همیشه همه چی عمدی بود؛ تو فکر می‌کردی من یک احمق واقعیم اما خواست دل من خیلی بیشتر از این حرفا بود. بهت گفتم: "من احمق نیستم، درکم کن"؛ اما مطمئن‌تر از این حرفا بودی، پوزخندی زدی و دکم کردی. طرد کردنت لفظی نبود اما از تو چشات می‌خوندم چی توی فکرت می‌گذره. احمق بودی که فکر می‌کردی ساده‌ام؛ احمق بودم که فکر می‌کردم روی حرفات می‌مونی. 

من برات چی بودم؟ یک بهانه که تو اوج تنهایی خلاء زندگیتو پر کنه؟ یک ساده دل که رویاهای قشنگ براش ببافی و بدون هیچ سوالی باورت کنه؟ شایدم یک دیوونه که بدون هیچ شناختی ازت بتی بسازه و کورکورانه پرستشت کنه، بدون اینکه حتی تو بخوای! چه زندگی دلسوزانه‌ای وقتی زیرگوشم زار زار گریه می‌کردی و درد دلاتو برام دیکته می‌کردی؛ وقتی آشفتگی‌هاتو به رخم می‌کشیدی که بری می‌میرم و توی دلم غوغایی می‌ساختی که خواب شب رو برام ندیده کابوس می‌کرد.

جَوون خوش صدایی بودی، اما آواز شب "حاجی حاجی مَکِه‌تو" دیر شنیدم. خر آدمی که از پل گذشت دیگه منطق و احساس همش کشک؛ دیگه وجدان بیدار و بیداد همش کشک؛ دیگه کی بود و چی بود و کجا بود همش کشک؛ دیگه همه چی به کنار، اینجاست که منفعت آدمی حرف اول رو می‌زنه. یک عمر سکوت به خاطر یک مشت نون و نمک، اما دیگه دغلبازی بسه؛ اینبار روز نشده خودم عزیمت می‌کنم. دوست داشتم آهنگ سَفَرمو جار بزنم همه جا، اما ناچارن کاری می‌کنم همه چی همون جوری تموم شه که شروع شد؛ بی‌صدا، مثل مورچه‌ای که زیر پا له شد و هیچ‌کس نگفت آخ!