در زندگیِ شخصیم، هیچ فردی نبود است تا به من بگوید: "تو میتوانی؛ تو از پسش برمیآیی؛ من در تو میبینم که چقدر انسان توانایی هستی؛ من به تواناییهایت از صمیم قلبم ایمان دارم"، هیچ فردی نبوده است تا دلگرمی و پشتوانهام باشد تا به من بگوید: "به جلو حرکت کن، من همیشه کنارت هستم؛ تا آخرین نفس پشتت هستم؛ تا آخرین قدم پا به پایت هستم؛ تا من را در زندگیت داری، غم نداشته باش"؛ نه آنکه نبودهاند، بودهاند، اما آنها خانوادهام نبودهاند؛ نه پدرم بود، و نه مادرم، و نه حتی خواهر و یا برادرم؛ تنها یک مشت انسان غریبه بودهاند که حرفهایشان و کلماتشان هیچ وقت جای کاستیهای پدر و مادر را پُر نمیکردند؛ حتی نمیتوانستم به راست و یا دروغ بودنِ حرفهایشان ایمان داشته باشم و تنها چیزهایی که میتوانستم در مقابل این کلمات از خود بروز دهم، کلمات کلیشهای از این قبیل بود: "ممنونم از اینکه هستی و ممنونتر از آن، از اینکه کنارمی؛ ممنونم از اینکه به من قوت قلب میدهی؛ ممنون برای همه چیز؛ خداوند را شاکرم از اینکه دوست خوبی مثل تو را به من هدیه کرد؛ ممنونم از اینکه به من انرژی میدهی"، اما زمانی که دوباره تنها میشدم و ثانیهها میگذشت، باز هم دوباره به حالت قبل باز میگشتم و دوباره در اتاق حزن و اندوهم پناه میبردم، اتاقی که هیچ ایمان و باور قوی در آن وجود نداشت تا به من این قوت قلب و اعتماد به نفس درونی را هدیه دهد که من هم میتوانم از پس تمام آرمانهای زندگیم بر بیایم.
تنها چیزهایی که باعث میشد باز هم سرپا باشم و قوی بیاستم باورهای هرچند واهی خودم بوده که هر چند وقت یکبار در درونم میشکست و مجبور میشدم دوباره یکی دیگر را از نو بسازم. من هنوز هم زندهام و هنوز هم نفس میکشم و احساس میکنم تنها دروغهایی که همیشه میشود از صمیم قلب باورشان کرد دروغهایی هستند که پدر و مادر به خورد کودکشان میدهند؛ دروغهایی که از صمیم قلب میتوان دوستشان داشته باشی. حتی اگر این کلمات راست بوده باشند و از دهان پدر و مادر خارج نشوند، هیچوقت نمیتوانند بتی را از تو بسازند که یک پدر و یا مادر از تو میسازند. حتی اگر تمام دنیا بسیج شوند و شهادت دهند و به تو بگویند: "ما از صمیم قلبمان، صادقانه تو را باور داریم"، باز هم احساس میکنم یک جای کار میلنگد؛ انگار که هیچچیز، هیچوقت سرجایش نبوده است، مثال هیچکسی که هیچکس نتوانست جای خالی آن را به دلخواه پُر کند...
اثری از فابر کاستل ^_^