فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#معضل نوشت» ثبت شده است

رخ نامرئی

بهش گفتم: "سیاست از نظر تو یعنی چی؟ چطور این واژه برات جا افتاده و چه فکری در موردش می‌کنی؟"، یکم مِن‌مِن کرد و تقریبا با شَک جوابمو داد: "فکر می‌کنم سیاست یعنی طرز و یا نحوه‌ی برخورد!". بهش گفتم: سیاست توی دو کلمه خلاصه شده: تظاهر، دروغ؛ فلانی براش اتفاق بدی افتاده و الان توی بیمارستانه و تو تا سَر حَدِ مَرگ ازش متنفری و نمی‌ری عیادتش تا حالی ازش بپرسی، وقتی که از بیمارستان ترخیص شد، برای این‌که چهره‌ی محبوبت پیش طرف خراب نشه، زنگ می‌زنی بهش و شروع می‌کنی به چرب‌زبونی که آره، شرمنده نتونستم بیام، بچم مریض بود و درگیر اون بودم، اما از فلانی همش حالت رو می‌پرسیدم و جویای حالت بودم؛ اینا رو بهش می‌گی و جملات قشنگت رو جلوی روش دیکته می‌کنی، در صورتی که خودتم خوب می‌دونی مثل سگ داری بهش دروغ می‌گی و همه‌ی این‌ها فیلمنامه‌ای بوده که خودت توی این مُدتِ کم کُلنگِش رو زدی و اِکرانش کردی!

وقتی کوچیک‌تر بودم، مادرم همیشه به خاطر شیطنتام بهم تَشّر می‌زد و می‌گفت: "پسر دیگه بزرگ شدی، یکم سیاست داشته باش، جلوی مردم زشته!"، اما واقعا من چه تصوری از سیاست داشتم که بخوام انجامش بدم! بزرگ‌تر که شدم رفتم دنبال جواب و چیزی که عایدم شد این بود: "با شخصیت بودن خیلی بهتر از با سیاست بودنه؛ آدم با شخصیت چیزی واسه پنهون‌کاری و تظاهرکردن نداره، چون خودشه و سعی می‌کنه به همه‌کس و همه‌چیز احترام بذاره، اما در مقابل آدم باسیاست کسیه که واقعا خودش نیست و سعی می‌کنه خودشو جلوی دیگران خوب جلوه بده که یک موقع قیافه‌ی دروغیش پیش مردم خدشه‌دار نشه".

خواهشی که از شما دارم اینه که، به بچه‌هاتون یاد بدید بیش‌تر از این‌که با سیاست باشن، با شخصیت باشن و روی شخصیت و رفتار و کردار و افکارشون کار کنن؛ ما که بچه بودیم هیچ‌کسی نبود به ما بگه چی درسته و چی غلط؛ نمی‌گم بچه‌هاتون رو توی تنگنا قرار بدید، اتفاقا پیشنهادم اینه آزادشون بذارید تا رشد کنن، اما در مقابل بهشون همیشه یادآور باشید که خویشتن‌دار باشن و روی شخصیتشون کار کنن؛ به قول لقمان: "ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان".

رد داده

[من، پشتِ دَخل، در حالِ انجام حساب و کتاب‌های روزمره] آقا ببخشید، این پوشک‌های مای‌بی‌بی، سایز سه، قیمتش چقدره؟ صدای خیلی مسخره و باحالی داشت، از اونایی که خوراک سوژه گرفتنه؛ سریع برگشتم سمت کامپیوترو شروع کردم به پیدا کردن نام کالا - بعد این همه مدتی که توی فروشگاه دارم کار می‌کنم هنوزم نتونستم قیمتارو یاد بگیرم - بعد کلی گشتن بالاخره پیداش کردم؛ برگشتم سمتش و گفتم: برای شما هفت و هشتصد؛ با یک حالت متعجب گفت: از این مای‌بی‌بی بزرگا رو می‌گما! دوباره برگشتم سمت کامپیوترو با سرعت بیشتری شروع کردم به گشتن، اما هر چی تلاش کردم چیزی پیدا نکردم؛ پیش خودم گفتم خدایا، نکنه اسمش رو ثبت نکرده باشم؛ برای اینکه مطمئن شم ازش خواستم که پوشکی که مَد نظرشه رو برام بیاره که از روی بارکد بتونم سریع براش قیمت رو در بیارم؛ سریع رفت و پوشکو آورد و گذاشت روی میز؛ یک نگاهِ اندرسفیانه‌ای بهش کردم و گفتم: خانوم! اینکه پوشک مِرسیه نه مای‌بی‌بی! با یک حالت شاکی گفت: "حالا هر چی آقا! پوشک پوشکه دیگه، چه فرقی می‌کنه! آقا فقط یکم سریع‌تر، شوهرم بیرون منتظره، بچه بغلشه، الانه که عصبانی شه!"، صدای اعتراضش از پشت قفسه‌ها می‌اومد؛ سرم رو برگردوندم سمت کارگر مغازمون که در حال چیدن وسایل روی قفسه‌ها بود؛ دستامو می‌بردم بالا و جوری که مشتری نبینه می‌زدم توی سرم! می‌گفتم خدایا همه رو برق می‌گیره ما رو چراغ نفتی! اینا دیگه کین میان خرید! خدا به ما صبر بده!

غریبه

 صبحِ یک روزِ بارونی و دل‌انگیز، توی صفِ تاکسی، دست می‌کنی تو جیبت و یک مشت تار عنکبوت دستت رو احاطه می‌کنه؛ رو به آسمون می‌کنی و ناسزا می‌گی به بخت خودت که چرا باس به جای پول توی جیبم کپک و شپش وول بخوره؛ یک‌دفعه در میانِ جمعیت، زنی با چادر که کاسه‌ای تو دستش داره به طرفت می‌آد؛ حرف‌های همیشگی و تکراری؛ یا ابوالفضل یا حسین! یک نگاه سرتاسری به اندامش می‌ندازی، بیش‌تر شبیه نینجاهاست تا گدا! صورتشم که اصلا مشخص نیست، اما این رو خوب می‌دونم که وضع جیبیش خیلی بهتر از منه؛ نه خرجِ آبی؛ نه خرجِ گازی؛ نه مالیاتی؛ زندگیِ شرافت‌مندانه یعنی همین!

+ یادگاری از دیروزی که هیچ‌وقت برنگشت؛ مَدفورنس، سال 1390


معضل اضافه

ظُهر هِنگام؛ دیالوگ‌طوری؛ من و مادر

- گوشیتو نمی‌خوای عوض کنی؟ این چیه دست می‌گیری آخه، از قیافه افتاد! 

- گوشیمو؟ مگه چشه؟! به این خوبی؛ مثل ساعت داره کار می‌کنه واسم! 

- بگیر بفروشش یک گوشی لمسی بخر؛ الان هم سن و سال‌های تو همشون گوشی لمسی دارن! 

- ولی من از گوشی لمسی خوشم نمی‌آد، با همین راحتم! 

- نخیرم باس گوشیتو عوض کنی و یک دونه نوشو بخری، حقوقتو که گرفتی می‌ری یک گوشی نو برای خودت دست و پا می‌کنی! 

- گیر نده توروخدا مادرِ من؛ من با همین گوشی خیلی راحتم، قصد عوض کردنشم ندارم؛ پولمم الکی واسه این چیزا خرج نمی‌کنم! 

- ولی من از این گوشی خوشم نمی‌آد، بهت گفتم برو یک دونه نوشو بخر، بگو چشم! 

- پس بگوو! نگو از قیافه افتاد و اینا، بگو من خوشم نمی‌آد! 

- آره من خوشم نمی‌آد، برو یک گوشی لمسی بخر، دوست ندارم پسرم از این گوشیای درپیت دست بگیره! 

- درپیت؟! اصلا می‌دونی چیه، من یا گوشی لمسی نمی‌خرم یا اگه بخرم آیفون می‌خرم! 

- آیفون؟ چقدری هست پولش؟! 

- بالای دو تومن! 

- دو تومن؟! لقمه که می‌گیری اندازه‌ی دهنت بگیر! 

- اتفاقا خودم لقمه بزرگ می‌گیرم که نتونم بخورمش؛ این‌طوری هیچ‌وقت مجبور نمی‌شم گوشیمو عوض کنم!

درک نمی‌کنم آدم‌هایی رو که پول می‌دند واسه خرید گوشی مدل بالا! مگه ما کار خاصی به جز زنگ‌زدن یا نهایتا پیامک‌دادن داریم؟ ملت فقط از داشتن گوشیِ لمسی مثل آیفون، یاد گرفتند که وایسند جلوی آینه‌ی قدی و زرت و زرت از خودشون عکس یهویی بگیرند و بذارند توی اینستاگرام! بیشترشون فقط عکس گرفتن رو بلدند، هیچی از گوشی نمی‌فهمند و اصلا اسم اندرویدم به گوششون نخورده! چه خوبه که یکم مثل بقیه بودن رو بذاریم کنار و سعی کنیم مثل خودمون باشیم؛ برای خودمون ارزش قائل شیم و روی باورها و اعتقاداتمون استوار وایسیم؛ بذارید این ما باشیم که فرهنگی رو توی یک خونه یا خانواده جا می‌ندازیم نه اینکه خودمون قربانی تغییر یک فرهنگ غربی باشیم؛ کی می‌خوایم بیدارشیم خُدا می‌دونه.


درنگ

همیشه یک جای کار می‌لنگه؛ یعنی احساس می‌کنم سیستم دقیقا همین‌جوری چیده شده؛ دقیقا از زمانی که انسان اولین اشتباه رو کرد و این اشتباه دست به دست و سینه به سینه بین مَردم منتقل شد؛ از نسلی به نسل دیگه! کاش می‌شد به جای اینکه بنالیم از جامعمون، تغییر رو از خودمون آغاز می‌کردیم؛ منظورم این نیست که همرنگ جماعت شیم، بلکه با تغییر خودمون جامعه رو اونطوری تغییر بدیم که همه دوست دارند؛ تغییر آدما شاید خیلی کار سختی باشه اما آدما همیشه با خودشون راحت‌تر کنار میان، فقط باید عمیقا و با همه‌ی وجودمون بخوایم.

اگر واقعا درک کنید اطرافمون تا چه اندازه‌ای تغییر کرده، واسه یک لحظه هم که شده خواب به چشماتون نمی‌اومد. همه‌ی ما از جنس مردمیم، حتی همونایی که بالا دسته ما هستند و امروز برای ما تعیین و تکلیف می‌کنند. برای یک‌بارم که شده فکر کنید به این موضوع که چی می‌خواستیم و چی شدیم و قراره واقعا چی بشیم. زندگی مثل یک نوار خالی می‌مونه که اگر حواسمون نباشه چیزهایی توش ضبط می‌شه که پاک کردنش مساوی می‌شه با یک عمر تاوان! پس حواسمون باشه، خیلی.

دانلود فایل صوتی | لینک مطلب | کانال تلگرام رادیوبلاگیها | اینستاگرام رادیوبلاگیها

پوکر فیس

آدم مدعی به نظر می‌اومد؛ می‌گفت من خیلی تو زندگیم سختی کشیدم. نگاش که می‌کردم انگار سرخ‌آب سفیدآب ندیده بود. نور خورشید که بهش می‌خورد منعکس می‌شد تو چشام. حرفاش رو به مسخره گرفتم، گفتم: "آخه بشر، تو چه می‌فهمی سختی چیه آخه! اون جایی که من خدمت کردم، تو می‌کردی، الان چهار بار مامان شده بودی!" قیافش یک‌دفعه پیچید تو هم؛ با یک حالت جدی که مثلا حساب کار بیاد دستم برگشت گفت: "برو پدرتو مسخره کن! مجبور نیستی حرفامو باور کنی؛ مجبورم نیستم واسه اثبات حرفام چیزی رو به تو ثابت کنم!" ناخودآگاه یک پوزخندی نشست کنار لبم؛ لجم می‌گرفت اینطوری باهام کل‌کل می‌کرد؛ بهش گفتم: "پسره خوب، منی که مخالف سرسخت همجنس‌گراییم تو رو می‌بینم اصلا یک جوری می‌شم؛ از سختی و مشکلات حرف نزن که خدا بچه خوشگلایی مثل تو رو آفریده تا فقط عشق و حال زندگی رو کنن!"

نتونست طاقت بیاره، پاشد و رفت! وقتی داشت می‌رفت چشمم به لباسای مارک تنش بود؛ کمه کم یک تومنی می‌ارزید؛ می‌گفت عموم اینا رو از دوبی برام فرستاده؛ یک لحظه خنده از روی صورتم محو شد و یاد سختی‌های خودم افتادم؛ اما دروغ چرا، بهش حق می‌دادم که بناله از زندگیش، دیگه هر کسی یک ظرفیتی داره و مشکلات هر کسی واسه خودش خیلی بزرگه. دلم یکم براش سوخت، نباس اینطوری می‌ذاشت و می‌رفت؛ درسته خیلی ادعاش می‌شد ولی الحق‌والانصاف پسر گلی بود. کاش می‌شد یکم کمتر آدما رو قضاوت کرد؛ ای کاش!