کشیدمش یک گوشه؛ بهش گفتم: "چرا در موردم بهش گفتی؟"، یک لحظه قیافش آشفته شد، ازم پرسید: "ناراحت شدی؟ ببخشید". یکمی عصبی شدم، گفتم: "منظورم این نبود دختر؛ نه فقط من، هیچوقت در مورد خودت هم به دیگران چیزی نگو"؛ هر یک اطلاعات درستی که تو در مورد خودت به دیگران میدی، یک قدم به درّهی زندگی نزدیکتر میشی؛ آدما مثل گرگ میمونن، براشون اصلا مهم نیست که تو چقدر انسانی و انسانیت حالیته، میدَرَنِت!
ترسید، برگشت گفت: "پس از این به بعد همه چی رو دروغ میگم"؛ بهش گفتم: نگفتم دروغ بگو، هیچوقت به هیچکسی دروغ نگو، ولی همه چیزم نگو، اگر میخوای توی دل اطرافیانت هیچوقت تکراری نشی، بذار همیشه یک ابهام براشون باقی بمونی؛ وقتی که کشف شدی، وقتی که هر چی که میخواستن رو در موردت فهمیدن، دیگه اون آدمِ قدیمیِ جذاب نیستی که همه دوستش دارن، بلکه تبدیل میشی به یک انسانِ خستهکننده و تکراری که هیچ حرفی واسه گفتن باهاش نداری. باهاشون باش، ولی نذار کشفت کنند، نذار بِفَهمند تویِ فِکرِت چی میگذره، چی دوست داری یا از چه چیزی متنفری؛ زندگی بهم یاد داد، وقتی یکی ازم پرسید: "شما؟"، در جوابش فقط یک چیز بگم: "من هم یک بندهام، بندهی تکراریِ خُدا".