توی زندگیم از کتاب خوندن، فقط خریدنش رو یاد گرفتم؛ نمی‌دونم چرا هر وقت زمان خوندن درسام می‌شد به طرز عجیبی مرگم می‌گرفت؛ آخه هیچ‌وقت حسش نبود؛ واقعا دلم می‌خواست یک چیزی یاد بگیرم اما همیشه الویت‌های بهتری باعث می‌شد که تن به اینکار ارزشمند ندم! کتاب که باز می‌شد جای اینکه حواسم به کتاب و درسام باشه جاش به چیزهای دیگه‌ای فکر می‌کردم؛ نمونش نقش روی فرش؛ نمونش زندگی مورچگان؛ قانون شماره دو نیوتن؛ قانون نسبیت انیشتین! یک موقع‌هایی هم فکر می‌کردم سر کلاسم و با صدای بلند واسه شاگردهای ذهنیم سخنرانی می‌کردم! به خودم که می‌اومدم یک‌ساعت‌و‌نیمی گذشته بود و سر و تهش شاید دو صفحه کتاب خونده بودم! کتاب رو می‌بستم و می‌گفتم: "خب دیگه، واسه امروز بسه، خیلی وقت گذاشتم!"، باقیش رو می‌ذاشتم واسه روزی که دوباره حسم برگرده؛ حالا این حس شاید یک دقیقه دیگه برمی‌گشت یا اینکه اصلا برنمی‌گشت! سر همین موضوع ترفندهای بسیار زیادی رو واسه اصلاح خودم به کار بردم که عنوان کردن چند موردش خالی از لطف نیست:

یک - دوره راهنمایی بودم که تصمیم گرفتم برم خونه‌ی رفیقم تا محیط یک مقدار درسی شه و مجبور شیم واقعا درس بخونیم، اما این فقط شرایط رو بدتر می‌کرد؛ چی بهتر از بازی مفرح آتاری! دو نفرم بودیم، چه کل‌کل‌هایی که با هم نکردیم! بیچاره مادرش هر دفعه با کلی غذا می‌اومد از ما پذیرایی می‌کرد به خیال اینکه ما واقعا داریم درس می‌خونیم، البته مادر خودمم با همین تفکر زندگیشو سر کرد؛ بیچاره هنوزم نمی‌دونه اون دوران چطوری گذشت!

دو - یک دوره‌ی خاص دیگه بود که تصمیم گرفتم برم کتاب‌خونه و اونجا درس بخونم؛ کتاب‌خونه‌ای که مد نظرم بود وسط پارک بود، دیگه اونجا محیط واقعا درسی بود و بالاجبار لااقل ده صفحه‌ای کتاب می‌خوندم، اما از شما چه پنهون، بعدازظهرا پارک می‌شد پاتوق ارازل و اوباش! آدم خوفش می‌گرفت بره اونجا؛ آخه کی از دعوا خوشش می‌آد؟ دنبال بهونه می‌گشتم که دیگه نرم اونورا که یک‌روز داشتم می‌رفتم سمت کتاب‌خونه، حوصله نداشتم پارک رو دور بزنم، دیدم محیط خلوته از وسط چمنا رد شدم؛ آقا چشمتون روز بد نبینه، سر بلند کردم دیدم یکی با بیل داره داد‌و‌بیدادکنان می‌آد سمتم! باغبون بود! دو تا پا داشتم، دو تا هم قرض کردم، د ِ فَرار، دیگه هم نرفتم پارک واسه درس!