مثل سقوط یک حشره به ته اعماق لیوانِ نبات داغم؛ باید پسش بزنم؟ نه، چشمام رو میبندم و بیدغدغه سر میکشم؛ آخه کی اهمیت میده؟ درست مثل خودم، وقتی توی اوج تنهایی همه ترکم کردن، نه همه، اونهایی که الویتهای زندگیم بودن، اونهایی که نفسم به نفسشون بند بود، اونهایی که تا نیاز داشتن میاومدن پیشم و بیدغدغه مشکلشون رفع میشد؛ اما وقتی نوبت به من رسید چی شد؟ نشستن یک گوشه و سقوطم رو تماشا کردن، درست مثل همون حشره! آخه کی اهمیت میده؟
گاهی وقتا سقوط به معنای سقوط نیست؛ گاهی وقتا شکست به معنای شکست نیست؛ گاهی وقتا نیازه جاتو تغییر بدی و از یک زاویهی دیگه به موضوع نگاه کنی، درست مثال همون سهرابی که چشماشو شست تا بهتر بتونه به موضوع نگاه کنه؛ درست مثال همون عقابی که سقوط کرد تا بهتر بتونه اوج بگیره.
آره رفیق! بشین و ببین و بخند به سقوط زندگیه ما، دنیا همیشه به کام شما نمیمونه. یک روزی دوباره برمیگردی پیش خودم با همون دست نیاز، فکر میکنی کمکت میکنم؟ نه، چشمام رو میبندم و بیدغدغه نادیدت میگیرم، درست مثل خودت؛ درد داره، نه؟ میدونم، آخه کی اهمیت میده؟
بعید میدونم باهمه نا ملایمت ها بتونی تغییر کنی :)