بی‌اجازه بلندش کرده بودم؛ شاید با خود می‌پنداشتم که زرنگی است اما خود خوب می‌دانستم که همه آن‌ها ناشی از فکر بیماری است که هیچ‌جوره نمی‌تواند حسِ پُر از خواهشِ درونم را اِرضا کند. شاید در نگاهِ اَول مانند روزهای قبل شبیه به لیوانِ قهوه می‌آمد، اما آن‌روز به نظرم رنگی به مثال زهر و بویی بسان خیانت می‌داد. دین می‌گفت: "حرام است"، روح می‌گفت: "مگر نمی‌شنوی چه می‌گویم؟ حرام است" اما جسم می‌گفت: "آه، بیزارم از تک‌تکتان" و جرعه‌ای تلخ از آن می‌نوشیدم. روح می‌گفت:"بَس است"، دین می‌گفت: "عذابی سَخت نزدیک است" و جسم گوش‌هایش را می‌گرفت و من جرعه‌ای دیگر از آن می‌نوشیدم.

حال لیوان به نصفه رسیده است؛ بی‌انگیزه به آن نگاهی می‌اندازم؛ احساس می‌کنم مرز بین خلاء و قهوه، مرز بین حرص و اجبار است که بی‌چشم‌داشت از آن نوشیده‌ام و حال دیگر انگیزه‌ای برای خوردن ادامه آن ندارم. لیوان نصفه‌شده را به حالِ خویش رها می‌کنم چون می‌دانم او بسان سیبِ گاز زده‌ای است که همه او را می‌بینند اما کسی به آن دست درازی نمی‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و لیوان تلخ را به یک‌باره سر می‌کشم و لیوانِ خالی از زهر را با همه‌ی وجود به سمت دیوارِ خالی روانه می‌کنم. به خود که می‌آیم من مانده‌ام و اتاقِ خالی و لیوانی که دیگر لیوان نیست، بلکه به هزار تیکه تبدیل شده است. ناخودآگاه می‌خندم و بار دیگر با صدای بلندتری می‌خندم زیرا که حال من ماندم و اتاق خالی و زهری که درون سیرابیم جولان می‌دهد؛ زهری که نه به نام زهر، بلکه به نام دین روح خسته‌ام را به یک‌باره درونِ خود پاره‌پاره می‌کند.