از اونور...

از اون‌جایی که ما از سیستم چهار چهار دو، بهره می‌بریم، همین سیستم درست توی بهشت واسه ما اتفاق افتاد! یعنی قبلا زمین دلمون رو زده بود، الان به جایی رسیده بودیم که نمی‌دونستیم بهشت رو کجای دلمون جا بدیم! یعنی یک چیز مسخریا! یکی نبود به ما بگه آخه بشر، نونت کم بود آبت کم بود، این دیگه چی بود زد به سرت! از اون طرفم دلمون نمی‌اومد این حوری‌های بهشتی رو رها کنیم، نکه ما چهره‌ی خیلی دلبری بودیم اونور و سینه‌چاک زیاد داشتیم و این حرفا، کلا نگرانشون بودیم که بدون ما می‌خوان چطوری روزگار رو سر کنن، منم دلسوز، اصلا یک وعضی! 

گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، لااقل باهاشون صحبت کنم شاید راضی شدن باهام بیان زمین، لااقل یکیشونم می‌اومد، واسه من یکی بس بود! از قضا یک روز با شهین و مهین و حوری و پوری و اقدس و نسرین و سیمین و پری و دخترای بالا محل و پایین محل، دورهمی نشسته بودیم و این‌ها (البته فکر نکنید ما آدم دختربازی بودیما، نه، کلا سیستم اونور این‌طوریه، حالا برید اونور کنترل دستتون می‌آد)، داستان فرار از بهشت رو پیششون بازگو کردم، دیدم نه گذاشتن نه برداشتن زارت همشون پاشدن رفتن! آقا ما رو می‌گی چنان احساس دماغ سوختگی کردیم اون لحظه که اصلا...! منم که نمی‌تونستم تنهایی از بهشت برم، یعنی اصلا هیجان نداشت! اصلا هیجان و یارش! به خدا که! منم که اصلا تک‌خوری و این‌حرفا تو کتم نمی‌رفت، دیگه بالاجبار دنبال یکی می‌گشتیم که آویزونش بشیم و دیگه...!

یک بیست‌وچهار ساعتی نشستیم فکر کردیم چیکار کنیم چیکار نکنیم و این‌ها، کلا حوری‌موری رو که ازشون قطع امید کرده بودم، کدیموس خاک تو سرم که آخر عمری خودشو دار زده بود، کلا پاش توی جهنم گیر بود، از این‌ورم ایگنوتیوس هم چون به مرگ طبیعی رفته بود و این‌ها کلا تکلیفشم با خودش معلوم نبود، آخرین باری هم که از بچه‌های بالا ازش خبر گرفته بودم، شنیده بودم که می‌گفتن: هنوز مشخص نشده کدوم‌وری و پاش توی برزخ گیره، اون که دیگه اصلا حرفش نبود! تا این‌که یک روزی اسم یک بابایی یادمون اومد که بچه‌ها بهش می‌گفتن "بیدلِ آوازخوان"، یک فردی بود که تقریبا می‌شه گفت هم دوره بودیم، ولی خوب چون من سرم پی حوری و این‌ها گرم بود کلا افتخار آشنایی رو باهاش نداشتم، گفتم لااقل برم مخ اون رو بزنم شاید یارو راضی شد با ما همراه شه...

- یادگاری از انجمنِ جادوگران، رولِ چهارم، قسمتِ دوم - به قلم سال 1392

پست مرتبط: