روز قیامته؛ بالای سِن پشت میزِ مُحاکمه ایستادی و مردم رو در روت، سَرِ جاهاشون، روی صندلی‌های سختِ چوبیِ قدیمی نشستن و بدون هیچ حرفی زُل زدن توی چشات. احساس می‌کنی مُحیط برات خیلی سنگینه. می‌خوای نفس بکشی اما هر کاری می‌کنی نفست بالا نمی‌یاد. می‌خوای چیزی بگی ولی واقعا چیزی به ذهنت نمی‌رسه. می‌خوای فرار کنی اما یک ضعفِ مَسخره تمام وجودت رو احاطه کرده. درگیری با احساس خودت و واقعا نمی‌دونی اون لحظه چی می‌خوای. یک آن صدایی افکارت رو پاره می‌کنه و بدون هیچ حرفی ازت می‌پرسه: "چرا؟"، یک لحظه دست خودت نیست، احساساتت با هم درگیر می‌شه، اما تنها یک جواب مسخره به ذهنت می‌یاد و یک پوزخند مسخره می‌شینه روی لبات، انگار که خودت هم به مسخره بودن افکارت پی بُرده باشی. آروم با خونسردی تمام با همون پوزخند مسخره‌ی روی لبات، جوابشو می‌دی: "می‌دونی، زندگی چرا نداره!"؛ صدای همهمه بین مردم فراگیر می‌شه. تَق، تَق، تَق؛ چَکشِ قضاوت سه‌بار روی میز کوبیده می‌شه و حکم نهایی صادر می‌شه: "نام‌بُرده، محکوم به حبسِ ابد؛ محکوم به زندگیِ دوباره! "

سکانسِ آخره؛ پرده‌ها در حالِ بسته شدن هستن و مَردم بی‌توجه به حکم صادره در حال تَرک میزِ مُحاکمه. برقا خاموش می‌شن و چشم باز می‌کنی و می‌بینی توی پادگانی؛ از بین شلوغیِ جمعیت رد می‌شی و می‌ری به همون پاتوق قدیمی، همون‌جایی که وقتی می‌خوای با خودت خلوت کنی می‌ری. دست می‌کنی توی جیبت و یک نخ سیگار در می‌آری و می‌ذاری گوشه‌ی لبت و آتیشت رو می‌گیری زیرش. یک پوکِ باحال ازش می‌گیری و آروم زیر لب زمزمه می‌کنی: "سرباز که باشی حتی زندگی هم برات بی‌معنا می‌شه"؛ همون پُوزخند دوباره روی لبات نقش می‌بنده؛ یک نفس عمیق؛ دستت رو می‌آری بالا و پوک دوم رو محکم‌تر از قبل می‌گیری و با تمام قدرتت دود می‌کنی توی هوا.

می‌دونی، خواست خودت بود؛ از دور دیدمت چطور توی مه‌ای که برای خودت ساختی آروم آروم محو شدی. پیش خودم گفتم: "آره؛ احساس می‌کنم زندگی همینه؛ یک دَم و بس!"، بی‌اختیار به سمتت رهسپار شدم، به سمت همون مهِ غلیظ؛ بادی وزید، مِه محو شد، اما دیگه نه منی بودم و نه تو! انگار که هیچ‌وقت به دنیا نیامده بودیم!