می‌نویسم از چیزی که توی دلم جوونه زده؛ چیزی که می‌خوام بنویسمش اما نمی‌دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمی‌ره؛ مسخره است... مسخره بود همیشه چیزایی که جلوی روته اما حقت نیست! از خودت می‌پرسی: من دارم به کجا می‌رم؟ من دارم برای چی زندگی می‌کنم؟ امید من برای ادامه این زندگی چیه؟ دائم به خودم می‌گم: یک روز خوب می‌آد، یک روز خیلی خیلی خوب می‌آد که من دیگه پشیمون نیستم، من دیگه خسته نیستم، من دیگه افسوس نمی‌خورم برای چیزایی که باید داشته باشمش و براش تلاش کردم، ولی چیزی که نصیبم شده باید خیلی بیش‌تر از این حرفا می‌بود، اما نیست!

من حسود نیستم، بازم می‌گم من حسود نیستم، اما حسودیم می‌شه از این‌که دیگران به اون چیزی که حقشونه رسیدن، حسودیم می‌شه از این‌که منم باید کمه کمش مثل اون‌ها می‌بودم، اما اصلا مثل اون‌ها نیستم! چقدر آدم خار می‌شه برای چیزایی که اصلا وجود خارجی نداره، چقدر آدم خار می‌شه برای چیزایی که باید باشه اما نیست! دائم با آهنگ‌های تند و خشن خودم رو آروم می‌کنم و پشت سر هم به خودم می‌گم: یک روز خوب می‌آد و به دوردست‌های آرزوهام نگاه می‌کنم، به امید یک روز خوب؛ شاید، شاید یک روزی دست من رو هم گرفت و تمام این احساسات خیالی تبدیل به یک واقعیت شد، و شاید تمام این دردها تبدیل به یک خاطره‌ی شیرین شد؛ پس با امید به آینده باز هم می‌گم: یک روز خوب می‌آد، یک روز خیلی خیلی خوب می‌آد که من به حقم خواهم رسید!

- درد نوشت دورانِ نوجوانی؛ به قلم سال 1389