فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#زخمی نوشت» ثبت شده است

بیم

و مَن درونِ این سُکوت، صدایی را کم دارم که تیک‌تاکِ ثانیه‌های ازدست‌رفته را به خاطرم می‌آورد. عَجول نباش، دور نشو، کمی با من بنشین؛ بنشین و با من کمی چای بنوش و قدری همانندِ گذشته‌ها با من بخند؛ زندگی درگُذر است و بگذار ثانیه‌هایت خاطراتِ به یاد ماندنی شود تا بعدها روایتِ شب‌های دلتنگیمان را به اَرمغان بیآورد؛ کمی با من بنشین و بگذار چایِ داغ و لب‌دوزِ بی‌بی، قدری رنگِ سَردی به خود بگیرد و یادمان برود دلتنگی و دلبستگی‌های شب‌های بیمارمان چه دَرد مُضحک و احمقانه‌ای را با خود به همراه دارد. آسمان رو به زوال است و دلتنگی‌هایش را با خود به همراه دارد؛ این را از فرو ریختنِ برگِ زَردی فهمیدم که پاییز را با خود به خاطرم می‌آورد. هر روز آسمان جای دل‌های تنگمان می‌گرید و کمی آن طرف‌تر شهری را با خود به منجلاب می‌برد؛ هر روز می‌میرم و می‌سوزم و می‌گریم تا شاید قلب خداوند را کمی به درد بیآورد. بگذار تا آسمان بگرید و بگذار قلب‌هایمان به یَغما برود، بگذار تا این دل بی‌تو بمیرد و بگذار فغان، دلتنگی‌مان را به آسمان ببرد. 

هرگز از من چون کمان بر دستِ کس زوری نرفت

این کشاکش در رگِ جانم چه کار افتاده است؟

 

قیلوله

از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها خودخواسته کاری رو باهات می‌کنن که هیچ دیکتاتوری با هیچ انسانی نکرد؛ اون‌ها شربتی رو بهت می‌خورنن به اسم شُهرت که باعث می‌شه به طور مُوقت یادت بره هر بالایی پایینی داره و این‌قدر بالا و بالا می‌برنت که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که زمینِ سِفت چه درد وحشتناکی رو با خودش به همراه داره!
از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها مثلِ دوستای خاصِ دورانِ جاهلیتت تا زمانی پا به پا کنارتن که رضایتِ خاطرشون رو جلب کنی، اما وقتی ناخواسته اون روزی برسه که دیگه آدم قبلی نباشی، خودخواسته با نامردیِ هرچه‌تمام، با قلم‌های بی‌رنگ توی دستشون، نقشی رو به اسم خط روی صورتت نقش می‌دن که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که در گُذشته زندگی‌کردن چه رویایِ شیرینی رو می‌تونه برات به یادگار باقی بذاره!
عذابِ واقعی رو وقتی با همه‌ی وجودت می‌چشی که دیگه اون آدمِ قبلی نباشی، اون موقع خواهی فهمید شربتی که این همه مُدت با لذت هر چه تمام سَر می‌کشیدی چطور زندگیِ رویاییتو با خاک و خون یکسان کرده، جوری که عَطشِ داشتنش باعث بشه بی‌توجه به حال و آینده، همیشه در تصّوری زندگی کنی که متعلق به امروز نیست، بلکه دیروزی هستش که همیشه در ذهنت جاودانه باقی می‌مونه!
خیلی خنده‌داره وقتی ازت می‌پُرسن: " الآن چی هستی؟" و تو ناخودآگاه از خواب شیرینی که برای خودت ساختی بیرون می‌آیی و می‌فهمی امروز هیچی برای به زبون آوردن نداری! اون موقع است که با همه‌ی وجودت دَرک می‌کنی که چطور قدیمی‌ها می‌گفتند: "گذشته‌ها خیلی‌وقته که گذشته!" همیشه دَردمندِ این ضَرب‌المثل بودم و هنوزم هستم که همیشه بهم گوشزد می‌کرد: "دلخوش شُهرت امروزت نباش، چون هیچ‌کس از یک رودخانه‌ی خُشک‌شده به خاطرِ گذشته‌ی پُرافتخارش قدردانی نمی‌کنه!"

انهزام

گاهی اوقات گیجی و مَنگی جزوی لاینفک از وجودِ واقعیِ توست و هرچه‌قدر خواستارِ تغییر در این مثلثِ برمودایِ ذهن هستی، بیش‌تر و بیش‌تر از قبل دنیای وارونه را به دورِ خود، دور می‌زنی! گاهی‌اوقات سُقوط در یک قدمیِ توست و مرگ همچون چالشِ نهنگِ آبی تو را می‌خواند و در کمالِ ناباوری به جای پیداکردنِ راهِ دُرست، چشم‌هایت را در کمالِ وقاحت می‌بندی و ارتفاعِ جیغِ ساختمانِ هزاران طبقه را در جلویِ چشمانِ میلیون‌ها میلیون انسان، شیرجه می‌زنی! گاهی‌اوقات نمی‌دانی راهِ دُرست چیست، خواسته‌ی دِلت فقط رهایی از مَنجلابی است که به سختیِ دَرد در آن دَست و پا می‌زنی، بوی تَعفن بینیت را پُر کرده و راهِ نَفست را به بدترین شکلِ مُمکن بسته است، هیچ‌کس نمی‌داند دَرد واقعی تو چیست و همه تو را به فجیح‌ترین شکل مُمکن در میانِ این کابوسِ بُزرگ قضاوت می‌کنند، یکی می‌گوید زمین گِرد است و دیگری کِذب بودنِ این سُخن را در گلویت فرو می‌کند، یکی می‌گوید بازیِ سَرنوشت است و دیگری بی‌اعتقادیش را زیرِ گوشت جار می‌زند، تو هر روز پایین و پایین‌تر می‌روی و هر روز بیش‌تر از قبل شاهدِ حُضور عقلِ‌کل‌هایی هستی که به جای درازکردنِ دستِ یاری، عقایدشان را درونِ مغزِ آشفته‌ات فرو می‌کنند و جای گفتنِ دو کلام حرفِ حساب، مغلطه‌گری را پیشه‌ی راهِ خود قرار می‌دهند. چاره‌ی کار چیست؟ شاید سُقوط در حُفره‌ی بی‌انتهایِ جاده‌ای است که روح را درهَم می‌شکند و مَرگ را در خاطرهِ هزار قاتلِ قربانی‌نما تَجلّی می‌بخشد و یا شاید سوگواری برای قربانیِ از دست رفته است که اَشک را در چشمانِ میلیون‌ها میلیون انسان می‌خُشکاند و خاطرات را به سَردیِ خاکِ کهنه، به فراموشی می‌راند. شاید این چنین است رَسمِ مَردمانِ زَمینی که به جای مَرهم‌بودن، دود شدن را آموختن و به جای راهِ چاره‌بودن، نمک‌های سَمّی شده‌اند که بر پیکرِ بی‌جانت درد را همراه با سوزش، در افکارِ هزاران هزار قربانی، جاودانه‌تر می‌کند...

ذهول

از دور شبیه به یک دودکشِ مُتحرک جلوه می‌کرد، نزدیکش شدم و خودمو کنارش جای دادم؛ حالا فاصلمون کم‌تر از نیم‌متر می‌شد؛ سَنگینیِ نگاهش در حدی بود که بیش‌تر از غُصه‌های زندگیم روی دوشم سَنگینی می‌کرد؛ دست کردم تو جیبم و یک نخ از اون سیگارهای همیشگی رو درآوردم و گذاشتم گوشه‌ی لبم، تا روشنش کردم صداش در اومد؛ رو کرد سمتم و بهم گفت: "چرا من؟ چرا این بلاها باید سَرِ مَن بیاد؟ کجای زندگیم اشتباه کردم؟ کجای زندگیم کم گذاشتم؟ کجای زندگیم کوتاهی کردم؟ کجاش..." یک‌ پوکِ‌سَنگین از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم: "ببین رفیق، زندگی همینه، تَهِ تَهش اینه که یا می‌میری یا این‌قدر زندگی می‌کنی که ببینی از درون مُردی! این از درون مُردن‌ها چیزی رو توی زندگیت تغییر نمی‌ده، فقط یاد می‌گیری مُزخرف‌تر از همیشه بهش نگاه کنی؛ هر روز بیش‌تر از گذشته زندگیت می‌گذره و این تویی که دید و تَصورت نسبت به زندگی سیاه و سیاه‌تر می‌شه، تا جایی که دیگه چیزی جز سیاهی و بدبختی توی زندگیت نمی‌بینی!" پوزخندی زدم و ادامه دادم: "مَنجلاب همینه رفیق، وقتی توش اُفتادی دست و پا نَزن؛ راضی باش به چیزی که دچارشی و از لحظاتی که برات مونده لذت ببر! مثل همین یک نخ سیگار!" پس پوک دوم رو سنگین‌تر از قبل زدم و زندگی رو با همه‌ی زیبایی‌هاش توی هاله‌ای از دود ناپدید کردم!

ویرگول

حسم مثلِ حسِ یک پیرمرده خسته است؛ خسته با یک لیوان قهوه‌ی تلخ، با یک نخ سیگار گوشه‌ی لب، با یک پتوی گرم روی پاهای سَرد، زُل زده به شومینه‌ی گرم و لَم‌داده به صندلیِ چرمیِ نَرم که صدای ثانیه‌ها رو تیک‌به‌تاک می‌شنوه و نزدیک‌شدنِ لحظه‌های آخرِ مرگشو طلب می‌کنه!
حسم مثلِ حسِ مُزخرفِ یک مال‌باخته است؛ نشسته توی حمومِ گرم و لم‌داده به وانِ پُر از آبِ ولرم، زُل‌زده به لامپِ محوِ پُشتِ بُخار و بُریده از دنیای سَرد و مَحال، که تیغِ اِصلاح رو توی دَستاش بازی می‌ده و به لحظه‌های آخرِ مَرگش فکر می‌کنه!
بُریدم از این دنیا که اول و آخرش یک حرفه: "مرگ"، بُریدم از این دنیا که طعمِ همه‌ی بَدبختی‌هاش یک سَبکه: "تلخ"، بُریدم از این دنیا که هیچ‌چیش رو روال نیست و دِل‌شِکستن به شکلِ غریبی توش یک دَرده! هیچ‌وقت نتونستم یک زندگیِ ایده‌آل رو برای خودم بسازم، دست روی هر کسی گذاشتم دقیقا جوابِ آخرش یک‌چیز بود: "طَرد"، دیگه به جایی رسیدم که حسِ یک معادله‌ی هزارمجهولی رو دارم که نه خودم حوصله‌ی حلشو دارم و نه کسی خیالِ حَلشو توی سَر داره! بابا همیشه می‌گفت: "با همه‌ی وجودت بخند که زندگی فقط صدسالِ اَولش سَخته!"، ما که یک عُمر خندیدیم چیزی عایدمون نشد، اما تو نااُمید نشو، بخند که زندگی هیچ‌جاش آسون نیست، تا آخرین ایستگاهش یک سَمته!

واهمه

زَنگِ اِنشاء - اِپیزودِ آخر:
انسان‌ها بهترین و خطرناک‌ترین مُسکن‌های روی زمینند؛ آنها به قدری آرامش‌بَخشند که آماده‌ای تمام روزت را در کنار آنها سِپری کنی و به قدری خطرناک و اعتیادآورند که نبودشان زندگیت را با خاک یکسان می‌کند‌. آنها در دسترس‌ترین داروهای روی زمینند که می‌توان به راحتی به آنها دسترسی پیدا کرد، بدون تجویز پزشک و یا حتی بدونِ مُراجعه به داروخانه‌ها! برای آنها هیچ دوز خاص و هیچ بروشوری تعیین نشده است اما بی‌خوابی، کم اِشتهایی، اَفسردگی، تنگی‌ِنفس و تَپشِ قَلب، کوچک‌ترین عوارضی هستند که در نبودشان به بیمار دست می‌دهد. داروها بزرگ‌ترین جایگزین‌های بَشری محسوب می‌شوند؛ هرگاه بیماری نتواند بیماری‌اش را با جایگزین‌کردنِ انسانِ دیگری معالجه نماید به سمتِ این داروها سُوق پیدا می‌کند. بیماران معمولا دردهای مُشابه‌ای دارند؛ پزشکان از وجود این بیماری‌ها آگاهند اما به جای این‌که اِنسانی را تجویز کنند برای بازارگَرمیِ خود، دست بر روی داروهای جایگزین‌شده‌ی ساختِ بَشر می‌گذارند.
اِمروز که این اِنشاء را می‌نویسم مَن نیز یکی از میلیون‌ها بیماری هستم که از این بیماری مُزمن رَنج می‌برم؛ پزشکان هیچ اُمیدی به بهبود هر چه بیش‌تر مَن ندارند و مَرا به مرگِ نه چندان دوری هشدار می‌دهند. درد واقعی همین است که مَن هم مانندِ همه‌ی انسان‌ها و مانندِ همه‌ی بیمارانی که از این بیماری رنج می‌برند می‌میرم اما هیچ‌کس نمی‌فهمد که دَردِ واقعیِ مَن چیست و در نهایت بر اَثرِ چه بیماری، مَن به این زندگی پایان می‌دهم...

موقف

مَنم و یک چمدانِ بُزرگ پُر از دوست داشتنت، مسافرِ راهیم که مَقصدی ندارد، زُل زده به یک نُقطه، به محلی نامعلوم که نگاهِ سَردت را به خاطرم می‌آورد. مَنم و یک شبِ پاییزی و دَستانی سَرد، گرمایی که به فَراموشی آرام می‌رود، پِلک می‌زنم که بِدانی وقتِ رَفتن است، مُرده‌ای که هَرگز مرا به یاد نمی‌آورد. منم و یک دلِ سیر پُر از دِلخوشی، آمده‌ام که قَلبت را نشانه روم، دستانِ سَردم را چه کسی نادیده گرفت، بیچاره منم که دیوانه می‌روم. هیچ‌چیز نگو که وقتِ رَفتن است، آرام می‌روم که ندانی کِی رفته‌ام، بعد از تو دیگر این دِل، دِل نَشد، فردایی که دیروز را به خاطرم ‌می‌آورد. مَن مُرده‌ام، دیروزم را ببین، هر روز به همین مِنوال سَخت می‌گذرد، گفتن چه فایده این دِل که مُرد، مُرده‌ای که مَرگ را به خاطرم می‌آورد.

 

مطلق

زندگی بعضی از آدما مثلِ عددِ صفر می‌مونه؛ یک طرد شده‌ی مَنع شده‌ی تو سَری خورهِ هَنجارشکن که نه تنها اَرزشی ندارن، حتی هیچ‌جایگاهی هم توی اِجتماعِِ به اصطلاح مُتمدنِ اِمروزی ندارن! اون‌ها هیچ‌وقت ایده‌آلی توی زندگیشون نداشتن و هیچ‌موقع حتی برای یک‌بار هم که شده آرزو یا رویای کسِ دیگه‌ای نبودن! اون‌ها فقط یاد گرفتن برن و بیان و مدام توی دنیای سیاهِ خودشون غَرق باشن و هیچ‌وقت نفهمن که زندگیِ واقعی، واقعا می‌تونه چه طعمی براشون داشته باشه!
اون‌ها هیچ‌وقت نتونستن پشتوانه‌ی کسی باشن، چون هر کس که بهشون تکیه کرد فهمید، که تکیه‌کردن به اون‌ها فقط اَرزش خودشون رو پایین می‌آره؛ در عوض از اون‌ها آلتِ دستی ساختن که هر موقعی جایی لنگ بودن اون‌ها رو به عنوان قربانی به جلو هدایت می‌کردن... اون‌ها هیچ‌وقت مورد اَرزشِ کسی قرار نگرفتن، بلکه فقط یاد گرفتن بی‌چشم‌داشت به دیگران بها بدن، بدون این‌که انتظاری از کسِ دیگه‌ای داشته باشن!
اون‌ها تنها قربانیان اوّل و آخرِ بشریت هستن که حتی مُردن هم براشون بی‌فایدست؛ بلکه تُهی‌تر از همیشه پا توی مسیرِ تکراری می‌ذارن که هیچ اَرزش و منفعتی براشون نداره؛ اون‌ها زندگی می‌کنن چون چاره‌ای جز این ندارن؛ چون کاملا به این درک رسیدن که به دنیا اومدن که صفر باشن؛ یک صفر بزرگ، آخرِ دفترِ زندگی، که تعدادِ غلط‌هاش حتی از بیست‌تا هم فراتره...
 

بوف

متولد فصلِ بهارم، ولی هیچ‌وقت بهار رو توی زندگیم نداشتم و ندارم؛ تقویم دیواری هم این‌قدر کُنج خونه بیداد کرد که خودشم یادش رفت یک‌سال چهار فصل داره، نه دو فصل! ساعتم عینهو قلبِ تو سینم، این‌قدر زد که تا پایانِ فصل بعد به خواب عمیقی فرو رفت؛ این اُتاقم دیگه چهار کُنجش بیانگر ایست زمانه؛ این‌جا نه زمانی سپری می‌شه و نه ساعتی تیک می‌خوره، تنها بازتابِ نورِ پُشت پنجره است که توی هر ثانیه‌اش رنگ عوض می‌کنه! تنها دلخوشیِ فصل‌های سردم، یک لیوانِ چایِ گرم بدون قند با بو و عطرِ بهار نارنجه که پاییز و فصل‌های از یاد رفته رو به خاطرم می‌آره، فصل‌هایی که با تن‌های خسته جمع می‌شدیم دور هم و چای می‌ریختیم کرور کرور تا بریزه از تنمون هر چی درد و مرضه؛ زمانه هم خیلی نامرد گذشت که آخرم یادمون نداد تلخی یک لیوان چای رو با هیچ‌چیز نمی‌شه شیرینش کرد، همون‌طور که تلخی حقیقت رو با هیچ دروغی نمی‌شه رنگ و لعاب داد.

از وقتی که همه تَرکم کردن فهمیدم این‌جا دیگه جای موندن نیست؛ پس تصمیم گرفتم که برم اما ترسیدم و عقب کشیدم؛ چون فهمیدم اگر به خواست خودم برم، جای بعدیم بدتر از جای فعلیم می‌شه؛ پس تصمیم گرفتم باشم و تنهایی ادامه بدم، اما هر چی بیش‌تر جلو رفتم فهمیدم از هر چیزی که فرار کنی دنبالت می‌آد؛ پس دنبالم اومدن و آدمای جدید سَرِ راهم سبز شدن؛ آدمای جدید، رابطه‌های جدید، مُشکلات جدید، دردسرهای جدید و در نهایت یک شکست جدید توی حادثه‌های تلخ زندگیم؛ پس تصمیم بزرگ‌تری توی زندگیم گرفتم؛ تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و دیگه نبینم، اما در کمال ناباوری هر چی بیش‌تر ندیدم، خیلی چیزا رو دیدم؛ خیلی چیزا رو دیدم و بیش‌تر به پوچی رسیدم...

 

لس

آینه می‌خندد، سُکوت می‌شکند، زمان تار می‌شود و سایه‌ها کناره می‌گیرند. به کدامین سو رهسپار شوم پروردگارا وقتی زندگی را از بیخ‌و‌بُن سَراب می‌بینم. تِشنگی اَمانم را بُریده است، این‌گونه که شروع نکرده عَطَشِ پایان را دارم. این‌جا افق مَردی است که ایستاده می‌خندد، در مقابلِ انعکاسِ نوری که به حقیقتِ آن اعتقادی ندارد. پروردگارا خواب می‌بینم یا سَراب وقتی می‌بینم زمانه این‌گونه روحِ پُر آوازه‌ی مرا به آتش می‌کشد. کبودم زیر شلاق‌های سَهمگین روحی، خط می‌کشم بارها و بارها روی هویتِ واقعی وجودم، کودکِ دَرونم خالصانه در آغوش می‌کشد، دستانی را که برای طرد شدن آماده‌اند. زمین گِرد است و من مُدام دورِ خودم می‌چرخم تا بدانم، کجای این غصه سر دراز دارد وقتی بعد از این همه دربه‌دری باز سَر از جای اوّل در می‌آوری.