تازه شب شده بود و بارون مثل شب‌های گذشته به طرز فجیعی می‌بارید. هوا به شِدَت سَرد و اُستخون‌سوز بود و چادُرامون دیگه تحملِ باریدن این همه بارون رو نداشت. ما از طرف یِگان خِدمتیمون به یک منطقه نزدیکای مرز اعزام شده بودیم و این، کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اون شب طبقِ روالِ همیشگی از طرفِ رُکن‌ِدوم‌ِگُردان، به سِمَتِ گروهبان‌نگهبانی منصوب شده بودم و وظیفم این بود که به نگهبانا حین انجام ماموریتشون سَرَک بِکشم. لباسا رو پوشیدم و پوتینامو پام کردم و پانچویی(بارانی) که از طرف یگانِ مربوطه تحویل گرفته بودم رو به تن کردم. همه چی خوب بود و به نظر هیچ‌جای کار نمی‌لنگید که دیدم یکی از نگهبانا از اونور رودخونه نیاز به کمک داره؛ مسیر رودخونه رو طی کردم و خودم رو به سرباز مورد نظر رسوندم، اما وقتی داشتم آخرین قدم‌هامو بَرمی‌داشتم پام توی رودخونه لیز خُورد و پخشِ زَمین شدم؛ تنها چیزایی که ازم باقی موند، یک لباسِ خیس و یک اعصابِ داغون و یک انگشتِ به ظاهر دَررفته بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

تِرمِ دوم دانشگاه بودم و داشتم پایانِ تِرم رو توی هوایِ گرم و مطبوعِ بهاری پشتِ سَر می‌ذاشتم، هوا به ظاهر خوب و درختا به اندازه‌ی کافی خواستنی و سَرسبز شده بودن. توی اون ترم برای اولین‌بار یک روند جدید و موفقی رو برای خوندنِ دَرسام ترتیب داده بودم، به این صورت که شب تا صبح بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم و بعد از امتحان به اندازه‌ی کافی می‌خوابیدم. مُدلِ دَرسیِ خوبی بود اما سَر یک امتحان، داغی رو توی دلم گذاشت که هیچ‌وقت خاطرش از ذهنم پاک نمی‌شه. درسا رو خوندم و آماده شدم برای آزمون، ولی هنوز وقت داشتم پس برای چند دقیقه خوابیدم؛ در نتیجه خوابیدن همانا و دیر بیدار شدن همانا و حذفِ پزشکیِ دَرس همان! چیزایی که ازم موند، یک لباسِ عَرق‌کرده و یک اعصابِ داغون و چشمانی پُر از اَشک بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

چه بخوایم چه نخوایم همه‌چیز روالِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه؛ اگر من زمین خوردم، اگر من خواب موندم، اگر من خطایی کردم، به خاطرِ تقدیرم نبوده، بلکه از سهل‌انگاری بوده که خودم مُرتکب شدم؛ زندگی ذاتِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه و این اصلا دست من و شما نیست که بخواییم توش اختلالی ایجاد کنیم. اگر شما به یک عقربِ دَر حالِ غَرق شُدن کمک کنید در نهایت شما رو نیش می‌زنه، چون نیش زدن توی ذاتشه و ذاتِ هَر بَشری زندگیِ طبیعی خودشو پیش می‌بره. اگر من بَد شدم، اگر من خوب شدم، اگر من از راه بِدَر شدم همش تصمیم خودم بوده و خودم انتخاب کردم که چطور باید زندگی کنم. اگر بر فرض مثال امروز شرایطِ تغییر رو ندارم پس، فردا اون شرایط رو ایجاد می‌کنم؛ هر کاری شدنیه ولی به شرطی که باور کنیم، با همه ی وجودمون باور کنیم که می‌تونیم. نقل قول: " شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر می‌شه؟ روباه از بالای عینکش یک نگاه جدی کرد و گفت: از وقتی که بفهمی همه‌چی به خودت بستگی داره."