هوایِ دلگیر و زمینِ خاکی و پاتوقِ همیشگی؛ دست کرد توی جیبشو یک پاکت سیگار درآورد و گرفت سمتم؛ با یک لحنِ خستهای گفت: "نمیکِشی؟"، نگاهِ خستمو گرفتم سَمتِشو آروم زَدم پشتِ دَستِش، بهش گفتم: "مَن از سیگار نمیکشم رَفیق، مَن از زندگی میکشم!"، یک پوزخند مسخرهای بهم زد و بیتوجه به حرفم یک سیگار درآورد و گذاشت گوشهی لبش و آتیشِ فَندَکِشو گِرفت زیرش؛ یک نفسِ عمیق همراه با یک پوکِ وحشی، همش دود شد تو هوا؛ بهم گفت: "نمیخوای عوض شی؟"، "عوض؟ چرا باس عوض شم؟ چی رو باس عوض کُنم آخه؟ منم مثل بقیه آدما دارم زندگیمو میکنم"؛ بهم گفت: "کاری که تو داری میکنی زندگی نیست، خودکشیِ محضه؛ داری دَستیدَستی خودتو نابود میکنی؛ از مردم فاصله گرفتی و با هیچکسی رفاقت نمیکنی، شاید به خیالِ خودت این تنها گزینهی روی میزه که باس بهش عمل کنی!"، بهش گفتم: "یک نگاه به این مردم بنداز؛ درسته مثلِ یویو میمونن؛ میرن و میآن و هر روز اینکار رو تکرار میکنن و به خیال خودشون هدفِ خاصی رو دنبال میکنن، اما خودشونم خوب میدونن هدفی در کار نیست و همش بهانه است؛ اینها حتی خودشونم نمیدونن چی میخوان؛ یک مُشت آدمِ بدبختن که توی افکارِ خودشون اَسیر شدن و تنها حکمی که برای خودشون بُریدن سُکوتِ محضه! حرفاشونو توی ذهن و روحشون مَدفون کردن و به کسی چیزی نمیگن، چون احساس میکنن شنواتر از گوشِ خودشون وجود نداره؛ جالبم اینجاست از هر کدومشونم بپرسی، دقیقا همین نظر رو در مورد خودشون و اطرافیانشون دارن! اونوقت تو از من انتظار داری با همچین موجوداتی رفاقت کنم؟"، دوباره یک پوزخند مسخره زد و پاکت سیگار رو گرفت سَمتم؛ گفت: "نمیکِشی؟"، جواب پوزخندشو با پوزخند دادم و دَستمُ دراز کردم و گفتم:"اینبار شاید..."