دو لیوان چای داغ؛ یکی برای خودم، یکی برای دیگری؛ سینی رو بلند کردم و گذاشتمش رو میز گِرده، همون که آدمو یاد قمار و قماربازی میندازه؛ رو بهش کردم و گفتم: "بشین؛ دو کلام باهات حرف حساب دارم"؛ با بیحوصلگی تمام نشست، انگار که اصلا حوصلهی شنیدن حرفامو نداره؛ برام اصلا مهم نبود که چه حسی داره، یکسِری حرفا بود که باس میشنید، حتی شده به زور! قبل اینکه بخوام حرفامو شروع کنم، رو بهش کردم و با انگشتِ تهدید بهش گفتم: ببین، اصلا واسم مهم نیست که الان چه حسی داری؛ خوب یا بد؛ این چایی رو برای تو درست کردم؛ میخوریش؛ چون اگر نخوریش به زور میکنم تو حَلقت!
بهش گفتم: یادمه چند روز پیشا دَم از دوست داشتنِ یکنفر میزدی؛ یکم لازم دونستم یکسِری توضیحاتِ تکمیلی در این باب بهت بدم که یکم روشنشی و بفهمی با خودت چند چندی که خدایی نکرده یکنفر دیگه رو بیخود و بیجهت با خودت نندازی تو هَچَل! ببین، زمانی که تو به یکنفر میگی دوستت دارم، کلمهای که اون وَسط رد و بدل میشه، خب مشخصه چیه، ولی منظوری که اون پُشت اتفاق میافته، خیلی وقتا نادیده گرفته میشه! حالا؛ زمانی که تو به یکنفر میگی دوستت دارم این منظور میتونه چندین حالت داشته باشه که الآن با هم بررسیش میکنیم.
حالت اول، زمانی هستش که تو به شدت تنهایی و از درون نیاز داری که یکنفر واقعا بهت اهمیت بده؛ حالا اصلا برات مهم نیست اون یکنفر کی باشه، هر کسی، فقط باشه! در این موقع یکنفر از آسمون نازل میشه و دقیقا همون چیزی میشه که مَدِ نَظرته؛ کسی که براش مهمی، بهت اهمیت میده، نمیذاره آب تو دِلِت تکون بخوره، نمیذاره ناراحت باشی، نمیذاره اشکات سرازیر بشه، نمیذاره... و خیلی چیزای دیگه؛ در این حالت یک فعل و انفعالات شیمیایی دَرَت رُخ میده که احساس میکنی اگر اون فرد نباشه تو میمیری، اگر نباشه نمیتونی زندگی کنی، اگر نباشه نمیتونی نفس بکشی و خیلی اگرهای دیگه که گفتنش زیاد اهمیتی نداره! [حس نیاز: وابستگی]
حالت دوم، زمانی هستش که شما با یک شخصیتی به اصطلاح داف، طرف میشی و احساس میکنی اون فرد کسی هستش که همیشه توی رویاهات بهش فکر میکردی و کسی هستش که قَدِش، وَزنِش، اَندامِش، آرایِشش، مُدلِ موهاش، طرزِ لِباس پُوشیدنش، طَرزِ خَندیدنش، طَرزِ حَرفزدنش و خیلی مسائل دیگه باعث شده که فکر کنی عمیقا دوستش داری و باید بهش ابراز علاقه کنی! [حس نیاز: شَهوت]
حالت سوم، زمانی هستش که تو به یکنفر برمیخوری، که اون فرد تو رو عمیقا یاد یکنفر میندازه! حالا اون فرد یا یک فردِ از دست رفته است، یا یک عزیزی که قبلا بوده و الآن نیست، و تو به صورت ناخودآگاه به سمت اون فرد سوق پیدا میکنی، چون ضمیر ناخودآگاهت دچار یک کمبودی از جانب اون فردِ از دست رفته شده که احساس میکنی اگر کنار این فرد باشی میتونی این کمبود رو بدون اینکه خودت متوجه شی یا اون فرد بفهمه، برطرفش کنی! دوست داشتنی که این وسط اتفاق میافته اصولا مربوط به این فرد جدید نیست، بلکه اون حسیه که باید نسبت به فرد از دست رفته ابراز میکردی، اما چون اون نیست، حرفاتو به این فرد جدید میزنی! [حس نیاز: کَمبود]
حالتِ آخر که باید بیشتر بهش اهمیت داد، حالتی هستش که تو به یک فردی برمیخوری، که در درجهی اول شامل هیچکدوم از توضیحات بالا نمیشه! کسی هستش که واقعا هیچدلیلی برای دوست داشتنش نداری، تو رو یاد کسی نمیندازه و حتی احساساتِ شهوانیتم تحریک نمیکنه! و اگر از خودت بپرسی چرا دوستش داری، تنها چیزی که به ذِهنت میآد اینه: "چون دوستش دارم!"؛ یک موقعهایی توی زندگی پیش میآد که به کسایی بَرمیخوری که یکنفر رو نه به خاطر هیچکدوم از توضیحات بالا، بلکه به خاطرِ اَفکارش، باورش و خیلی چیزای دیگه دوستش داری؛ اصلا برات مهم نیست چرا بد لباس میپوشه، چرا چشماش ضعیفه، چرا دندوناش زرده، چرا اینقدر شلخته است و موهاشو شونه نمیکنه، چرا اینقدر بداخلاقه و نچسبه، چرا اینقدر غُرغُر میکنه و خیلی چراهای دیگه که گفتنش لازم نیست! تنها چیزی که برات مهمه اینه که احساس میکنی دوست داری کنارش باشی، لحظههاتو با اون سپری کنی، با اون بخندی، با اون گریه کنی، با اون قَهر و آشتی کنی و دوست داری تمام لحظههای خوب و بدتو با اون سپری کنی!
ببین، وقتی به یکنفر میگی دوستت دارم، یعنی یکنفر رو با همهی زیباییها و زشتیهاش، با همهی ضعفها و قوّتاش، با تمام خوبیها و بدیهاش دوستش داری و از زمانِ گُفتنت تا آخرِ عمر نسبت به اون و قلبِ کوچیکش مسئولی؛ پس قبل اینکه دیر بشه اول دوست داشتن رو توی دَهَنِت مَزهمَزه کن، اگر احساس کردی که اینحِس، همونی که شاملِ حالتِ آخر میشه، بدون که اون فرد همونیه که همیشه دنبالش بودی و همونیه که تا اَبد دوستِش خواهی داشت.
چاییتو بِخور، از دَهَن اُفتاد...!