مَن پُر از بُغضم؛ میشنوی صدای هقهقهای شبانهام را، صدای شیونهای زهرآگین زنانِ وطنم را، صدای سکوتهای بیبدیل هموطنانم را، صدای زیرِ تب سوختنهای مردان وطنم را، که چگونه چنگ میکشد چنگ، گلوی نازکِ بدنم را، که چگونه میفشارد قلبِ خستهی بیتوانم را، که چگونه میکُشد نگاههای پُرخواهش و معصومانهام را، که چگونه میدَرَد افکارهای بیدار و آرمانگرایانهام را؛ میبینی که چگونه میکِشم در بَغَل زانوهای بیرَمقم را، چگونه میخورم نفرت ِچندین و چندسالهام را، چگونه میکِشم در گلو زبانِ پُرکنایهام را، چگونه میبینم نابودیِ ذره ذرهی خاکِ وطنم را...
"به کوروش چه خواهیم گفت؟ اگر سَر برآرد ز خاک، اگر باز پرسد ز ما چه شد دینِ زرتشتِ پاک؟ چه شد مُلکِ ایرانزمین؟ کجایند مردانِ این سرزمین؟ چرا حالِ ایرانزمین ناخوش است؟ چرا دُشمنش این چنین سَرکش است؟ چرا مُلک تاراج میشود؟ جوانمرد مُحتاج میشود؟ بگو کیست این ناپاک مَرد که بر تختِ مَن اینچنین تکیه کرد!"