلی غیر‌قابل پیش‌بینی جلوی راهت ظاهر می‌شند و تمام فکر و روح و وجودت رو به یک سمت دیگه رهنمود می‌کنند، آدم‌های خیلی معمولی که حتی فکرشونم نمی‌تونی بکنی، اما با همین معمولی بودنشون چنان به زندگیت معنا و مفهوم خاص می‌دن که حتی متوجه تغییر خودتم نمی‌شی!

خیلی وقت بود که به یادش بودم اما شماره‌ای ازش نداشتم؛ خیلی اتفاقی دیدمش و مثل همیشه لپ صحبت‌هامون گل انداخت! از قدیما گفتیم و از تفکراتمون حرف زدیم؛ بهم خیلی ارادت خاصی داشت و از پروژه‌ای که در حال انجامش بود حرف می‌زد؛ وقتی نوبت به من رسید به حرف‌هایی که می‌زدم اعتراض کرد، یکم شکست نفسی توی گفتارم موج می‌زد و اون اصلا دلش نمی‌خواست که من این‌طور رفتار کنم! با اینکه چند سال ازم کوچیک‌تر بود اما حرفاش به وجودم چربید، یک جورایی انگار بهم قوت قلب می‌داد.

بهم گفت: همیشه سعی کن خودت رو باور داشته باشی و هیچ‌وقت سعی نکن به این فکر کنی که از دیگران کمتری؛ برای اهدافت تلاش کن و باور داشته باش که به همشون می‌رسی؛ لزومی نداره به این فکر کنی که تو کمتر از بقیه هستی، چون علم، تولید آدم‌هاست و تو هم یکی از اون آدم‌هایی؛ اگر قراره یک نفر در میون هزاران نفر بهترین باشه چرا نباید اون یک نفر تو باشی؟ علت اینکه بیشتر آدم‌ها پیشرفت نمی‌کنند اینه که نود و نه درصدشون بر این باورند که همیشه یک نفر هست که بهتر از اونا باشه، چون انگیزه‌ای این وسط نیست پس پیشرفتی هم نیست، در نتیجه همه توی منجلابی که برای خودشون کندند، تا ابد اسیر می‌شند. 


خط قرمز

رد دادم؛ عجیب رد دادم و دیگه این ذهن کوفتی برای من زندگی نمی‌شه؛ صدای تیکه‌های مادرم رو از پشت درهای بسته مبهم می‌شنوم: "این پسره یا خونه نیست، یا اگرم هست انگاری نیست!"؛ می‌دونم که دوست داره توی جمعشون باشم اما چطور بهشون بگم که دیگه حوصله‌ی هیچی رو ندارم. گه گاهی به خودم می‌گم: "آخه پسر، چقدر می‌خوای به خودت و این زندگی سخت بگیری، یکم بیخیال همه چی شو، یکم به خودت بیا و برو تو اجتماع باش، بکش بیرون از این دنیای مبهمی که برای خودت ساختی"؛ اما وقتی می‌خوام از نو شروع کنم انگار یک چیزی از درون مانع می‌شه و مغزم واقعا نمی‌کشه.
بهش پیغام دادم، می‌خواستم غیر مستقیم بهش بفهمونم که دیگه روم حساب نکنه؛ می‌دونستم اگر تو روش بگم چی تو فکرم می‌گذره، از روی احساسات مانع می‌شه اما حوصله همین احساسات یهویی هم نداشتم. بهش پیغام دادم و بعد از چند روز جوابمو داد! احساس کردم بود و نبودم براش فرقی نداره، وقتی هم جواب داد بیشتر دردم گرفت، می‌خواستم بهش بگم اما در جوابش فقط گفتم هیچی؛ حتی حوصله جر و بحث کردن باهاشو نداشتم ولی ته دلم دوست داشتم سه‌پیچ‌شه و بپرسه ازم چی شده، دلم می‌خواست بدونم چقدر واسه احساساتم ارزش قائله، ولی وقتی بی‌تفاوتیش رو به رخم کشید بیشتر آتیشم زد.

ساده بگم، درد دارم، و  اون کسی که هستش و می‌تونه مَرهم باشه براش، نمی‌بینتش! دوست داشتم باور کنم که این فقط یک شعره، اما وقتی عمیق‌تر بهش نگاه می‌کنم... چی بگم!

عقل کل

توی زندگیم از کتاب خوندن، فقط خریدنش رو یاد گرفتم؛ نمی‌دونم چرا هر وقت زمان خوندن درسام می‌شد به طرز عجیبی مرگم می‌گرفت؛ آخه هیچ‌وقت حسش نبود؛ واقعا دلم می‌خواست یک چیزی یاد بگیرم اما همیشه الویت‌های بهتری باعث می‌شد که تن به اینکار ارزشمند ندم! کتاب که باز می‌شد جای اینکه حواسم به کتاب و درسام باشه جاش به چیزهای دیگه‌ای فکر می‌کردم؛ نمونش نقش روی فرش؛ نمونش زندگی مورچگان؛ قانون شماره دو نیوتن؛ قانون نسبیت انیشتین! یک موقع‌هایی هم فکر می‌کردم سر کلاسم و با صدای بلند واسه شاگردهای ذهنیم سخنرانی می‌کردم! به خودم که می‌اومدم یک‌ساعت‌و‌نیمی گذشته بود و سر و تهش شاید دو صفحه کتاب خونده بودم! کتاب رو می‌بستم و می‌گفتم: "خب دیگه، واسه امروز بسه، خیلی وقت گذاشتم!"، باقیش رو می‌ذاشتم واسه روزی که دوباره حسم برگرده؛ حالا این حس شاید یک دقیقه دیگه برمی‌گشت یا اینکه اصلا برنمی‌گشت! سر همین موضوع ترفندهای بسیار زیادی رو واسه اصلاح خودم به کار بردم که عنوان کردن چند موردش خالی از لطف نیست:

یک - دوره راهنمایی بودم که تصمیم گرفتم برم خونه‌ی رفیقم تا محیط یک مقدار درسی شه و مجبور شیم واقعا درس بخونیم، اما این فقط شرایط رو بدتر می‌کرد؛ چی بهتر از بازی مفرح آتاری! دو نفرم بودیم، چه کل‌کل‌هایی که با هم نکردیم! بیچاره مادرش هر دفعه با کلی غذا می‌اومد از ما پذیرایی می‌کرد به خیال اینکه ما واقعا داریم درس می‌خونیم، البته مادر خودمم با همین تفکر زندگیشو سر کرد؛ بیچاره هنوزم نمی‌دونه اون دوران چطوری گذشت!

دو - یک دوره‌ی خاص دیگه بود که تصمیم گرفتم برم کتاب‌خونه و اونجا درس بخونم؛ کتاب‌خونه‌ای که مد نظرم بود وسط پارک بود، دیگه اونجا محیط واقعا درسی بود و بالاجبار لااقل ده صفحه‌ای کتاب می‌خوندم، اما از شما چه پنهون، بعدازظهرا پارک می‌شد پاتوق ارازل و اوباش! آدم خوفش می‌گرفت بره اونجا؛ آخه کی از دعوا خوشش می‌آد؟ دنبال بهونه می‌گشتم که دیگه نرم اونورا که یک‌روز داشتم می‌رفتم سمت کتاب‌خونه، حوصله نداشتم پارک رو دور بزنم، دیدم محیط خلوته از وسط چمنا رد شدم؛ آقا چشمتون روز بد نبینه، سر بلند کردم دیدم یکی با بیل داره داد‌و‌بیدادکنان می‌آد سمتم! باغبون بود! دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم، د ِ فَرار، دیگه هم نرفتم پارک واسه درس!


وراج باشی

در حال گپ زدن با مامان بودم که احساس کردم گوشیم داره زنگ می‌خوره- البته رو ویبره بود – اول فکر کردم رفیقِ شَفیقَمه، آخه امروز صبحم باهام تماس گرفته بود، شرایط جور نبود جوابشو بدم؛ نگاه که کردم دیدم ای! این وراجه است که! البته از حق نگذریم زن خوبی بود، فقط بدیش این بود که یکم تن صداش زیادی بالا بود! حرف که می‌زد رسما انگار داد می‌زد! فکر می‌کنم موقع حرف زدن همسایه‌ها رو هم در نظر می‌گرفت! این اواخر دیگه انقدر باهام راحت شده بود که شوخی یَدی هم می‌کرد! حالا نمی‌دونم چی در مورد من تو فکرش می‌چرخید اما یکم دیگه پیشمون می‌موند احتمال می‌دادم از فردا شلوارشم جلوی ما عوض کنه! از اون شخصیت‌هایی بود که نیاز داشت فقط دو تا گوش جلوش باشه، منم که کلا آدم کم حرف، دیگه این همین‌طوری می‌گفت و ما به نشانه‌ی تایید سر تکون می‌دادیم! البته یک سری ری‌اکشن‌های خاص مثل خندیدن و لبخند زدن و اینجور چیزا هم چاشنیش می‌کردیم که طرف فکر نکنه با دیوار طرفه.

خلاصه، زنگ زده بود آمار این خره رو از ما بگیره؛ بهش گفتم باو من دو هفته‌ای می‌شه از اون کشتارگاه زدم بیرون! پرسید چرا اینها، گفتم: "باو این یارو اصلا سیم پیچیش قاطی داره، به حد مرگ هم دمدمی بود و هر روز یک مسئولیت جدید می‌نداخت گردنمون؛ نتونستم باهاش بسازم، یک سری چیزا رو بهونه کردم و زدم بیرون!" می‌گفت که: "آره، چند تا پیشنهاد کار دارم، این پیشنهاد کاره خَرَکَ هم جلو رومه، نمیدونم چیکار کنم، هر چی زنگم می‌زنم بهش جواب منو نمی‌ده"؛ دیگه دیدم شرایط جوره و وقتشه یک ضربه اساسی به این صاحب‌کاره بزنم، متقاعدش کردم که روی پیشنهاد کاره دیگه‌ای وقت بذاره و روی این خَره حساب باز نکنه!"، اونم به نظر اوکیه رو داده بود، چون می‌دید منم زدم بیرون، تاثیر حرفامو بیشترم می‌کرد! البته حقشم بود! از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، [زیرگوشی]: خَر چه داند قیمت نقل و نبات؟ والله.


خواب زده

 تغییر کرده بودی؛ وجودم مثل همیشه آروم بود و تو برام از انگیزه حرف می‌زدی؛ دوست داشتم حرفاتو باور کنم ولی ناخودآگاه یک پوزخند مسخره روی لبام نقش بسته بود. احساس می‌کردم حس فعلی من اصلا برات مهم نیست و فقط دلت می‌خواد منم مثل تو دیدم رو نسبت به زندگی تغییر بدم، البته بعید می‌دونستم دو روز دیگه خودتم به همین خوبی باشی، چون کاملا به دمدمی بودنت آشنایی داشتم و دارم! بهم گفت: "چرا لایف استایلتو تغییر نمی‌دی؟"، یک نگاه غریبی بهش کردم! گفتم: "چی چی؟!"، گفت: "باو لایف استایل! منظورم چرا زندگیتو تغییر نمی‌دی؟ چرا فکرتو تغییر نمی‌دی؟ چرا نمی‌ری تو اجتماع با مردم بچرخی؟ چرا ترجیح می‌دی تنها باشی؟"، گفتم: "تنها؟! پس تو الان اینجا چیکار می‌کنی؟!" یک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: "منظورم اینه که مثل من منزوی نباش، یکم بیشتر به خودت اهمیت بده"، هنوز همون پوزخند مسخره روی لبام بود، بهش گفتم: "راستیتش دیگه حوصله‌ی هیچ‌کس رو ندارم؛ از دید من زندگی همش یک خوابه، یک خواب شیرین!"

از این به بعدش تو می‌گفتی و من غرق در ناخودآگاه خودم بودم، حرکات و رفتارت رو درک می‌کردم اما هیچی از حرفات رو نمی‌شنیدم؛ تو دلم می‌گفتم: خیلی دیر اومدی دختر، اون موقع که من تو منجلاب داشتم خفه می‌شدم کجا بودی تا دستم رو بگیری؟ الان تا خرخره تو لجن‌زارم و حرفات هیچ تاثیری رو روح و روان من نداره؛ یادت می‌آد اون روزایی که من برات انگیزه بودم و تو سردرگم زندگیت بودی؟ من نجاتت دادم اما تو چی؟ خیلی راحت ولم کردی؛ صدات کردم و شنیدی اما دستت رو دراز نکردی، چون وضعیت خودت الویت زندگیت بود. کاش بودی می‌دیدی اون روزی که قلم به دست گرفتم تا جواب بدم به یک سوال: "یک جمله با سه کلمه بنویسید" و تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود: "او هم رفت..."