فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فلسفی نوشت» ثبت شده است

خیال

هوایِ دل‌گیر و زمینِ خاکی و پاتوقِ همیشگی؛ دست کرد توی جیبشو یک پاکت سیگار درآورد و گرفت سمتم؛ با یک لحنِ خسته‌ای گفت: "نمی‌کِشی؟"، نگاهِ خستمو گرفتم سَمتِشو آروم زَدم پشتِ دَستِش، بهش گفتم: "مَن از سیگار نمی‌کشم رَفیق، مَن از زندگی می‌کشم!"، یک پوزخند مسخره‌ای بهم زد و بی‌توجه به حرفم یک سیگار درآورد و گذاشت گوشه‌ی لبش و آتیشِ فَندَکِشو گِرفت زیرش؛ یک نفسِ عمیق همراه با یک پوکِ وحشی، همش دود شد تو هوا؛ بهم گفت: "نمی‌خوای عوض شی؟"، "عوض؟ چرا باس عوض شم؟ چی رو باس عوض کُنم آخه؟ منم مثل بقیه آدما دارم زندگیمو می‌کنم"؛ بهم گفت: "کاری که تو داری می‌کنی زندگی نیست، خودکشیِ محضه؛ داری دَستی‌دَستی خودتو نابود می‌کنی؛ از مردم فاصله گرفتی و با هیچ‌کسی رفاقت نمی‌کنی، شاید به خیالِ خودت این تنها گزینه‌ی روی میزه که باس بهش عمل کنی!"، بهش گفتم: "یک نگاه به این مردم بنداز؛ درسته مثلِ یویو می‌مونن؛ می‌رن و می‌آن و هر روز این‌کار رو تکرار می‌کنن و به خیال خودشون هدفِ خاصی رو دنبال می‌کنن، اما خودشونم خوب می‌دونن هدفی در کار نیست و همش بهانه است؛ این‌ها حتی خودشونم نمی‌دونن چی می‌خوان؛ یک مُشت آدمِ بدبختن که توی افکارِ خودشون اَسیر شدن و تنها حکمی که برای خودشون بُریدن سُکوتِ محضه! حرفاشونو توی ذهن و روحشون مَدفون کردن و به کسی چیزی نمی‌گن، چون احساس می‌کنن شنواتر از گوشِ خودشون وجود نداره؛ جالبم این‌جاست از هر کدومشونم بپرسی، دقیقا همین نظر رو در مورد خودشون و اطرافیانشون دارن! اون‌وقت تو از من انتظار داری با همچین موجوداتی رفاقت کنم؟"، دوباره یک پوزخند مسخره زد و پاکت سیگار رو گرفت سَمتم؛ گفت: "نمی‌کِشی؟"، جواب پوزخندشو با پوزخند دادم و دَستمُ دراز کردم و گفتم:"این‌بار شاید..."



کُنش

تازه شب شده بود و بارون مثل شب‌های گذشته به طرز فجیعی می‌بارید. هوا به شِدَت سَرد و اُستخون‌سوز بود و چادُرامون دیگه تحملِ باریدن این همه بارون رو نداشت. ما از طرف یِگان خِدمتیمون به یک منطقه نزدیکای مرز اعزام شده بودیم و این، کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اون شب طبقِ روالِ همیشگی از طرفِ رُکن‌ِدوم‌ِگُردان، به سِمَتِ گروهبان‌نگهبانی منصوب شده بودم و وظیفم این بود که به نگهبانا حین انجام ماموریتشون سَرَک بِکشم. لباسا رو پوشیدم و پوتینامو پام کردم و پانچویی(بارانی) که از طرف یگانِ مربوطه تحویل گرفته بودم رو به تن کردم. همه چی خوب بود و به نظر هیچ‌جای کار نمی‌لنگید که دیدم یکی از نگهبانا از اونور رودخونه نیاز به کمک داره؛ مسیر رودخونه رو طی کردم و خودم رو به سرباز مورد نظر رسوندم، اما وقتی داشتم آخرین قدم‌هامو بَرمی‌داشتم پام توی رودخونه لیز خُورد و پخشِ زَمین شدم؛ تنها چیزایی که ازم باقی موند، یک لباسِ خیس و یک اعصابِ داغون و یک انگشتِ به ظاهر دَررفته بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

تِرمِ دوم دانشگاه بودم و داشتم پایانِ تِرم رو توی هوایِ گرم و مطبوعِ بهاری پشتِ سَر می‌ذاشتم، هوا به ظاهر خوب و درختا به اندازه‌ی کافی خواستنی و سَرسبز شده بودن. توی اون ترم برای اولین‌بار یک روند جدید و موفقی رو برای خوندنِ دَرسام ترتیب داده بودم، به این صورت که شب تا صبح بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم و بعد از امتحان به اندازه‌ی کافی می‌خوابیدم. مُدلِ دَرسیِ خوبی بود اما سَر یک امتحان، داغی رو توی دلم گذاشت که هیچ‌وقت خاطرش از ذهنم پاک نمی‌شه. درسا رو خوندم و آماده شدم برای آزمون، ولی هنوز وقت داشتم پس برای چند دقیقه خوابیدم؛ در نتیجه خوابیدن همانا و دیر بیدار شدن همانا و حذفِ پزشکیِ دَرس همان! چیزایی که ازم موند، یک لباسِ عَرق‌کرده و یک اعصابِ داغون و چشمانی پُر از اَشک بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

چه بخوایم چه نخوایم همه‌چیز روالِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه؛ اگر من زمین خوردم، اگر من خواب موندم، اگر من خطایی کردم، به خاطرِ تقدیرم نبوده، بلکه از سهل‌انگاری بوده که خودم مُرتکب شدم؛ زندگی ذاتِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه و این اصلا دست من و شما نیست که بخواییم توش اختلالی ایجاد کنیم. اگر شما به یک عقربِ دَر حالِ غَرق شُدن کمک کنید در نهایت شما رو نیش می‌زنه، چون نیش زدن توی ذاتشه و ذاتِ هَر بَشری زندگیِ طبیعی خودشو پیش می‌بره. اگر من بَد شدم، اگر من خوب شدم، اگر من از راه بِدَر شدم همش تصمیم خودم بوده و خودم انتخاب کردم که چطور باید زندگی کنم. اگر بر فرض مثال امروز شرایطِ تغییر رو ندارم پس، فردا اون شرایط رو ایجاد می‌کنم؛ هر کاری شدنیه ولی به شرطی که باور کنیم، با همه ی وجودمون باور کنیم که می‌تونیم. نقل قول: " شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر می‌شه؟ روباه از بالای عینکش یک نگاه جدی کرد و گفت: از وقتی که بفهمی همه‌چی به خودت بستگی داره."


تلالو

خیلی وقت بود ندیده بودمش و دلم واقعا براش تنگ شده بود؛ از حال و روزش پرسیدم، بهش گفتم: "چه خبر؟" گفت: "سلامتی، خبری نیست، نشستیم داریم گوزل نگاه می‌کنیم"؛ اعصابم یکهو به هم ریخت، گفتم: "باو، این چیزا چیه نگاه می‌کنی تو رو خدا؟! به جای این‌کارا بشین چهار تا کتاب بخون، این فیلم‌ها و تلویزیون‌ها تنها چیزی که از آدم می‌گیره اینه که ببینی و نفهمی! گوزل رو دیدی تموم شد رفت، خوب چی فهمیدی ازش؟ چه درسی ازش گرفتی؟ چی به علمت اضافه شد؟ چیکار کرد با زندگیت و وقتت؟"، خندید و گفت: "هیچی! ولی واقعا حوصله‌ی کتاب خوندن رو ندارم؛ حسش نیست!"، گفتم: "حسش نیست چیه دختر، باس خودتو مجبور کنی؛ تا اجبار نباشه هیچ‌کاری پیش نمی‌ره! باید درک کنی تنها با اجباره که می‌تونی خیلی از قابلیت‌هاتو ببینی و بفهمی؛ درست مثل وقتی که یک سگی دنبالت می‌کنه؛ درست وقتی که از دستش در رفتی متوجه می‌شی هیچ‌وقت تا به عمرت اینقدر سریع ندویده بودی! سریع دویدی چون مجبور بودی؛ می‌فهمی؟ مجبور بودی!"

احساس کردم تسلیم حرفام شده؛ گفت: "باشه، بذار ببینم چی دارم واسه خوندن"؛ حرفامو تکمیل کردم و بهش گفتم: عزیز جان، نمی‌گم خودتو مجبور کن به انجام کاری، منظورم اینه که به خودت یاد بده که بخونی، به این دنیا اومدی تا بفهمی چرا به دنیا اومدی؛ می‌فهمی منظورم رو؟ وقتی می‌گن خدا دانای حکیمه، یعنی هیچ‌کاری رو بدون دلیل انجام نمی‌ده، اگر انسان رو رونده پس مصلحتی توی کار بوده وگرنه هیچ‌وقت هیچ‌کس عزیزشو از تو خونش بیرون نمی‌کنه! باور کن!

نظریه فابر

قبل از اینکه به بررسی واژه‌ی خوشبختی بپردازیم لازم است قبل از هر چیز دو واژه‌ی "عشق" و "دوست داشتن" را بررسی کنیم. عشق چیست؟ عشق از دید من کلمه‌ای است که در مورد انسان‌ها صادق نیست بلکه تماما مربوط به محیط پیرامون آنها می‌باشد. مثلا: عشق رفتن به خانه‌ی مادربزرگ؛ عشق راه رفتن زیر آسمان مهتابی؛ عشق بویدن خاک پس از یک بارانی؛ عشق خوردن یک لیوان چای و یا عشق زندگی کردن در زادگاهت. عاشق کسی است که جنون انجام کاری را داشته باشد؛ عشق همیشه با دیوانگی همراه است. اگر در زندگی به تمسخر به شما لکه‌ی دیوانگی را چسباندند، بدانید شما عاشقید و مسخره‌کنندگان کسانی هستن که هیچ بویی از عشق واقعی نبرده‌اند.

اما در مقابل دوست داشتن تماما برای انسان‌هاست. هیچ‌وقت نمی‌شود عاشق یک انسان بود، اما می‌شود با همه‌ی وجود خود او را دوست داشت. دوست داشتن در بالاترین مرتبه خود تبدیل به من یا وجود واقعی می‌شود. وقتی یک‌نفر را با تمام وجودتان دوست دارید و در کنار او قرار می‌گیرید، خوشبختی به نوعی خودنمایی می‌کند و این حس برای لحظه‌ای به شما دست می‌دهد. خوشبختی همیشه با واسطه همراه است، هیچ‌وقت به تنهایی نمی‌توان این حس را احساس کرد. شما یا یاد یک دوست هستید و یا عملا در کنار او قرار دارید. این حس می‌تواند به صورت کاملا معنوی، بین خود و خدای خود و یا با وجود واقعی یک انسان همراه باشد. پس به صورت کلی می‌توان این‌گونه بیان کرد که خوشبختی زمانی به سراغ شما می‌آید که در کنار کسانی باشید که با همه‌ی وجودتان آنها را دوست دارید و هیچ‌وقت از کنار آنها بودنشان خسته نمی‌شوید و یا اینکه، هر مواقعی احساس خوشبختی کردید بدانید همان لحظه در کنار کسی هستید که با همه‌ی وجودتان دوستش دارید.


بازی کیش و مات

 ساعت 33:33 دقیقه به وقت جایی که توش نفس می‌کشم؛ شاید زمان بیشتر از بیست و چهار ساعت نباشه ولی این زندگیِ منه و من تعیین می‌کنم روز من باید چند ساعت باشه. می‌شه زمان رو به عقب برگردوند وقتی با حس لامست و انگشتان دستت عقربه‌ها رو لمس می‌کنی، ثانیه‌ها رو می‌شماری و هدفت رو توی ذهنت تکرار می‌کنی اما غافل از اینکه زمان همیشه با آدم رو راسته؛ اون همیشه به جلو حرکت می‌کنه، چه تو بخوای چه نخوای؛ دردناک‌تر از اون اینه که حتی وقتی داری به این خزئبلات فکر می‌کنی باز هم این تویی که داری زمان رو از دست می‌دی.

شاید مسخره به نظر بیاد، ولی جالبه بدونی وقتی داری بهش فکر می‌کنی، زمان برات جوری می‌گذره که انگار هیچ‌وقت نمی‌گذره؛ کافیه یک لحظه ازش غافل شی انگار که جای باتری، توربو جا گذاشته باشن، چنان روزت شب می‌شه که فرصت هیچ‌کاری رو بهت نمی‌ده. می‌دونم خیلی به خودت مطمئن بودی؛ به خودت، به علمت، به تمام چیزهایی که فکر می‌کردی درسته و نظریه‌پردازا اثباتش کرده بودن، اما چطور می‌شه به بیست و چهار ساعت بودن زمان مطمئن بود وقتی اینقدر تناقض توی کار وجود داره؟ حتی اگر من یک توهمی محض باشم این رو عمیقا مطمئنم، توی دنیایی که برنده‌ای چون خدا حرف اول رو می‌زنه، تو همیشه بازنده‌ای؛ بازنده‌ی ذلیلِ زمان!