دلم دریا میخواهد؛ از آن ژرفهای بیانتها، از آن آرامشِ همیشگیِ دریاها، از آن شنهای نرم، از آن آب و هوای دلپذیرِ گرم، که بنشینم در کنارش و در افقی دور غرق شوم. دلم دریا میخواهد؛ از آن چیپسهای خوشمزهی سیبزمینی، از آن دلسترهای دلچسبِ لیمو، از آن بادهای سرکشِ ساحلی، که از آن چیپس مُشتمُشت به وجودم بخورانم و با آن سردیِ دلستر، گلویی تازه کنم. دلم دوستِ پایه میخواهد؛ که بنشینیم در کنارِ هم، به دور از غَم و غُصه و دَرد و دِل، بخندیم و هوایی تازه کنیم، او بیهوا از چیپسهایم مُشتمُشت بخورد و من بیهوا با پوستهی خالیِ خوراکی موردِ علاقهام مواجه شوم، غُر بزنم به وجودش و دعوایش کنم و لقب کروکودیل را نثارِ جانش کنم! بهانه تا به کِی؟ دلم یک روزِ خوب میخواهد؛ یک من و یک تو، یک هوای دلپذیر ساحلی، دو شیشه دلستر و یک سبد پُر از چیپسهای سیبزمینی، که هر زمان دستانت را به درون سبد رهنمود میکنی، به بهانهی خوردنِ چیپس، دستی فرو کنم و دستانت را بگیرم، بیآنکه بفهمی آنچه که بود عَمدی بود و غُر زدن از بابتِ چیپس، نه از برای چیپس، بلکه از نبود بهانه برای لمسِ دستانت بود.