نهنگِ عنبر؛ یکی از خنده‌دارترین فیلم‌های سینمای ایران؛ نمی‌دونم چند نفرتون این فیلم رو دیدین یا در موردش شنیدین، اتفاقاتی که توی این داستان می‌افته آدم رو تا سر حد مرگ می‌خندونه، مخصوصا اونایی که توی اون دوران زندگی کردن و دیدن، بیشتر از دیدنش لذت می‌برن، اما توی اوج خنده‌ی این فیلم، دیالوگی بین اون‌ها رد و بدل شد که مثل یک بادام تلخ اشتباهی، توی یک کیسه‌ی پر از بادام شیرین، مزاجم رو واقعا تلخ کرد!

ارژنگ: چیکار می‌کنی اینقدر می‌ری آمریکا؟ درس می‌خونی؟
رویا: نوچ!
ارژنگ: کار می‌کنی؟ زبان یاد گرفتی؟ اصلا بهت خوش می‌گذره اونجا؟
[رویا با حالتی آشفته] 
ارژنگ: پس چی می‌گی؟ برای چی می‌ری؟
رویا: عادت کردم ارژنگ.
ارژنگ: دِ عادت کردم چیه؟ این چه حرفیه؟ یکم پیشِ من بِمون، من تنهام...
[رویا با حالتی متعجب]: ارژنگ؟!
ارژنگ: یعنی اصلا برات مهم نیست یک نفر چهل سال منتظرت بوده؟

از این به بعد فیلم پخش می‌شه و من توی عمقِ سیاهیِ ذهنم غرق می‌شم و مُدام دست و پا می‌زنم؛ حسرتِ یک عمر تنهایی به خاطر یک شکستِ خیلی عمیق توی زندگی، که روحم رو از هم درید؛ دلم می‌خواست امشب این جمله رو به زبون بیارم تا همه بشنون: "امیدوارم توی زندگیتون، جوری زندگی کنید و نفس بکشید که هیچ‌وقت مجبور نشید بگید: ای کاش..."؛ احساس می‌کنم دنیا خیلی جای بهتری می‌شد اگر جمله‌های شرطی هیچ‌وقت وجود نداشت.