مثل صدایِ پخششدنِ غمگینترین موزیکِ زندگیته، یک چیزی عجیب پسِ سَرِت سَنگینی میکنه، میخوای بهش فکر کنی تا بفهمی دردت چیه اما حِس و حالت، دل و دماغِ این کارم بهت نمیده، با آخرین رمقی که توی پاهات داری خودت رو کِشونکِشون میرسونی پای یخچال، لیوانتو برمیداری و نصفه آب میکنی تا شاید با خوردنش یکم حِست و حالت بیاد سر جاش، اما وقتی لیوان به لبات برخورد میکنه همون نیروی سنگین مانع از ادامه کارت میشه و حِس و میلت رو با هم توی خودش هضم میکنه، لیوان آبت آروم به سمتِ پایین حرکت میکنه و چشمات از پشتِ پنجره خیره به نقطهای نامعلوم دوخته میشه، مجبور میکنی خودتو به خوردنِ آب، با بیرمقی تمام جُرعهجُرعه از لیوانت سَر میکشی و توی فکرت روی برگریزانِ پاییزی زندگیت قدم برمیداری، خیلی مونده تا این فصلِ سرد فرا برسه اما دروغ نگم پاییز زندگی من فرا رسیده، شاید هزار سالِ پاییزی، دیگه حتی به تقویمم نمیشه اعتماد کرد...