زندگی با طعم موهیتو؛ با طعم لیمو نعناع؛ با هر طعمی که تو دوست داری و می‌پرستی. روز اولی که پام به سوپرمارکت باز شد، من بودم و یک عالمه حسرت، یک عالمه چیزهای نخورده که هیچ‌وقت پیش نیامده بود تستش کنم. به خودم قول دادم هر وقت اولین حقوقمو گرفتم، این‌قدر از تک‌تک این وسیله‌ها بخورم که هر وقت از کنارشون رد شدم دیگه به چشم نیان، دیگه برام یک چیز عجیب نباشن که بخوام به طعم و مزه و حسشون فکر کنم؛ تنها یک لیست خط خورده گوشه ذهنم باشن که اول و آخر، پوزخند مسخرمو نثارشون کنم. شاید فکر کنی که خیلی آدم شکم‌پرستی هستم یا یک آدم عقده‌ای که حسرت چیزهای نداشتش رو می‌خوره، ولی می‌دونی، من تو زندگیم یاد گرفتم که زندگی کنم و فکر این نباشم قراره فردا چی پیش بیاد؛ نظر من رو بخوای مرگ همیشه برای کسی دردناکه که کلی کار نکرده توی ذهنش داشته باشه وگرنه برای کسی که چیزی واسه حسرت خوردن نداره مرگ می‌تونه چه معنایی براش به جز بیداری داشته باشه؟ پس زندگی کن مثل من، آخرشو همه می‌دونیم چی قراره پیش بیاد، پس جوری زندگی کن که وقتی مُردی نگن ناکام مُرد، بگن مثل یک مَرد مُرد...