گاهیوقتا بَدجوری به سَرم میزنه؛ یک مُشت اَفکارِ پوچ و واهی تمام وجودم رو میگیره و دلم میخواد پَستترین موجودِ روی زمین باشم؛ آدما گاهیوقتا چقدر زود پست میشن؛ آدمهای نفرین شدهای که به جز بدبختی و بدبیاری ارمغانی برای دیگران ندارن؛ نمیدونم چی تو وجودم هست، اما گاهیوقتا بدجوری دلم میخواد شبیه اونها باشم؛ آدمهایی که قلبشون سیاهه؛ میکُشن و میدُزدن و میخورن مالِ مَردم بیگناه رو، و میخندن به زجههایی افرادی که زیر پاهاشون دائم دست و پا میزنن؛ همیشه میگن خوب و بد یکی نیست، اما فرق من خوب با آدمهای بد دیگه چیه؟ فرق منی که برای خوشنودی خودش پولی رو در راهی میدم با اونی که پولی رو به زور از کسی میگیره چیه؟ از کجا معلوم پولی که امروز بخشیدم دیروز از کسی دزدیده نشده باشه؟ همین افکار آدمو نابود میکنه که بین بهشت و جَهنم یکی رو انتخاب کنه؛ ما که همیشه شعارمون این بود: "ما از نسل جَهنمیم" و جَهنم رو برای خودمون خریدیم، وای به حال اونهایی که از صمیم قلبشون جَهنم رو برای دیگران آرزو میکنن! شاید یک روزی منم با اونها رفتم زیر یک سقف!
+ یادگاری(سیاهنویسی) از سال 1390، ویرایش سال 1395