خیلی وقت بود ندیده بودمش و دلم واقعا براش تنگ شده بود؛ از حال و روزش پرسیدم، بهش گفتم: "چه خبر؟" گفت: "سلامتی، خبری نیست، نشستیم داریم گوزل نگاه میکنیم"؛ اعصابم یکهو به هم ریخت، گفتم: "باو، این چیزا چیه نگاه میکنی تو رو خدا؟! به جای اینکارا بشین چهار تا کتاب بخون، این فیلمها و تلویزیونها تنها چیزی که از آدم میگیره اینه که ببینی و نفهمی! گوزل رو دیدی تموم شد رفت، خوب چی فهمیدی ازش؟ چه درسی ازش گرفتی؟ چی به علمت اضافه شد؟ چیکار کرد با زندگیت و وقتت؟"، خندید و گفت: "هیچی! ولی واقعا حوصلهی کتاب خوندن رو ندارم؛ حسش نیست!"، گفتم: "حسش نیست چیه دختر، باس خودتو مجبور کنی؛ تا اجبار نباشه هیچکاری پیش نمیره! باید درک کنی تنها با اجباره که میتونی خیلی از قابلیتهاتو ببینی و بفهمی؛ درست مثل وقتی که یک سگی دنبالت میکنه؛ درست وقتی که از دستش در رفتی متوجه میشی هیچوقت تا به عمرت اینقدر سریع ندویده بودی! سریع دویدی چون مجبور بودی؛ میفهمی؟ مجبور بودی!"
احساس کردم تسلیم حرفام شده؛ گفت: "باشه، بذار ببینم چی دارم واسه خوندن"؛ حرفامو تکمیل کردم و بهش گفتم: عزیز جان، نمیگم خودتو مجبور کن به انجام کاری، منظورم اینه که به خودت یاد بده که بخونی، به این دنیا اومدی تا بفهمی چرا به دنیا اومدی؛ میفهمی منظورم رو؟ وقتی میگن خدا دانای حکیمه، یعنی هیچکاری رو بدون دلیل انجام نمیده، اگر انسان رو رونده پس مصلحتی توی کار بوده وگرنه هیچوقت هیچکس عزیزشو از تو خونش بیرون نمیکنه! باور کن!