بیشتر از اون عاشق نگاهش بودم. هیچوقت دلم نمیخواست این حس تبدیل به یک رابطه شه اما اون انگار مشتاقتر از من بود. از همون لحظهی اول، ثانیهی اول، قدم اول، وقتی واسه شروع یک روز کاری وارد شدم با روی باز جواب سلامم رو داد، انگار که ثانیهها منتظر بود تا این لحظه اتفاق بیفته. اولش فکر میکردم اخلاقشه، خیلی خوشمشرب و خوشزبون و نگاههاش خیلی روم زوم بود. واسم اصلا مهم نبود چی توی فکرش میگذره ولی این حرکتا فقط چراها رو توی ذهنم بیشتر میکرد. به خودم قول داده بودم که هیچوقت دوباره به کسی اعتماد نکنم، اما این اجازه رو بهش دادم که سری تو دنیای من بزنه و آغوشم رو تجربه کنه. با اینکه گذاشتم اولین بوسهی زندگیم باشه ولی از اولشم میدونستم که فکرش به من، فلسفهی دوست داشتن نیست، بلکه خیلی ابزاریتر از این حرفاست؛ من فقط براش یک مهره بودم تا بتونه مسائل کاری خودش رو پیش ببره؛ یک جاسوس همه جانبه که در نبودش بتونه مسائل رو بهتر مدیریت کنه.
ساده بودی اگه فکر میکردی تونستی روحم رو تصاحب کنی؛ آغوش من به معنای روح وجودی من نبود؛ تو آغوشم بودی چون فکر میکردم به یک پشتوانه نیاز داری؛ هیچوقت قلبم رو بهت ندادم چون واقعا قلبی تو سینه نداشتم، همونطوری که روحی توی وجودم ندارم! تو رفتی توی مرداب زندگیت و بدون هیچ حرفی ترکم کردی، زندگی پلیدت ادامه داره و تو فکر میکنی مثل همیشه پیروز میدونی اما هیچوقت نمیفهمی کاری که من با تو کردم فداکاری محض بود؛ مثل لطفی که یک پزشک با بیمار در حال مرگش میکنه. رفتی و به فکر خودت زندگیمو سیاه کردی اما نمیدونستی که من توی سیاهی متولد شدم، سیاهی که دنیا رو برات ندیده کور میکنه! با روزهای خوشت خوش باش که پشیمونیت در راهه؛ خیلی دیر نمیرسه، باور کن.