جونم واست بگه که، رفتم پیش این بیدله، موضوع رو یواشکی باهاش در میون گذاشتم(البته با کلی قسم و آیه و اینها که یکوقت به کسی چیزی نگه و از اینجور حرفا)، اوایل راضی نمیشد، تا اینکه گفتم چیکار کنم چیکار نکنم، خودمو بهش معرفی کنم، شاید خر شد با ما بیاد زمین، برگشتم از خودم براش گفتم که آره من ارباب مرگ هستم و ابرچوبدستی واسه من بود و اینها، تازه یارو شصتش تیر خورد ای، آنتیوس پورال که میگفتن تویی؟! آقا ما خیلی چاکریم و آرزوی دیدار شما رو داشتیم و کلا خیلی از ما تعریف کرد، یعنی اینقدر تعریف کرد که به جای اون، من خر شدم!
آقا سرتو درد نیارم، با این بیدله، رفتیم زیر درختِ سیب، یک چند تا سیب کندیم که توشهی راهمون بشه اونور از گرسنگی نمیریم، یکی یکدونه سیبم گرفتیم دستمون که یک گاز ازش بگیریم که سر از زمین در بیاریم؛ آقا ما تا دست به این سیب نزدیم، چنان بهشت آلارم قرمز داد که یک لحظه من اون وسط شُل شدم نمیدونستم چیکار کنم، دم این بیدله گرم، بچه فرزی بود، سریع کوله رو پُر سیب کرد، یکدونه سیبم داد دستم، آقا نخور کی بخور، عینهو این جنگزدههای ویتنام، این نگهبانای بهشتم داشتن مثل اسب، تیز و بز میاومدن سمت ما، دیگه اصلا نفهمیدیم چطوری خوردیم! آقا این سیبه تموم نشد، یکدفعه نمیدونم چی شد سر گیجه و اینها، چشام سیاهی رفت، دیگه بعدش نفهمیدم چی شد...
چشم باز کردیم، دیدیم ای، من و بیدل افتادیم کنار جاده، یک جاده رو به دریا بود، یک تابلو هم زارچ خورده بود وسطش، روشم بزرگ نوشته بود: به جزیرهی بالاک خوش آمدید... آقا، ما مسیر جاده رو گرفتیم تا رسیدیم به این تالار، از اونجایی که هافلپاف کلا گروه خیلی خونگرمی بود و این حرفا، شنیده بودم یک مروپیگانتی هم توشه که خیلی دلبر و اینها، این بیدله رو راضی کردم با هم بریم هافلپاف، اونم که دیگه آب از سرش گذشته بود دیگه مخالفتی نکرد و شدیم هافلپافی...
کلا در آخر این انشاء رو اینطوری واستون تموم کنم که، هر وقت جایی خوبی بودین و خوشی زد زیر دلتون، حتما حتما حتما(تاکید میکنم) به یکی بسپارید که یک فصل خدا شما رو گوشمالی بده تا هیچوقت نقد رو ول نکنید بچسبید به نسیه، شاید یکماهه تمام خونهنشین بشید، ولی مطمئن باشید نتیجهای که آخر سر میگیرید، خیلی بهتر از اون چیزی خواهد بود که از اون مسیر میتونستید بگیرید... ولاغیر!
- یادگاری از انجمن جادوگران، رول چهارم، قسمت آخر - به قلم سال 1392
پست مرتبط: