فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#زخمی نوشت» ثبت شده است

نقاب

کشیدمش یک گوشه؛ بهش گفتم: "چرا در موردم بهش گفتی؟"، یک لحظه قیافش آشفته شد، ازم پرسید: "ناراحت شدی؟ ببخشید". یکمی عصبی شدم، گفتم: "منظورم این نبود دختر؛ نه فقط من، هیچ‌وقت در مورد خودت هم به دیگران چیزی نگو"؛ هر یک اطلاعات درستی که تو در مورد خودت به دیگران می‌دی، یک قدم به درّه‌ی زندگی نزدیک‌تر می‌شی؛ آدما مثل گرگ می‌مونن، براشون اصلا مهم نیست که تو چقدر انسانی و انسانیت حالیته، می‌دَرَنِت!

ترسید، برگشت گفت: "پس از این به بعد همه چی رو دروغ می‌گم"؛ بهش گفتم: نگفتم دروغ بگو، هیچ‌وقت به هیچ‌کسی دروغ نگو، ولی همه چیزم نگو، اگر می‌خوای توی دل اطرافیانت هیچ‌وقت تکراری نشی، بذار همیشه یک ابهام براشون باقی بمونی؛ وقتی که کشف شدی، وقتی که هر چی که می‌خواستن رو در موردت فهمیدن، دیگه اون آدمِ قدیمیِ جذاب نیستی که همه دوستش دارن، بلکه تبدیل می‌شی به یک انسانِ خسته‌کننده و تکراری که هیچ حرفی واسه گفتن باهاش نداری. باهاشون باش، ولی نذار کشفت کنند، نذار بِفَهمند تویِ فِکرِت چی می‌گذره، چی دوست داری یا از چه چیزی متنفری؛ زندگی بهم یاد داد، وقتی یکی ازم پرسید: "شما؟"، در جوابش فقط یک چیز بگم: "من هم یک بنده‌ام، بنده‌ی تکراریِ خُدا".


بادام تلخ

نهنگِ عنبر؛ یکی از خنده‌دارترین فیلم‌های سینمای ایران؛ نمی‌دونم چند نفرتون این فیلم رو دیدین یا در موردش شنیدین، اتفاقاتی که توی این داستان می‌افته آدم رو تا سر حد مرگ می‌خندونه، مخصوصا اونایی که توی اون دوران زندگی کردن و دیدن، بیشتر از دیدنش لذت می‌برن، اما توی اوج خنده‌ی این فیلم، دیالوگی بین اون‌ها رد و بدل شد که مثل یک بادام تلخ اشتباهی، توی یک کیسه‌ی پر از بادام شیرین، مزاجم رو واقعا تلخ کرد!

ارژنگ: چیکار می‌کنی اینقدر می‌ری آمریکا؟ درس می‌خونی؟
رویا: نوچ!
ارژنگ: کار می‌کنی؟ زبان یاد گرفتی؟ اصلا بهت خوش می‌گذره اونجا؟
[رویا با حالتی آشفته] 
ارژنگ: پس چی می‌گی؟ برای چی می‌ری؟
رویا: عادت کردم ارژنگ.
ارژنگ: دِ عادت کردم چیه؟ این چه حرفیه؟ یکم پیشِ من بِمون، من تنهام...
[رویا با حالتی متعجب]: ارژنگ؟!
ارژنگ: یعنی اصلا برات مهم نیست یک نفر چهل سال منتظرت بوده؟

از این به بعد فیلم پخش می‌شه و من توی عمقِ سیاهیِ ذهنم غرق می‌شم و مُدام دست و پا می‌زنم؛ حسرتِ یک عمر تنهایی به خاطر یک شکستِ خیلی عمیق توی زندگی، که روحم رو از هم درید؛ دلم می‌خواست امشب این جمله رو به زبون بیارم تا همه بشنون: "امیدوارم توی زندگیتون، جوری زندگی کنید و نفس بکشید که هیچ‌وقت مجبور نشید بگید: ای کاش..."؛ احساس می‌کنم دنیا خیلی جای بهتری می‌شد اگر جمله‌های شرطی هیچ‌وقت وجود نداشت.

خط قرمز

رد دادم؛ عجیب رد دادم و دیگه این ذهن کوفتی برای من زندگی نمی‌شه؛ صدای تیکه‌های مادرم رو از پشت درهای بسته مبهم می‌شنوم: "این پسره یا خونه نیست، یا اگرم هست انگاری نیست!"؛ می‌دونم که دوست داره توی جمعشون باشم اما چطور بهشون بگم که دیگه حوصله‌ی هیچی رو ندارم. گه گاهی به خودم می‌گم: "آخه پسر، چقدر می‌خوای به خودت و این زندگی سخت بگیری، یکم بیخیال همه چی شو، یکم به خودت بیا و برو تو اجتماع باش، بکش بیرون از این دنیای مبهمی که برای خودت ساختی"؛ اما وقتی می‌خوام از نو شروع کنم انگار یک چیزی از درون مانع می‌شه و مغزم واقعا نمی‌کشه.
بهش پیغام دادم، می‌خواستم غیر مستقیم بهش بفهمونم که دیگه روم حساب نکنه؛ می‌دونستم اگر تو روش بگم چی تو فکرم می‌گذره، از روی احساسات مانع می‌شه اما حوصله همین احساسات یهویی هم نداشتم. بهش پیغام دادم و بعد از چند روز جوابمو داد! احساس کردم بود و نبودم براش فرقی نداره، وقتی هم جواب داد بیشتر دردم گرفت، می‌خواستم بهش بگم اما در جوابش فقط گفتم هیچی؛ حتی حوصله جر و بحث کردن باهاشو نداشتم ولی ته دلم دوست داشتم سه‌پیچ‌شه و بپرسه ازم چی شده، دلم می‌خواست بدونم چقدر واسه احساساتم ارزش قائله، ولی وقتی بی‌تفاوتیش رو به رخم کشید بیشتر آتیشم زد.

ساده بگم، درد دارم، و  اون کسی که هستش و می‌تونه مَرهم باشه براش، نمی‌بینتش! دوست داشتم باور کنم که این فقط یک شعره، اما وقتی عمیق‌تر بهش نگاه می‌کنم... چی بگم!

بیداری

توی زندگی لقمه‌های بزرگی رو برای خودم گرفتم، با اینکه می‌دونم این لقمه‌ها اندازه‌ی دهنم نیست، اما ایمان دارم با آروم آروم خوردندش می‌تونم همشو توی خودم جا بدم و نیازی به بلعیدنش نیست! ترس از شکست توی وجود هر کسی هست؛ کاملا به این امر واقف هستم که چقدر این راه می‌تونه برام پر از شکست باشه و چقدر قراره ضربه ببینم اما زندگی بهم یاد داد که ترس‌ها هیچ‌وقت از بین نمی‌رند، حتی اگر به ترستم غلبه کنی، باز هم از چیزی که جلوی روته می‌ترسی! زندگی بهم یاد داد چطور به ترسم غلبه کنم و چطور قدم‌هام رو یک به یک و پشت سر هم بردارم.
اگر قراره به فکر لرزش دستا و پاهات باشی هیچ‌وقت به چیزی که قلبا می‌خوای نمی‌رسی؛ زندگی بهم یاد داد مثل یک مرد بایستم حتی اگر وجودم پر از رعشه‌های ترسه، بایستم حتی اگر جرات رو به رو شدن باهاش رو ندارم، بایستم و ایستاده بمیرم و باور داشته باشم که از پس هرکاری برمیام.

خواب زده

 تغییر کرده بودی؛ وجودم مثل همیشه آروم بود و تو برام از انگیزه حرف می‌زدی؛ دوست داشتم حرفاتو باور کنم ولی ناخودآگاه یک پوزخند مسخره روی لبام نقش بسته بود. احساس می‌کردم حس فعلی من اصلا برات مهم نیست و فقط دلت می‌خواد منم مثل تو دیدم رو نسبت به زندگی تغییر بدم، البته بعید می‌دونستم دو روز دیگه خودتم به همین خوبی باشی، چون کاملا به دمدمی بودنت آشنایی داشتم و دارم! بهم گفت: "چرا لایف استایلتو تغییر نمی‌دی؟"، یک نگاه غریبی بهش کردم! گفتم: "چی چی؟!"، گفت: "باو لایف استایل! منظورم چرا زندگیتو تغییر نمی‌دی؟ چرا فکرتو تغییر نمی‌دی؟ چرا نمی‌ری تو اجتماع با مردم بچرخی؟ چرا ترجیح می‌دی تنها باشی؟"، گفتم: "تنها؟! پس تو الان اینجا چیکار می‌کنی؟!" یک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: "منظورم اینه که مثل من منزوی نباش، یکم بیشتر به خودت اهمیت بده"، هنوز همون پوزخند مسخره روی لبام بود، بهش گفتم: "راستیتش دیگه حوصله‌ی هیچ‌کس رو ندارم؛ از دید من زندگی همش یک خوابه، یک خواب شیرین!"

از این به بعدش تو می‌گفتی و من غرق در ناخودآگاه خودم بودم، حرکات و رفتارت رو درک می‌کردم اما هیچی از حرفات رو نمی‌شنیدم؛ تو دلم می‌گفتم: خیلی دیر اومدی دختر، اون موقع که من تو منجلاب داشتم خفه می‌شدم کجا بودی تا دستم رو بگیری؟ الان تا خرخره تو لجن‌زارم و حرفات هیچ تاثیری رو روح و روان من نداره؛ یادت می‌آد اون روزایی که من برات انگیزه بودم و تو سردرگم زندگیت بودی؟ من نجاتت دادم اما تو چی؟ خیلی راحت ولم کردی؛ صدات کردم و شنیدی اما دستت رو دراز نکردی، چون وضعیت خودت الویت زندگیت بود. کاش بودی می‌دیدی اون روزی که قلم به دست گرفتم تا جواب بدم به یک سوال: "یک جمله با سه کلمه بنویسید" و تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود: "او هم رفت..."

 

جفت شش

جوابشو بد دادم؛ هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست روزی برسه که نگاهم اینقدر بهش تنفرآمیز بشه. پیغام اول رو اون داد، انتظار چنین سورپرایزی رو نداشتم، البته ای کاش اسمش سورپرایز بود، چون یک دنیا غم نشست رو قلبم، مثل خونه‌ای که هزار سال دست بهش نخورده و پر از گرد و خاکه؛ بهم با لحن خودمونی گفت: "خر! چرا هر چی زنگ می‌زنم جوابمو نمی‌دی؟!"، دو دل بودم جوابشو بدم یا نه؛ تو صدم ثانیه خریت کردم و جوابشو دادم؛ گفتم: "مگه مهمه؟!"، مغرورتر از این حرفا بود، می‌دونست چطور آتیشم بزنه، با خونسردی تمام گفت: "نه!"، منم برام مهم نبود، گفتم: "پس نپرس!"، نمی‌خواست پیشم ضعف نشون بده، یک اوکی گفت و رفت.

هیچ‌وقت برام معنای عشق رو نداشت؛ واقعا دوستش داشتم و دارم؛ وقتی رفت یک لحظه یادم رفت که الان پیشم بود، ولی ناخودآگاه اعصابم خیلی به هم ریخته بود، توی اون فراموشی هی از خودم می‌پرسیدم: "چرا آخه اینقدر عصبیم؟"، هر چی فکر می‌کردم جوابی پیدا نمی‌کردم! آخه آدم الکی که اینقدر عصبی نمی‌شه! یک‌دفعه یادم اومد اون الان پیشم بود، دوباره دنیا روی سرم آوار شد. یک عمر منت بودنشو کشیدم، گفتم هیچی ازت نمی‌خوام، هر کاری هم می‌کنم واسه پیشرفت توئه، فقط باش، همین؛ اما خودخواه‌تر از این حرفا بود. دیگه منم می‌خوام مثل خودش باشم؛ یک سنگدل؛ نمی‌دونم بتونم از پسش بر بیام یا نه، اما سعی خودمو می‌کنم، دیگه نوبتی هم باشه نوبت منه.

عالم هپروت

بیشتر از اون عاشق نگاهش بودم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست این حس تبدیل به یک رابطه شه اما اون انگار مشتاق‌تر از من بود. از همون لحظه‌ی اول، ثانیه‌ی اول، قدم اول، وقتی واسه شروع یک روز کاری وارد شدم با روی باز جواب سلامم رو داد، انگار که ثانیه‌ها منتظر بود تا این لحظه اتفاق بیفته. اولش فکر می‌کردم اخلاقشه، خیلی خوش‌مشرب و خوش‌زبون و نگاه‌هاش خیلی روم زوم بود. واسم اصلا مهم نبود چی توی فکرش می‌گذره ولی این حرکتا فقط چراها رو توی ذهنم بیشتر می‌کرد. به خودم قول داده بودم که هیچ‌وقت دوباره به کسی اعتماد نکنم، اما این اجازه رو بهش دادم که سری تو دنیای من بزنه و آغوشم رو تجربه کنه. با اینکه گذاشتم اولین بوسه‌ی زندگیم باشه ولی از اولشم می‌دونستم که فکرش به من، فلسفه‌ی دوست داشتن نیست، بلکه خیلی ابزاری‌تر از این حرفاست؛ من فقط براش یک مهره بودم تا بتونه مسائل کاری خودش رو پیش ببره؛ یک جاسوس همه جانبه که در نبودش بتونه مسائل رو بهتر مدیریت کنه.

ساده بودی اگه فکر می‌کردی تونستی روحم رو تصاحب کنی؛ آغوش من به معنای روح وجودی من نبود؛ تو آغوشم بودی چون فکر می‌کردم به یک پشتوانه نیاز داری؛ هیچ‌وقت قلبم رو بهت ندادم چون واقعا قلبی تو سینه نداشتم، همون‌طوری که روحی توی وجودم ندارم! تو رفتی توی مرداب زندگیت و بدون هیچ حرفی ترکم کردی، زندگی پلیدت ادامه داره و تو فکر می‌کنی مثل همیشه پیروز میدونی اما هیچ‌وقت نمی‌فهمی کاری که من با تو کردم فداکاری محض بود؛ مثل لطفی که یک پزشک با بیمار در حال مرگش می‌کنه. رفتی و به فکر خودت زندگیمو سیاه کردی اما نمی‌دونستی که من توی سیاهی متولد شدم، سیاهی که دنیا رو برات ندیده کور می‌کنه! با روزهای خوشت خوش باش که پشیمونیت در راهه؛ خیلی دیر نمی‌رسه، باور کن.


رویای کور

 همیشه همه چی عمدی بود؛ تو فکر می‌کردی من یک احمق واقعیم اما خواست دل من خیلی بیشتر از این حرفا بود. بهت گفتم: "من احمق نیستم، درکم کن"؛ اما مطمئن‌تر از این حرفا بودی، پوزخندی زدی و دکم کردی. طرد کردنت لفظی نبود اما از تو چشات می‌خوندم چی توی فکرت می‌گذره. احمق بودی که فکر می‌کردی ساده‌ام؛ احمق بودم که فکر می‌کردم روی حرفات می‌مونی. 

من برات چی بودم؟ یک بهانه که تو اوج تنهایی خلاء زندگیتو پر کنه؟ یک ساده دل که رویاهای قشنگ براش ببافی و بدون هیچ سوالی باورت کنه؟ شایدم یک دیوونه که بدون هیچ شناختی ازت بتی بسازه و کورکورانه پرستشت کنه، بدون اینکه حتی تو بخوای! چه زندگی دلسوزانه‌ای وقتی زیرگوشم زار زار گریه می‌کردی و درد دلاتو برام دیکته می‌کردی؛ وقتی آشفتگی‌هاتو به رخم می‌کشیدی که بری می‌میرم و توی دلم غوغایی می‌ساختی که خواب شب رو برام ندیده کابوس می‌کرد.

جَوون خوش صدایی بودی، اما آواز شب "حاجی حاجی مَکِه‌تو" دیر شنیدم. خر آدمی که از پل گذشت دیگه منطق و احساس همش کشک؛ دیگه وجدان بیدار و بیداد همش کشک؛ دیگه کی بود و چی بود و کجا بود همش کشک؛ دیگه همه چی به کنار، اینجاست که منفعت آدمی حرف اول رو می‌زنه. یک عمر سکوت به خاطر یک مشت نون و نمک، اما دیگه دغلبازی بسه؛ اینبار روز نشده خودم عزیمت می‌کنم. دوست داشتم آهنگ سَفَرمو جار بزنم همه جا، اما ناچارن کاری می‌کنم همه چی همون جوری تموم شه که شروع شد؛ بی‌صدا، مثل مورچه‌ای که زیر پا له شد و هیچ‌کس نگفت آخ!

 

بازی کیش و مات

 ساعت 33:33 دقیقه به وقت جایی که توش نفس می‌کشم؛ شاید زمان بیشتر از بیست و چهار ساعت نباشه ولی این زندگیِ منه و من تعیین می‌کنم روز من باید چند ساعت باشه. می‌شه زمان رو به عقب برگردوند وقتی با حس لامست و انگشتان دستت عقربه‌ها رو لمس می‌کنی، ثانیه‌ها رو می‌شماری و هدفت رو توی ذهنت تکرار می‌کنی اما غافل از اینکه زمان همیشه با آدم رو راسته؛ اون همیشه به جلو حرکت می‌کنه، چه تو بخوای چه نخوای؛ دردناک‌تر از اون اینه که حتی وقتی داری به این خزئبلات فکر می‌کنی باز هم این تویی که داری زمان رو از دست می‌دی.

شاید مسخره به نظر بیاد، ولی جالبه بدونی وقتی داری بهش فکر می‌کنی، زمان برات جوری می‌گذره که انگار هیچ‌وقت نمی‌گذره؛ کافیه یک لحظه ازش غافل شی انگار که جای باتری، توربو جا گذاشته باشن، چنان روزت شب می‌شه که فرصت هیچ‌کاری رو بهت نمی‌ده. می‌دونم خیلی به خودت مطمئن بودی؛ به خودت، به علمت، به تمام چیزهایی که فکر می‌کردی درسته و نظریه‌پردازا اثباتش کرده بودن، اما چطور می‌شه به بیست و چهار ساعت بودن زمان مطمئن بود وقتی اینقدر تناقض توی کار وجود داره؟ حتی اگر من یک توهمی محض باشم این رو عمیقا مطمئنم، توی دنیایی که برنده‌ای چون خدا حرف اول رو می‌زنه، تو همیشه بازنده‌ای؛ بازنده‌ی ذلیلِ زمان!


سقوط یک شوالیه

مثل سقوط یک حشره به ته اعماق لیوانِ نبات داغم؛ باید پسش بزنم؟ نه، چشمام رو می‌بندم و بی‌دغدغه سر می‌کشم؛ آخه کی اهمیت می‌ده؟ درست مثل خودم، وقتی توی اوج تنهایی همه ترکم کردن، نه همه، اون‌هایی که الویت‌های زندگیم بودن، اون‌هایی که نفسم به نفسشون بند بود، اون‌هایی که تا نیاز داشتن می‌اومدن پیشم و بی‌دغدغه مشکلشون رفع می‌شد؛ اما وقتی نوبت به من رسید چی شد؟ نشستن یک گوشه و سقوطم رو تماشا کردن، درست مثل همون حشره! آخه کی اهمیت می‌ده؟

گاهی وقتا سقوط به معنای سقوط نیست؛ گاهی وقتا شکست به معنای شکست نیست؛ گاهی وقتا نیازه جاتو تغییر بدی و از یک زاویه‌ی دیگه به موضوع نگاه کنی، درست مثال همون سهرابی که چشماشو شست تا بهتر بتونه به موضوع نگاه کنه؛ درست مثال همون عقابی که سقوط کرد تا بهتر بتونه اوج بگیره.

آره رفیق! بشین و ببین و بخند به سقوط زندگیه ما، دنیا همیشه به کام شما نمی‌مونه. یک روزی دوباره برمی‌گردی پیش خودم با همون دست نیاز، فکر می‌کنی کمکت می‌کنم؟ نه، چشمام رو می‌بندم و بی‌دغدغه نادیدت می‌گیرم، درست مثل خودت؛ درد داره، نه؟ می‌دونم، آخه کی اهمیت می‌ده؟