آینه میخندد، سُکوت میشکند، زمان تار میشود و سایهها کناره میگیرند. به کدامین سو رهسپار شوم پروردگارا وقتی زندگی را از بیخوبُن سَراب میبینم. تِشنگی اَمانم را بُریده است، اینگونه که شروع نکرده عَطَشِ پایان را دارم. اینجا افق مَردی است که ایستاده میخندد، در مقابلِ انعکاسِ نوری که به حقیقتِ آن اعتقادی ندارد. پروردگارا خواب میبینم یا سَراب وقتی میبینم زمانه اینگونه روحِ پُر آوازهی مرا به آتش میکشد. کبودم زیر شلاقهای سَهمگین روحی، خط میکشم بارها و بارها روی هویتِ واقعی وجودم، کودکِ دَرونم خالصانه در آغوش میکشد، دستانی را که برای طرد شدن آمادهاند. زمین گِرد است و من مُدام دورِ خودم میچرخم تا بدانم، کجای این غصه سر دراز دارد وقتی بعد از این همه دربهدری باز سَر از جای اوّل در میآوری.