تغییر کرده بودی؛ وجودم مثل همیشه آروم بود و تو برام از انگیزه حرف میزدی؛ دوست داشتم حرفاتو باور کنم ولی ناخودآگاه یک پوزخند مسخره روی لبام نقش بسته بود. احساس میکردم حس فعلی من اصلا برات مهم نیست و فقط دلت میخواد منم مثل تو دیدم رو نسبت به زندگی تغییر بدم، البته بعید میدونستم دو روز دیگه خودتم به همین خوبی باشی، چون کاملا به دمدمی بودنت آشنایی داشتم و دارم! بهم گفت: "چرا لایف استایلتو تغییر نمیدی؟"، یک نگاه غریبی بهش کردم! گفتم: "چی چی؟!"، گفت: "باو لایف استایل! منظورم چرا زندگیتو تغییر نمیدی؟ چرا فکرتو تغییر نمیدی؟ چرا نمیری تو اجتماع با مردم بچرخی؟ چرا ترجیح میدی تنها باشی؟"، گفتم: "تنها؟! پس تو الان اینجا چیکار میکنی؟!" یک خندهی کوتاهی کرد و گفت: "منظورم اینه که مثل من منزوی نباش، یکم بیشتر به خودت اهمیت بده"، هنوز همون پوزخند مسخره روی لبام بود، بهش گفتم: "راستیتش دیگه حوصلهی هیچکس رو ندارم؛ از دید من زندگی همش یک خوابه، یک خواب شیرین!"
از این به بعدش تو میگفتی و من غرق در ناخودآگاه خودم بودم، حرکات و رفتارت رو درک میکردم اما هیچی از حرفات رو نمیشنیدم؛ تو دلم میگفتم: خیلی دیر اومدی دختر، اون موقع که من تو منجلاب داشتم خفه میشدم کجا بودی تا دستم رو بگیری؟ الان تا خرخره تو لجنزارم و حرفات هیچ تاثیری رو روح و روان من نداره؛ یادت میآد اون روزایی که من برات انگیزه بودم و تو سردرگم زندگیت بودی؟ من نجاتت دادم اما تو چی؟ خیلی راحت ولم کردی؛ صدات کردم و شنیدی اما دستت رو دراز نکردی، چون وضعیت خودت الویت زندگیت بود. کاش بودی میدیدی اون روزی که قلم به دست گرفتم تا جواب بدم به یک سوال: "یک جمله با سه کلمه بنویسید" و تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود: "او هم رفت..."