فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#زخمی نوشت» ثبت شده است

ریم

پَرده‌ها رو کنار نزن؛ من همونیم که با رضایتِ خاطر تاریکی رو انتخاب کرد؛ بی‌حرکت یک‌جا واینستا، صدای موزیک رو بالا ببر که این‌جا فی‌الواقع قلبی به سختی درد داره جون می‌ده! دروغ چرا، به طرز عجیب و خاصی رسیدم به اوج خنثایی؛ دارم توی درون خودم به فراموشی سپرده می‌شم؛ نمی‌دونم کجای این داستان به خواب عمیقی فرو رفتم اما من همونیم که تصمیم گرفت از تاریکی به درونِ روشنایی خیره بشه! زندان در اَصل جائی نیست که با عدالت حبست کنند، زندان در واقع جاییه که خودت با دستای خودت خودتو حبس می‌کنی؛ زندانی اُمید داره به آزادی اما گوشه‌گیر توی خلوتِ دِلش به همه‌چی فکر می‌کنه الی آزادی! خدایا به درونِ تاریکیم بیا که این‌جا قلمرو سردِ منه، خالی از گرمای وجودت، بیا و سخت منو در آغوش بگیر، می‌دونی که نمی‌خوام توی این سرمای اَبدی به بادِ فنا سپرده بشم... آسمون می‌باره سخت و چشما لبریزه از حسِ تلخِ عاشق شدن، می‌بارم نرم روی آخرین برگِ دفترِ نقاشیم، باور کنی یا نه دیگه هیچ اُمیدی نیست؛ هیچ اُمیدی...

کیش

دلخوشِ قمارِ زندگی هستی وقتی تاس رو می‌گیری توی دستتو با یک تکون شدید همشو می‌ریزی روی زمین، به اُمید این‌که بخت باهات یار باشه و شِش در خونتو مُحکم بزنه، تا با صدای بلند -جوری که همه بشنون- داد بزنی: "نگفتم اِمشب شانس با منه"، اما حواست نیست که شانس هیچ‌وقت مسیرِ زندگیتو تعیین نمی‌کنه، فقط یک فرصتِ دوباره بهت می‌ده که شانستو امتحان کنی! مهره تویی که داری دائم دورِ خودت می‌چرخی و این زندگیه که داره دائم با تو و احساساتت بازی می‌کنه که گوشاتو با پَنبه پُر کنی و چشاتو به حقیقت ببندی تا نبینی چطور با هر بار تاس انداختن و دیدن نتیجه، زندگی هر دفعه چطور یک رو از احساساتتو به مَعرضِ نمایش می‌ذاره؛ یک بار خشم، یک بار ناراحتی، بار دیگه لبخند و گاهی وقتا خوشحالی!
شاید واقعا باورت شده که شکست ناپذیری اما از من بشنو که آخرِ بازی‌ها رو تنها مَرگه که مشخص می‌کنه؛ وقتی باختی گریه نکن، وقتیم که بُردی باور نکن؛ درسته پُشت هر سَختی گشایشی هست اما پشت هر بُردی هم شکستِ بزرگی هست، پس دِلخوش شانس و اِقبال و این‌جور چیزا نباش، تنها قوی باش و مُحکم سَرِ جات وایسا که این قصه سَرِ درازی داره...

وازدگی

بی‌اجازه بلندش کرده بودم؛ شاید با خود می‌پنداشتم که زرنگی است اما خود خوب می‌دانستم که همه آن‌ها ناشی از فکر بیماری است که هیچ‌جوره نمی‌تواند حسِ پُر از خواهشِ درونم را اِرضا کند. شاید در نگاهِ اَول مانند روزهای قبل شبیه به لیوانِ قهوه می‌آمد، اما آن‌روز به نظرم رنگی به مثال زهر و بویی بسان خیانت می‌داد. دین می‌گفت: "حرام است"، روح می‌گفت: "مگر نمی‌شنوی چه می‌گویم؟ حرام است" اما جسم می‌گفت: "آه، بیزارم از تک‌تکتان" و جرعه‌ای تلخ از آن می‌نوشیدم. روح می‌گفت:"بَس است"، دین می‌گفت: "عذابی سَخت نزدیک است" و جسم گوش‌هایش را می‌گرفت و من جرعه‌ای دیگر از آن می‌نوشیدم.

حال لیوان به نصفه رسیده است؛ بی‌انگیزه به آن نگاهی می‌اندازم؛ احساس می‌کنم مرز بین خلاء و قهوه، مرز بین حرص و اجبار است که بی‌چشم‌داشت از آن نوشیده‌ام و حال دیگر انگیزه‌ای برای خوردن ادامه آن ندارم. لیوان نصفه‌شده را به حالِ خویش رها می‌کنم چون می‌دانم او بسان سیبِ گاز زده‌ای است که همه او را می‌بینند اما کسی به آن دست درازی نمی‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و لیوان تلخ را به یک‌باره سر می‌کشم و لیوانِ خالی از زهر را با همه‌ی وجود به سمت دیوارِ خالی روانه می‌کنم. به خود که می‌آیم من مانده‌ام و اتاقِ خالی و لیوانی که دیگر لیوان نیست، بلکه به هزار تیکه تبدیل شده است. ناخودآگاه می‌خندم و بار دیگر با صدای بلندتری می‌خندم زیرا که حال من ماندم و اتاق خالی و زهری که درون سیرابیم جولان می‌دهد؛ زهری که نه به نام زهر، بلکه به نام دین روح خسته‌ام را به یک‌باره درونِ خود پاره‌پاره می‌کند.

 

تورایه

آخرای پاییزه؛ لمس‌تر از همیشه روی پیاده‌روهای سختِ سنگی قدم برمی‌دارم و به صدای خِش‌خِش لاشه‌های برگ‌های مُرده گوش فرا می‌دم؛ باد سردتر از همیشه لابهلای موهای کوتاه مردانه‌ام جولان می‌ده و من با زیپ بالا کشیده و دستای غلاف کرده توی جیب، بی‌تفاوت‌تر از همیشه، زُل به نقطه‌ی نامعلوم، مسیرِ نامتناهیم رو پیش می‌گیرم. درگیرم با احساساتم و غرقم توی افکار و خیالات خاک‌خورده‌ام و به این فکر می‌کنم که چطور کُلِ زندگیِ سَگیم رو ایستاده، رو به عقب جلو رفتم! در حالی که چنگ انداختم توی تک‌تکِ خاطرات مُرده گذشته و سعی دارم همه‌ی اون روزهای خوب یا بدی که به ناچار یک‌به‌یک و پُشت‌به‌پُشت، پُشتِ سَرِ هم سپری شد رو با همه‌ی توانی که توی وجودم دارم برگردونم.

خسته‌ام؛ خسته‌ام از این‌که هنوز یاد نگرفتم که گذشته‌ها گذشته و باید آینده رو ساخت؛ از این‌که این حاله که هر روز داره تبدیل به گذشته می‌شه و من هنوز در خیالات احمقانه‌ی خودم غرقم و لحظه به لحظه دارم فرصتایی که برام ناشیانه چراغ سبز نشون می‌دن رو به راحتیِ آبِ خوردن از دست می‌دم. 

دارم جولان می‌دم مثل باد روی اَفکارِ خاک خورده‌ام؛ فوت می‌کنم و دستمال می‌کشم و نفس‌های عمیقِ تو دلیم رو حوالشون می‌کنم؛ تو آینه هنوز جوونم اما احساس یک پیرمرده فرتوته چندینُ چندساله رو توی وجودم احساس می‌کنم؛ حتم دارم روزی که ته همه‌ی این ماجراها فرا برسه، من می‌مونم و یک جسم بی‌جان و یک آلبوم خاطرات پُر از عکس‌های تَرک‌خورده‌ی قدیمی که تنها حسی که بهم می‌ده یک لبخندِ کهنه‌ی زیر پوستی کج‌شده روی لبامه که ناشی از همون سکته‌ی خفیف و دستای به عمد نرسیده به قرص‌های ریخته شده روی زمینه که بوی تعفنشو تا سال‌های سال توی اَفکارِ مَردم به یادگار می‌ذاره...

ایضا

باور کن منم باور ندارم به این باورهای الکی؛ باور کن منم اُمیدی ندارم به این اُمیدهای آبکی؛ باور کن اون که عمیقا گفت درکت می‌کنم، بدون ناخواسته خودشم حامله است از این زندگیِ خرکی! باور کن جایگزین تنهایی و درد، شب‌های تاریک و سرده، دستای خالی‌مون رو تنها جیب‌های تهی‌مون پُر کرده؛ اون که با بی‌رحمی رفت نتیجش گوله‌های اَشکه، ستاره‌ها چشمک می‌زنن بدون این‌که حتی خورشیدی برگرده.

باور کن اون که فلک رو خواست طالب ماه نیست، اون که نرفته برگشت خسته‌ی راه نیست، فاصله‌ها رو پشیمونی در راهه، موندن برای دله، موندن برای راه نیست. باور کن اون که سکوت کرد و نگفت بد عالم نیست، اون که شنید و ندید رسوای عالم نیست، سکوتم رو خدا عالمه، نمکدون شکستن کار ما نیست.

 

حرف آخر

جدیدا خیلی زودرنج شدم؛ نمی‌دونم، شاید دارم پیر می‌شم؛ حقیقت در واقع هیچ‌وقت طعم خاصی برای من نداشت، نه شور بود و نه شیرین و نه چیزی شبیه به تلخ! تنها برای من، تداعی‌گر چیزی مثل پیاز بود که هر وقت سر باز کرد ناخودآگاه اَشکم رو در آورد. 

شکست در واقع چیزی نبود که انسان بتونه با چشم ببینتش؛ وقتی یک‌نفر می‌گه: "اوه کمرم شکست" یا "قلبم شکست"، این شکست چیزی نیستش که بشه با بانداژ کردن برطرفش کرد، این شکست، شکستیه که با حرف به وجود اومده و تنها چیزی که مَرهمشه خلاف همون حرفه!

دارم صدای تاپ‌تاپ‌کردن قلبمو می‌شنوم، شاید پیش خودت بگی: "خب، خداروشکر، هنوزم می‌تپه"، اما حالیت نیست، می‌تپه، اما ضعیف‌تر از گذشته‌ها می‌تپه؛ چی می‌تونم بگم به جز کشیدن یک نفسِ عمیق با ضمیمه‌ی یک ببخشید ته نامه‌های احساسیم برای قلبم و اینکه شرمندم نتونستم دنیا رو اون‌طوری که باید و شاید برات بسازم. 

تو، انگشتت رو به سمتم می‌گیری و با شعفی که ناشی از همون رضایتِ خاطره، توی چشام خیره می‌شی و می‌گی: "فابر، تو فوق‌العاده‌ای"، اما این تعریف و تمجید چه ارزشی می‌تونه برای من داشته باشه وقتی اون کسی که باید تحسینم می‌کرد، طردم کرد؛ وقتی اون کسی که باید کارامو می‌دید، نادیدم گرفت و کسی که با گرفتن دستاش باید ستاره می‌شدم، زمین سفت رو نصیبم کرد.

شدم یک غولِ بیابونی که هر کی منو می‌بینه می‌گه: "اوه مَرد! چقدر چاق شدی، یکم رژیم بگیر"، حالیت نیست که گه‌گاهی این‌قدر بهش فکر می‌کنم که مسیرِ اُتاق تا یخچال رو هزار بار طی می‌کنم، گه گاهی اصلا هدفِ خاصی برای این‌کار نیست، فقط باز می‌کنم و می‌بندم، انگار که اونو توی اون یخچال کوفتی گم کردم!

لبریزم از تمام احساسی که آخر حرفاش "بیخیال"؛ از چشم پوشیدن‌ها؛ از ندیدن‌ها؛ از این‌که تمام این مدت من گرگ شدم و چشم گذاشتم و تو توی زندگیم مخفی شدی؛ عزیزم صدامو می‌شنوی؟ خسته‌ام؛ می‌شه این بازی رو تمومش کنی؟ می‌شه لااقل تو یکم جای من چشم بذاری؟

دیگه هیچ انگیزه‌ای برای ادامه نیست؛ به دنیا نیامدم که به واژه‌ی مُضحکی مثل "خودکشی" فکر کنم، اما واقعا می‌گم دیگه امید خاصی برای ادامه ندارم؛ ننوشتنم به خاطر بی‌انگیزگی یا سرد شدنم از زندگی نیست، یک مدت نیستم چون احساس می‌کنم شرایطی برام پدید اومده که لازمه روی خودم بیش‌تر کار کنم و مسیر زندگیمو تغییر بدم، نبودنم معنی اَبدیت نمی‌ده اما قول می‌دم زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوباره به این دنیای کوفتی برگردم؛ اینو بهت قول می‌دم...

 

+ تا اطلاع ثانوی تعطیل!

+ نظرات بدون تایید، نمایش داده خواهند شد.

هم نفس

به زانو به زمین نشسته‌ام و پیکرِ بی‌جانت را در آغوش گرفته‌ام؛ خون گریه می‌کنم و به صدای قلبِ پاره‌پاره‌ات گوش فرا می‌دهم؛ لباس از تَن می‌درم و بدنت را پوشیده می‌دارم و زخم‌های هزارپاره‌ات را می‌کاوم و آرام بر سَر و صورت خود می‌کوبم. می‌بینی جانِ دل، می‌بینی که چه‌کاری با بدنِ بی‌جانت کرده‌اند؟ چگونه با اسب بر آن تاختند و سَرت را از بدن جدا کرده‌اند؟ می‌بینی که چطور لبیک‌گویان سَرت را بر نیزه‌ها افکندن و با خوشحالی هر چه تمام در سرتاسر شهر تاب داده‌اند و چطور این مردم ناسپاس به تو پشت کرده‌اند و آب را به روی لب‌های خشکیده‌ات بسته‌اند؟ 

می‌گویمت جانِ دل، سرت را کجای این سرزمینِ بی‌کسی جا گذاشته‌ای که این‌گونه بدن بی‌جانت تشنه‌ی چشمه باقی مانده است؟ اشک‌هایت را کجای این سرزمین ریخته‌ای که این چنین خاک له‌لهِ وجودت را می‌کند؟ لبخندت را کجای این سرزمین مدفون کرده‌ای که این چنین آسمان رنگِ شب به خود گرفته است و آرام در کدامین سرزمین خوابیده‌ای که این چنین خورشید، سرخی وجودت را نشانه می‌رود؟ 

آنگاه که شب به درازا رسید، می‌خوانم برایت لالایی‌های شبانه‌ام را؛ آرام بخواب جانِ دل که بی‌کسی‌هایت از چشمِ هیچ‌کسی پوشیده نیست، آرام بخواب که هیچ درختی با ذکر نامت رسیده نیست، آرام بخواب که این کشتیِ نجات به بهشت می‌رود، ستاره‌ای که من نشانش کردم از ذکرِ یاحسین پوشیده نیست...


نامه ای برای فابرکاستل

سلام و عرضِ ادب و احترام خدمتِ دوستِ عزیزم، فابر‏‌کاستل؛

امیدوارم که حالت خوب باشد؛ حال که این نامه را برای تو می‌نویسم مدتِ مدیدی است که از تو دورم، بارها به سرم زده بود که این طلسم لعنتی را بشکنم و برای تو نامه‌ای بنویسم و یادآور آن شوم که چقدر به فکرت و چقدر دلتنگ تو هستم، اما شرایط و اتفاقات پیرامونم باعث این می‌شد که وقفه در انجام این مهم بیفتد و من بیش از پیش از تو دور باشم. فابرِ عزیز، اکنون که این نامه را می‌خوانی، من سخت در شرایطِ بدِ روحی به سَر می‌برم؛ کسی را که عمیقا دوستش داشتم و به آن عشق می‌ورزیدم، رفتن را به ماندن ترجیح داد و این برای من سَرشکستگی بزرگی است که نتوانستم بانوی زندگیم را در کنار خود راضی نگاه دارم. سَردرد، سَرگیجه، کابوس و بَختک‌گرفتگی، ساده‌ترین مسائلی است که در این مدت برای من مرتب اتفاق می‌افتد و من سخت درگیر احساسات منطقی‌گونه‌ای هستم که هیچ‌جوره نمی‌توانم با آنها کنار بیایم.

فابرِ عزیز، آن‌روز که در کنار آینه چشم در چشم هم بودیم و برای آخرین‌بار به چهره‌ی هم نگاه می‌کردیم، می‌دانستم که امروز آخرین روزی است که دیدار تو را شاهد خواهم بود، می‌دانستم درگیر شدن با دنیای انسان‌ها کاری را با من خواهد کرد که واژه‌ای به اسم فاصله خلاء وجودی من و تو را پُر می‌کند و می‌دانستم و می‌دانم که تَرک‌گفتنت ناعادلانه‌ترین رفتاری بود که من در زندگیم با تو داشتم؛ شاید فکر می‌کردم پناه‌بُردن به دنیای انسان‌ها محیطِ بهتری را برای من فراهم می‌آورد اما این‌بار را با صدای بلندتری اعتراف می‌کنم که تَرک‌گفتنت اشتباه‌ترین تصمیمِ زندگیم با تو بود و من واقعا خودخواه بودم که ندیدم تو فقط مرا داری و من همه‌ی زندگیم را.

فابرِ عزیز، بودن در کنار انسان‌ها مثل لمس کردن رویایی است که هیچ وجود خارجی ندارد؛ این شاید بزرگ‌ترین توهمِ زندگی من باشد که زمانی که انسانی را در کنار خود داشتم، نداشتمش و هر چقدر اطرافم را از این نوعِ قشرِ بشری پُر می‌کردم تنهایی و بی‌کسی بیش از گذشته در وجودم بیداد می‌کرد تا جایی که جنون تنهایی، ساده‌ترین اتفاقِ روزمرگی‌های زندگیم می‌شد؛ در صورتی که بودن در کنار تو احساسی را در من چیره می‌کرد که در حالی که نداشتمت، داشتمت و این بزرگ‌ترین دارایی توهم‌برانگیزِ زندگیم بود که من به عنوان یک حقیقت از آن نام می‌بردم.

می‌دانم که بسیار دیر شده است که چنین درخواستی را از تو به عنوان یک دوست داشته باشم، اما صادقانه از تو می‌خواهم که برگردی، برگردی و همه چیزمان را همانند گذشته‌های خوب تغییر دهی، و تمام آن حس خوبی را که صادقانه در کنار تو تجربه کرده‌ام را در وجودم احیا کنی، برگردی و بدانی که چقدر محتاج وجود پاکِ پُر از مهر تو هستم و بدانی که چقدر بیش از گذشته قدر تو را می‌دانم، شاید این‌گونه بتوان لبخندِ مرده‌ای را که جای‌جایِ چهره‌ام مدفون شده است را به زندگی بازگردانی...

مردی که همیشه به یاد توست،

دوست‌دارِ حقیقی تو،

فابرکاستل.



گره کور

فصلِ زَرد و هوایِ سَرد و زوالِ طُلوعِ پاییزی؛ خسته‌تر و داغون‌تر از همیشه یک‌گوشه نشستم و غرق در دنیایِ خیالاتم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم؛ خلوت‌کردن توی این فصل مثل گوش‌دادنِ ناعادلانه به صدایِ گوش‌خراشِ کلاغ‌هاست که انگاری هیچ‌جوره نمی‌خوان گورشون رو از این حوالی گُم کنن، اون لحظه‌ست که دلم می‌خواد اسلحه به دست بگیرم و وحشیانه همشون رو به درک واصل کنم و در نهایت خلطِ گلومو بدرقه‌ی راهشون کنم اما امکانات که نیست چه فایده، پس بیخیال‌تر از همیشه؛ هندزفری مدام توی گوشمه و نگاه‌کردن به این فصل برام مثل گوش‌دادن به غمگین‌ترین موزیکِ زندگیمه؛ غمگینه ولی دوستش دارم و هیچ‌جوره نمی‌خوام بیخیالش بشم، انگار که این موزیک، عضوی لاینفک از وجودِ زندگیمه.

دلم می‌خواست رفتارِ آدما هم مثلِ تغییرات فصلی آروم و بی‌دردسر باشه، تغییراتی که می‌دیدی و حسشون می‌کردی ولی این‌قدر آزرده‌خاطرت نمی‌کرد که مجبور باشی واسه سال بعد نگرانش باشی؛ درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخرِ خَط می‌رسن به خودشون این حق رو می‌دن که هر چیزی به ذهنشون رسید نثارت کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که در طول زمان بودنِ باهات از تمام رفتارهای بدت چشم‌پوشی کردن و حالا که به آخر رسیدن همه‌ی اون حرف‌های ناگفته رو مثل یک‌سطلِ‌آبِ‌یَخ روی سَرت خالی می‌کنن، درک نمی‌کنم آدمایی رو که وقتی به آخر خط می‌رسن می‌خوان با همه‌ی وجودشون زیرِ پا لِهت کنن، این‌قدر لِه که مطمئن بشن هیچ‌جوره نمی‌تونی از جات بُلندشی و هیچ‌جوره نمی‌خوان مثل قدیما سَرپا بمونی. 

بهش گفتم: "بودنت توی زندگیم نعمته، همین که هستی نشونه‌ی لُطفته و بس، و این تو هستی که همه‌جوره داری تحملم می‌کنی، ولی نمی‌فهمم چرا فکر می‌کنی الان که می‌دونی نمی‌تونی کنارم دووم بیاری باید نقشِ آدمای بدو توی این داستان بازی کنی، نمی‌فهمم الان که وقت رفتنت رسیده باس حتما از خودت کینه توی دلم بذاری و سعی نمی‌کنی به همون رفتارِ خوبی که اَزت توی ذهنم دارم توی وجودم جاودانه شی"، نمی‌فهمم و نفهمیدم و شاید هیچ‌وقت نخواهم فهمید چرا، اما دلم می‌خواد اگر از این به بعد جدایی برای هَرکسی اتفاق افتاد، با همون سادگیِ همیشگیتون از کنارِ این موضوع رد شین، جدایی خودش به اندازه‌ی کافی دردناک هست، دیگه با رفتارتون ناخواسته به این زَخم نَمک نپاشین، شاید این‌طوری بهتر بتونید با خوابِ شَبتون کنار بیاین...

سن پترزبورگ

گاهی‌وقتا قلم به دست‌گرفتن و نوشتن می‌شه خوده جنونِ ادواری برام، این‌که قلممو بگیرم تو دست و بنویسم از اسلحه‌ای گرم که بازی رولتِ‌روسی رو توی ذهنم تداعی می‌کنه؛ این‌که چشمامو ببندم و یک‌تیر بذارم توی خشاب و با چرخوندنِ خشابِ پُر، لبه‌ی تیزِ بوی مرگشو بذارم روی شقیقه‌هامو، یک‌به‌یک و ثانیه‌به‌ثانیه بچکونمش، انگار که همه‌ی اینا فراتر از یک‌خواب و یک‌واقعیته، انگار که به جای اون فرد، من بشم اون اسلحه‌ی سرد و شقیقه‌هامو حس کنم و باهاش نفس بکشم. درد داره وقتی ندونی آخر این داستان قراره چی بشه، وقتی ندونی می‌خوای چطوری تمومش کنی، این‌که می‌خوای بمیری یا به طرزِ معجزه‌آسایی زنده بمونی و پوزخند مسخرتو حواله‌ی این دنیای کوفتی بدی. قلم و کاغذو پرت می‌کنم یک‌گوشه و دست می‌برم سمت فنجونِ‌داغی که هنوزم گرماش توی اون سرمای پاییزی، توی آسمونِ تُهی جولان می‌ده؛ یک‌قلوپ ازش می‌خورم و می‌رم توی دنیایِ خیالاتم و فکر می‌کنم به مردی تنها که توی سرمای پاییزی زیرِ نورِ ماه، یک‌به‌یک کوچه‌های بُن‌بست رو پشتِ سَر می‌ذاره و بی‌وقفه قدم‌هاشو به سمت راهی بی‌انتها و بی‌برنامه پیش می‌بره، فکر می‌کنم به این‌که قراره تویِ اون شبِ سَرد چه حسی داشته باشه و قراره افکارشو به سمتِ چه چیزِ مزخرفی هدایت کنه، بدون این‌که بترسم نکنه آخر این قصه طعمه‌ی گرگ‌های‌شب بشه. می‌نویسم از اون شب و می‌نویسم از اون مرد، دوست داشتم من باشم نقش اول اون تراژدیِ دَرد، قلم به دست می‌گیرم که بنویسم اما می‌دونی حسِ هیچ‌کدوم از این کارا نیست، پس ایده‌های بِکرمو می‌دم به دستِ زَمان، بدون این‌که درگیر کنم احساسمو به این‌که کی قراره بمونه و کی قراره بره، چون اگر تو نری آخرِ این قصه، من می‌رم، همون‌طور که تو رفتی و پشتِ‌سَرتم نگاه نکردی...