فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#زخمی نوشت» ثبت شده است

کوچه علی چپ

سخته که بفهمی فاصله است بین دردِ من و تو؛ همیشه دَرد می‌کشیم تا دَردمند دَرک بشه، اما دَردامون که هیچ، دَردمندان‌ِمونم زیاد شدن؛ دَردم می‌آد وقتی می‌بینم میزانِ دَردمندامون بیش‌تر از دَردامون شده، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرد داری و کاری از دَستم بر نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم ناله می‌کنی از دَرد و دَرمونی واسه تسکینِ دَردت ندارم، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرمونده‌ی حالِ خرابتم و حتی خدا هم دِلش به دَرد نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَربه‌دَر دنبال دَری هستی برای خروج از این دَرد و هیچ دَری حتی برای خروجم به سمتت نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم خودتو می‌خوای گول بزنی از این دَرد و هر چقدرم سَروتَهِش می‌کنی بازم از این حالتِ دَرد دَر نمی‌آد؛ پس بیا بخندیم از دَرد، می‌دونی که دَردِ مَن به واسطه‌ی دَردِ توئه اِی هم‌دَرد؛ دَرد که از سَر گُذشت هزار وجب، بخند تا یادمون بره سَخت، چی به هردومون گُذشت...

حال ِ گذشته

مثل صدایِ پخش‌شدنِ غمگین‌ترین موزیکِ زندگیته، یک چیزی عجیب پسِ سَرِت سَنگینی می‌کنه، می‌خوای بهش فکر کنی تا بفهمی دردت چیه اما حِس و حالت، دل و دماغِ این کارم بهت نمی‌ده، با آخرین رمقی که توی پاهات داری خودت رو کِشون‌کِشون می‌رسونی پای یخچال، لیوانتو برمی‌داری و نصفه آب می‌کنی تا شاید با خوردنش یکم حِست و حالت بیاد سر جاش، اما وقتی لیوان به لبات برخورد می‌کنه همون نیروی سنگین مانع از ادامه کارت می‌شه و حِس و میلت رو با هم توی خودش هضم می‌کنه، لیوان آبت آروم به سمتِ پایین حرکت می‌کنه و چشمات از پشتِ پنجره خیره به نقطه‌ای نامعلوم دوخته می‌شه، مجبور می‌کنی خودتو به خوردنِ آب، با بی‌رمقی تمام جُرعه‌جُرعه از لیوانت سَر می‌کشی و توی فکرت روی برگ‌ریزانِ پاییزی زندگیت قدم برمی‌داری، خیلی مونده تا این فصلِ سرد فرا برسه اما دروغ نگم پاییز زندگی من فرا رسیده، شاید هزار سالِ پاییزی، دیگه حتی به تقویمم نمی‌شه اعتماد کرد...

سد

منم و یک عُمر هجوم کلمات توی سرم، هر چی پشتِ دستمون رو داغ کردیم که ننویسیم، نشد، دستمون پوست پوست شد اما شور و اشتیاقمون برای نوشتن بیشتر؛ گه گاهی به خودم می‌گم مگه می‌شه ماهی رو از آب جدا کرد، مگه می‌شه مادر و از بچش جدا کرد، مگه می‌شه گل رو از خاکش جدا کرد، مگه می‌شه میوه رو از باغش جدا کرد، اما وقتی منطقی‌تر نگاه می‌کنم می‌بینم زندگی جواب همه این سوالاتو داده، همش شدنیه! بعد از خودم می‌پرسم پس چرا نمی‌شه قلم و از نویسندش جدا کرد، مسخره است اگر بگم حتی خدا هم جوابی برای این سوال نداره، وقتی بنده از خداش جدا شده، خدایی که آفریده، پس چرا نویسندش نتونه، اما نمی‌شه، چون نویسنده با قلمش خلق می‌کنه، خالق قدر مخلوقشو می‌دونه، اما مخلوق تن به زمینه‌ی سفید می‌ده و بی اعتنا مسیرِ تُهیشو پیش می‌بره! درک کن که من به تو معنا دادم متن، مثل خدایی که به هستی معنا داد؛ هنوزم نمی‌خوای از خرِ شیطون پایین بیای؟

ایست مغزی

هوایِ خیس و زمینِ گرفته و صدایِ خسته‌ی باد؛ آخر و زمانه، دست روی هر چیزی می‌ذاریم نابودی به بار می‌آره، می‌دونی که می‌دونم این از طالعِ بدِ من نبود، از بختِ بدِ منم نبود، ساده است حتی اگر بگم هر چیزی که بود اتفاقی بود، ولی کی باورش می‌شه؟ حتی خودمم نمی‌تونم با این حرفا دل خودمو آروم کنم. سگ دو زدیم یک عمر واسه زندگی، تمام تلاشمون شد آتیش روشن کردن زیرِ بارونِ خیس، هر چی کبریت زدیم امیدمون رو باد برد، دیگه حتی شعله‌ی فندکمون آسمونِ تهی رو هم روشن نمی‌کنه. سخت نیست اگر بگم دیگه حتی فرصتامونم به گِل نشست، یک عمر به امید باد نشستیم، دست به دعا شدیم به امید یک عمر پیشرفت، اما باد فقط ثانیه‌هامون رو تکون داد؛ چیزی که از دست دادیم فقط فرصت بود؛ دیگه حتی گُلم توی این زمین خاکی در نمی‌آد! ما که هر چی کندیم خوردیم به زمین سفت، اما تو بِکَن، ناامید نشو، شاید این‌بار شانس با تو یار باشه؛ باور کن!

ساعت صفر

بهم گفت تعریفت از تنهایی چیه؟ تعریفم؟ یک مکث بلندی کردم و گفتم بیخیال؛ سه پیچ شد روم، گفت نخیرم باس بگی، هر چی خواستم بپیچونمش راه نداد و بالاخره... بهش گفتم: تنهایی یعنی خوابیدنای تا لنگِ ظهر؛ یعنی از کار افتادنِ باتریِ ساعت؛ یعنی خاموش شدنِ گوشیِ همراه؛ یعنی فراموش کردنِ روزهای خاص؛ یعنی پشت کردن به آینه؛ رد شدن بی‌دغدغه از خیابون؛ یعنی بستنِ اکانت‌های مجازی؛ یعنی مثل جغد زندگانی کردن، شب تا صبح بیدار موندنا و صبح تا شب خوابیدنا؛ یعنی پیاده‌روی‌های شبانه؛ یعنی ریش‌های بلند و نامرتب؛ یعنی منزوی شدن؛ یعنی به پوچی رسیدن؛ یعنی سَرکشیدن‌های افسردگی؛ یعنی بی‌انتظار بودن؛ بی‌هدف راه رفتن؛ بی‌دلیل اشک ریختن؛ بی‌دلیل خندیدن! بازم بگم؟ لبخندی از سَرِ دَرد زد و گفت... گفت... گفت بیخیال!


زخم

می‌نویسم از چیزی که توی دلم جوونه زده؛ چیزی که می‌خوام بنویسمش اما نمی‌دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمی‌ره؛ مسخره است... مسخره بود همیشه چیزایی که جلوی روته اما حقت نیست! از خودت می‌پرسی: من دارم به کجا می‌رم؟ من دارم برای چی زندگی می‌کنم؟ امید من برای ادامه این زندگی چیه؟ دائم به خودم می‌گم: یک روز خوب می‌آد، یک روز خیلی خیلی خوب می‌آد که من دیگه پشیمون نیستم، من دیگه خسته نیستم، من دیگه افسوس نمی‌خورم برای چیزایی که باید داشته باشمش و براش تلاش کردم، ولی چیزی که نصیبم شده باید خیلی بیش‌تر از این حرفا می‌بود، اما نیست!

من حسود نیستم، بازم می‌گم من حسود نیستم، اما حسودیم می‌شه از این‌که دیگران به اون چیزی که حقشونه رسیدن، حسودیم می‌شه از این‌که منم باید کمه کمش مثل اون‌ها می‌بودم، اما اصلا مثل اون‌ها نیستم! چقدر آدم خار می‌شه برای چیزایی که اصلا وجود خارجی نداره، چقدر آدم خار می‌شه برای چیزایی که باید باشه اما نیست! دائم با آهنگ‌های تند و خشن خودم رو آروم می‌کنم و پشت سر هم به خودم می‌گم: یک روز خوب می‌آد و به دوردست‌های آرزوهام نگاه می‌کنم، به امید یک روز خوب؛ شاید، شاید یک روزی دست من رو هم گرفت و تمام این احساسات خیالی تبدیل به یک واقعیت شد، و شاید تمام این دردها تبدیل به یک خاطره‌ی شیرین شد؛ پس با امید به آینده باز هم می‌گم: یک روز خوب می‌آد، یک روز خیلی خیلی خوب می‌آد که من به حقم خواهم رسید!

- درد نوشت دورانِ نوجوانی؛ به قلم سال 1389

ماتم

آسمون رو به زوال بود و غروبِ نارنجی رنگش، صورتِ فلک رو نقاشی کرده بود؛ ما طبق معمول روی صندلی‌های پله‌ای شکل که اصطلاحا بهش "بلوچیر" می‌گفتن نشسته بودیم و با تموم خستگیمون، به غروب تکراری و خستگی ناپذیر آسمون نگاه می‌کردیم. تو مثل همیشه حرف از رفتن می‌زدی و من مثل همیشه سعی می‌کردم متقاعدت کنم که پیش خودمون، توی این جهنم بمونی و شرایط رو تحمل کنی؛ تو دو دل می‌شدی با حرفای من و درگیر می‌شدی با احساس خودت که بین راه‌هایی که پیش‌رو داری کدومو انتخاب کنی و من، نگران‌تر از همیشه، نگرانی‌هامو پشت زوالِ پاییزی پنهون می‌کردم و رو به افق به آخرین امیدی که توی قلبم داشتم لبخند می‌زدم.

سرگرم این حرفا بودیم که یک‌دفعه دست کرد توی جیبشو یک کاغذ تا شده در آورد و گرفت سمتم؛ بهم گفت یک نگاه بهش بنداز و نظرتو بهم بگو؛ با این‌که می‌دونست برعکس خودش هیچی بارم نیست، ولی به نظرم همیشه بها می‌داد و سعی می‌کرد نظرمو در مورد اهدافی که پیش‌رو داره بدونه. بازش کردم و با دقت یک نگاه سرتاسری از سر تا پا بهش انداختم و برگه رو گرفتم سمتش؛ با کنجکاوی تمام برگه رو از دستم گرفت و با همه‌ی سوال‌هایی که توی ذهنش داشت خیره شد تو چشام؛ بهش گفتم فکر نمی‌کنی یکم واسه این حرفا زوده؟ احساس می‌کنم خیلی زود داری واسه آیندت تصمیم می‌گیری. شوک شد؛ گنگ شد؛ مات شد؛ انگار که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفایی رو نداشت. بهش گفتم یک ضرب‌المثلِ فابرکاستلی هست که می‌گه: "هیچ‌وقت شکم سیری، واسه رژیمت تصمیم نگیر!"؛ آدما وقتی می‌خوان در مورد آیندشون تصمیم بگیرن هیچ‌وقت شرایط رو مدنظر قرار نمی‌دن، می‌شینن یک گوشه و یک‌دفعه تصمیم می‌گیرن از فردا یک کار بزرگی رو انجام بدن، در صورتی که هیچ‌وقت از خودشون نمی‌پرسن که آیا شرایط و موقعیتشون در وضعیتی هست که بتونن به این کار رسیدگی کنن یا نه. خیلی‌وقتا شده که تو غذاتو خوردی و با فکر راحت نشستی یک گوشه؛ پیش خودت می‌گی: خب احساس می‌کنم وزنم دیگه رفته بالا و یکم باید به فکر سلامتیم باشم؛ با خودت عهد می‌بندی که از فردا به جای شام، سالاد بخوری! اما وقتی فردا می‌رسه دقیقا همون‌کاری رو می‌کنی که شبِ گذشته کردی و جالبم این‌جاست که شبِ بعد هم اجرای این تصمیم رو به شبِ بعدش موکول می‌کنی! اگر واقعا می‌خوای توی زندگیت پیشرفت کنی هیچ‌وقت نذار شرایطِ خوبت، محیطی رو بسازه برای شرایطِ عالی‌تر! از من می‌شنوی شرایط هر چی بحرانی‌تر، بهتر؛ این‌طوری احساس می‌کنم خیلی بهتر بتونی به همه‌ی آرزوهایی که توی قلبت داری رسیدگی کنی.


حواشی

آوردنِ گوشی توی اون وضعیت خریتِ محض بود، نمی‌دونم چرا این‌کارو کردم، شاید می‌ترسیدم اتفاقی بیفته؛ ولی هر چی که بود مجبور بودم زیر اون گرما، توی اون صفِ کوفتی وایسم و گوشیمو تحویلِ دانشکده بدم. جمعیتِ زیادی اون‌جا حاضر بودن؛ زانوی چَپَم به شِدت دَرد می‌کرد و این درد رسما داشت اَمونَمو می‌برید! یک‌سِری خود شیرین اون وسط هی تیکه می‌پروندن و دائم رو اعصابم بودن، خیلی دِلم می‌خواست یک‌چیزِ سنگین بارشون کنم اما نمی‌دونم چی شد ترجیح دادم دهنمو ببندم و به کارام برسم! بعدِ کُلی انتظار، بالاخره تونستم به جلوی صف برسم و گوشیمو تحویل بدم؛ شماره‌ی سیصدویک هم به نظر شماره‌ی خوبی می‌اومد، البته بماند که چندین درگاه واسه تحویلِ گوشی تعبیه کرده بودن! به هر زحمتی بود از میونِ جمعیت بیرون اومدم و دنبال محلِ امتحان گشتم. وسط دانشگاه که رسیدم یک حالتِ نمادینِ مِعماری کار شده بود که وسطش دو تا سنگ بود؛ از خَم شدن و دَست کشیدن و قیافه‌ی شبه بسیجی دو تا جَوون، حَدس زدم که باس قبرِ دو تا شهید باشه؛ حدسم دُرست بود؛ از کنارشون رد شدم ولی نمی‌دونم چی شد که براشون فاتحه نخوندم؛ پیش خودم گفتم: "باو، اینا که دیگه با کَلّه تو بهشتن، چه فرقی می‌کنه آسمونِ پنجم باشن یا ششم، بهشت بهشته دیگه!"، ناخودآگاه دست گذاشتم روی سینه‌ی خودم و برای خودم فاتحه خوندم، احساس کردم اگر قرار باشه واسه کسی فاتحه بخونم، چه سینه‌ی خالی‌ای، خالی‌تر از من! بالاخره هرجور حساب کنی منم یکی از اون مفقودی‌هام! 

اون‌روزم به هر بَدبختی بود گذشت؛ از کنکور نپرس که... مادرم وقتی باهام تماس گرفت اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم، واقعا دلم نمی‌خواست یک‌سال دیگه واسه چنین روزی انتظار بکشم؛ ازم پرسید چه کردی؟ با تمومِ بی‌رمقی که توی وجودم داشتم گفتم: "جالب نبود!"، یک خنده‌ای کرد و گفت: "حالا قبول می‌شی؟"، یکم فکر کردم و گفتم: "منه کافر، معجزه رو وقتی باور کردم که دانشگاه‌های ایران رو دیدم"، دوباره خندید؛ چیزی نگفت؛ ولی دروغ نگم خیلی دلم می‌خواست مثل اون قدیما که همه‌چی رو حساب و کتاب بود و دانشگاه واقعا دانشگاه بود، رو به تلفن می‌کردم و با قاطعیت تمام می‌گفتم: "نه! امسالم به بِطالت گُذشت..."


خراش

خَط خَط خَط؛ ساده خَط خوردم که ساده خَط می‌زنم؛ ساده خَط خوردم که برای موندنِ کسی سادگی نمی‌کنم؛ ساده خَط خوردم که به سادگی از همه‌چیز و همه‌کس رد می‌شم و پُلی پشت‌ِسَرم نمی‌ذارم؛ ساده خَط خوردم که... وقتی بهم رسید با تیکه بهم گفت: "علیکِ سلام!"، با تموم خستگی که توی وجودم بود، سرم و بلند کردم و گفتم: "همون!" یک نگاه اندرسفیه‌ای بهم کرد و گفت: "مثلا که چی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی با این کارات؟"، بهش گفتم: "خوشم نمی‌آد؛ نه از سَلامش، نه از خداحافظیش! وقتی به یکی سَلام می‌کنی یعنی یک رابطه‌ای رو شروع کردی؛ مسلما بعد هر شروعی پایانی هست؛ ولی وقتی نه سَلامی هست نه علیکی، یعنی این رابطه نه شروعی داره نه پایانی، پس همیشه شناوره؛ پس هیچ‌وقت دغدغه‌ی اینو نداری که یک‌روزی قراره به همه‌چی پایان بدی! می‌دونی، از خیلی چیزا متنفرم؛ از این‌که نقطه سَرِخَط شم، از این‌که مجبور شم دوباره از نو بسازم، از این‌که بی‌خود و بی‌جهت بازیچه شم، بازیچه‌ی دستِ سَرنوشت که اونم می‌دونم آخر سَر، قراره سَرمو بکنه زیرِ آب! وقتی به این استدلال برسی که آدما همشون رهگذرن، دیگه نه شروعی برات معنا پیدا می‌کنه، نه پایانی؛ اجازه می‌دی همه‌چیز همون‌جوری ادامه پیدا کنه که هست؛ منم دیگه هیچ‌چیزی واسم مهم نیست؛ این‌که به خاطرِ سَلام نکردنم بِهم پُشت کنی یا نه، یا هر چیزِ دیگه‌ای؛ ساده بگم؛ ساده بشنو؛ خَطَم بِزَنی، خَطِت می‌زنم؛ به همین سادگی، به همین خوشمزگی..."


خیال

هوایِ دل‌گیر و زمینِ خاکی و پاتوقِ همیشگی؛ دست کرد توی جیبشو یک پاکت سیگار درآورد و گرفت سمتم؛ با یک لحنِ خسته‌ای گفت: "نمی‌کِشی؟"، نگاهِ خستمو گرفتم سَمتِشو آروم زَدم پشتِ دَستِش، بهش گفتم: "مَن از سیگار نمی‌کشم رَفیق، مَن از زندگی می‌کشم!"، یک پوزخند مسخره‌ای بهم زد و بی‌توجه به حرفم یک سیگار درآورد و گذاشت گوشه‌ی لبش و آتیشِ فَندَکِشو گِرفت زیرش؛ یک نفسِ عمیق همراه با یک پوکِ وحشی، همش دود شد تو هوا؛ بهم گفت: "نمی‌خوای عوض شی؟"، "عوض؟ چرا باس عوض شم؟ چی رو باس عوض کُنم آخه؟ منم مثل بقیه آدما دارم زندگیمو می‌کنم"؛ بهم گفت: "کاری که تو داری می‌کنی زندگی نیست، خودکشیِ محضه؛ داری دَستی‌دَستی خودتو نابود می‌کنی؛ از مردم فاصله گرفتی و با هیچ‌کسی رفاقت نمی‌کنی، شاید به خیالِ خودت این تنها گزینه‌ی روی میزه که باس بهش عمل کنی!"، بهش گفتم: "یک نگاه به این مردم بنداز؛ درسته مثلِ یویو می‌مونن؛ می‌رن و می‌آن و هر روز این‌کار رو تکرار می‌کنن و به خیال خودشون هدفِ خاصی رو دنبال می‌کنن، اما خودشونم خوب می‌دونن هدفی در کار نیست و همش بهانه است؛ این‌ها حتی خودشونم نمی‌دونن چی می‌خوان؛ یک مُشت آدمِ بدبختن که توی افکارِ خودشون اَسیر شدن و تنها حکمی که برای خودشون بُریدن سُکوتِ محضه! حرفاشونو توی ذهن و روحشون مَدفون کردن و به کسی چیزی نمی‌گن، چون احساس می‌کنن شنواتر از گوشِ خودشون وجود نداره؛ جالبم این‌جاست از هر کدومشونم بپرسی، دقیقا همین نظر رو در مورد خودشون و اطرافیانشون دارن! اون‌وقت تو از من انتظار داری با همچین موجوداتی رفاقت کنم؟"، دوباره یک پوزخند مسخره زد و پاکت سیگار رو گرفت سَمتم؛ گفت: "نمی‌کِشی؟"، جواب پوزخندشو با پوزخند دادم و دَستمُ دراز کردم و گفتم:"این‌بار شاید..."