در حال گپ زدن با مامان بودم که احساس کردم گوشیم داره زنگ می‌خوره- البته رو ویبره بود – اول فکر کردم رفیقِ شَفیقَمه، آخه امروز صبحم باهام تماس گرفته بود، شرایط جور نبود جوابشو بدم؛ نگاه که کردم دیدم ای! این وراجه است که! البته از حق نگذریم زن خوبی بود، فقط بدیش این بود که یکم تن صداش زیادی بالا بود! حرف که می‌زد رسما انگار داد می‌زد! فکر می‌کنم موقع حرف زدن همسایه‌ها رو هم در نظر می‌گرفت! این اواخر دیگه انقدر باهام راحت شده بود که شوخی یَدی هم می‌کرد! حالا نمی‌دونم چی در مورد من تو فکرش می‌چرخید اما یکم دیگه پیشمون می‌موند احتمال می‌دادم از فردا شلوارشم جلوی ما عوض کنه! از اون شخصیت‌هایی بود که نیاز داشت فقط دو تا گوش جلوش باشه، منم که کلا آدم کم حرف، دیگه این همین‌طوری می‌گفت و ما به نشانه‌ی تایید سر تکون می‌دادیم! البته یک سری ری‌اکشن‌های خاص مثل خندیدن و لبخند زدن و اینجور چیزا هم چاشنیش می‌کردیم که طرف فکر نکنه با دیوار طرفه.

خلاصه، زنگ زده بود آمار این خره رو از ما بگیره؛ بهش گفتم باو من دو هفته‌ای می‌شه از اون کشتارگاه زدم بیرون! پرسید چرا اینها، گفتم: "باو این یارو اصلا سیم پیچیش قاطی داره، به حد مرگ هم دمدمی بود و هر روز یک مسئولیت جدید می‌نداخت گردنمون؛ نتونستم باهاش بسازم، یک سری چیزا رو بهونه کردم و زدم بیرون!" می‌گفت که: "آره، چند تا پیشنهاد کار دارم، این پیشنهاد کاره خَرَکَ هم جلو رومه، نمیدونم چیکار کنم، هر چی زنگم می‌زنم بهش جواب منو نمی‌ده"؛ دیگه دیدم شرایط جوره و وقتشه یک ضربه اساسی به این صاحب‌کاره بزنم، متقاعدش کردم که روی پیشنهاد کاره دیگه‌ای وقت بذاره و روی این خَره حساب باز نکنه!"، اونم به نظر اوکیه رو داده بود، چون می‌دید منم زدم بیرون، تاثیر حرفامو بیشترم می‌کرد! البته حقشم بود! از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، [زیرگوشی]: خَر چه داند قیمت نقل و نبات؟ والله.