فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فلسفی نوشت» ثبت شده است

سرشت

گرمای شدیدی حاکم بود؛ ما توی صَفِ بانکی برای اَنجام یک سری کارهای اداری ایستاده بودیم و توی موجی از شلوغی به این سمت و اون سمت کشیده می‌شدیم؛ توی این گیر و دار رو کردم بهش و گفتم: "تا حالا به تفاوت بین شُهرت و قُدرت فکر کردی؟ تا حالا فکر کردی این دو کلمه چقدر نسبت به معنا و مفهومی که دارن متفاوتند؟"، خنده‌ای کرد و گفت: "مگه فرقی هم دارن؟!"، یک نگاهی بهش کردم و گفتم: آدما همیشه فکر می‌کنن که شُهرت سرگرم‌‌کُنندست و قُدرت مسئولیت می‌آره، اما اصلا این‌طور نیست! اونا فکر می‌کنن که اگر کسی مَشهور باشه مورد توجه بقیه است و این موضوع خیلی می‌تونه براشون سرگرم‌کُننده باشه و در عوض فکر می‌کنن کسی که قُدرت داره حتما این مسئله، مسئولیت اونا رو زیاد می‌کنه اما در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته دقیقا خلاف این رو ثابت می‌کنه!
در نظر بگیر زمانی که تو مَشهور هستی تمام حرکات و رفتارت دقیقا توی چهارچوب اَفکار دیگران قرار می‌گیره؛ تو نمی‌تونی هر جایی بری و هر حرفی بزنی و اگر اِتفاقی برای کشورت بیفته و نسبت به این اِتفاق بی‌تفاوت باشی به شِدت از سَمتِ طرفدارانت مورد اِنتقاد قرار می‌گیری؛ از طرف دیگه در نظر بگیر که تو یکی از قُدرت‌های مُهمِ مَدرسه هستی و کلّی از بچه‌های کلاس زیرِ دستت حضور دارن و برات نوچه‌گری می‌کنن؛ توی شرایطی که دچارشی تو هیچ‌وقت با این قُدرت، فکری برای بهبود مُحیطِ مَدرسه نمی‌کنی، بلکه تمامِ انرژیتو می‌ذاری تا خونِ بچه‌ها رو توی شیشه کنی؛ خوراکی‌هاشون رو بخوری، پولاشون رو به جیب بزنی و چوب لاچرخ بدخواهات کنی؛ در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته بیانگر این موضوع هستش که قُدرت بیش‌تر از شُهرت سرگرم‌کنندست و شُهرت بیش‌تر از قُدرت مسئولیت می‌آره...
خیلی از چیزهای که توی زندگی ما آدما تعریف شده است در حقیقت زمین تا آسمون با چیزی که اِتفاق می‌اُفته مُتفاوته؛ این‌که ما چطور و با چه اُصولی زندگیِ خودمون رو پیش ببریم ‌به خودمون مربوطه اما چه خوبه که اگر تعریفی توی زندگی ما جا اُفتادست که از دیدِ بقیه پنهون مونده، کمی نسبت به اَنجام اون‌کار با شعورتر باشیم؛ مطمئن باشید این با شُعوربودن زیاد راهِ دوری نمی‌ره...

ضیق

شاید بهم حق بدی شایدم نه، اما بُزرگ‌ترین مُعضل زندگیِ ما آدما این بوده که هیچ‌وقت نتونستیم به بالا سَری‌مون اعتماد کنیم؛ با این‌که همیشه آثارِ بودنشو توی زندگیمون دیدیم و حس کردیم اما همیشه با خودخواهیِ تمام، چشمامون رو بستیم و بی‌راهه رو انتخاب کردیم! بهش گفتم: ما دو نوع طَرد شدن داریم؛ نوع اول زمانی هستش که تو برای مردم اون منطقه خطرناکی و در نهایت تبعیدت می‌کنن به جایی که نه کسی دورت باشه و نه دستت به کسی برسه؛ اما نوع دوم زمانی هستش که تو از خونه طَرد می‌شی اما بهت گفته می‌شه: "برو و یاد بگیر و تا زمانی که یاد نگرفتی برنگرد..."
زمانی که انسان آفریده شد توی دنیایی قرار گرفت به نام بهشت که از هر نوع آزادی برخوردار شد به جز یک درخت!(حتی آزادی توی بهشت هم دارای محدودیت بود)؛ رُسوایی از همون‌جایی شروع شد که انسان نتونست جلوی خواسته‌های خودشو بگیره و توسط همون محدودیتِ کوچیک از خونه‌ی خودش بیرون شد؛ اون به زمین اومد، به جایی که قبل از اون، شیطان به اونجا رونده شده بود؛ هر دوی اون‌ها محکوم شده بودن به فهمیدن، اما در کمالِ ناباوری شیطان از خدا رو برگردوند و انسان در طول زمان فراموش کرد... جالب این‌جاست که اون درخت می‌تونست تماما دارای محدودیت باشه؛ می‌تونست خاردار خلق بشه، یا غیر قابل دسترس توی بالاترین نقطه‌ی کوه و یا وسط یک درّه‌ی خیلی عمیق، اما مسئله این‌جاست که حتی در رسیدن به اون درخت هم محدودیتی وجود نداشت؛ همیشه یک برنامه‌ای بوده و انسان باید یک چیز رو توی اون شرایط یاد می‌گرفت و اون علم، تماما خلاصه شده توی یک کلمه بود، کلمه‌ای به اسم پرهیزگاری و یا خوددار بودن که انسان هنوز هم با تَن‌دادن به خواسته‌های پوچش کَج‌راهه رو انتخاب می‌کنه...
یادمه بهش گفتم: حتی خدا هم پرهیزگاره؛ جبهه گرفت سمتم و گفت: اما توی قرآن اومده که خداوند از هر نوع بدی پاکیزه است! بهش گفتم: منم نگفتم که نیست، بلکه گفتم حتی اون هم پرهیزگاره! با تعجب پرسید: چطور؟ بهش گفتم: روح ما از جنس خداست؛ وقتی با بدی کردن‌هامون این روح به پلیدی کشیده می‌شه پس به این معناست که حتی این روح هم پَلیدی‌پذیره؛ پس نتیجه می‌گیریم حتی خدا هم پرهیزگاره...

نمط

دو، ره، می، فا، سُل، لا، سی؛ به این گیتار نگاه کن، به سیم‌های قشنگش، به خوش دستیش و دستایی که قراره اینو بنوازه؛ همه‌ی اینا همیشه دست توی دست هم می‌ده تا موزیکِ قشنگی نواخته بشه اما لزوما چه کسی می‌تونه با این گیتار این‌قدر خوب بنوازه؟ قطعا کسی که با همه‌ی نت‌ها و هارمونی‌ها آشنایی داشته باشه و درکِ کاملی از موسیقی داشته باشه؛ شخصیت‌های بزرگی مثل موتزارت، باخ، بتهوون و امثالهم ظهور کردن تا به این هنر پیچیدگی بیش‌تری بدن و اونو کامل‌ترش کنن اما توی یک‌قرن دوره‌ای که گذشت واقعا چند تا اُسطوره مثل این‌ها ظهور کرد و قراره چند نفر دیگه در قرنِ پیش‌ِرو ظهور کنن؟
کتابی که روی میز می‌بینی، کتاب آموزشه گیتاره که قراره بخونیش و از روی این کتاب قراره گیتار زدن رو یاد بگیری؛ شاید پیش خودت بگی که من هنوزم می‌تونم بنوازم و نیازی به این کتاب ندارم؛ این‌که می‌تونی یا نه، من مُنکرِ این واقعیت نمی‌شم اما مطمئنا هیچ‌وقت نمی‌تونی به قشنگی یک استاد موسیقی گوش‌نواز بنوازی؛ می‌خوای اُسطوره و تک باشی حرفی نیست اما اونا هم قبلِ این‌که اُسطوره بشن این کتاب رو خوندن و باهاش اُنس گرفتن و بعدِ یادگیری استعدادهای خودشون رو شکوفا کردن...
دین و مَذهب هم دقیقا مثل همین گیتار و کتابی هستش که به چشم می‌بینی؛ هر دوی اون‌ها یک هدف دارن و راهِ دُرست نواختن و دُرست زندگی کردن رو به آدم یاد می‌دن؛ بدون اَدیان و بدون کتاب هم می‌تونی به زندگی ادامه بدی اما واقعا چقدر مطمئن هستی با توجه به رفتار و کرداری که داری همیشه راهِ دُرست رو طی می‌کنی؟ چقدر مطمئن هستی اَفکاری که داری دُرسته و با حداقل اشتباهات، داری به باقی زندگیت ادامه می‌دی؟ این‌ها رو نگفتم که سریع‌ تُرش کنی و جبهه بگیری ولی خوبه که حداقل برای یک لحظه هم که شده بدون هیچ خُصومت و کینه‌ی قلبی، به تمام این حرفا فکر کنی و تصمیم عاقلانه‌تری بگیری؛ شاید فکر کردنِ تو به این موضوع واقعا چیزی رو تغییر نده اما همین‌قدر که وقت می‌ذاری و در موردش فکر می‌کنی خودش یک دنیا اَرزش داره؛ اینو بهت قول می‌دم...
  

عسس

هوای تاریک و سیگارِ روشن و خَلوت دو نفره؛ باد خنکی می‌وزید و توی این هوا هیچ‌چیز به جُز گرفتن چند پوک سیگار حالمو بهتر نمی‌کرد؛ مثل همیشه از بالای پشتِ‌بوم به خیابون پُر از ماشین خیره شده بودی و به طرز مسخره‌ای مثل موش توی خودت پیچیده بودی؛ بهت گفته بودم‌ لباسِ گرم‌تر تنت کنی اما این‌قدر غُد بودی که همیشه کاری رو انجام بدی که خودت دوست داری، مثل تمام اشتباهاتی که توی این مدت کردی و هیچ‌وقت نتونستی ازشون درس بگیری.
وقتی کاپشنمو روی دوشش اَنداختم برای چند لحظه از خلسه خودش بیرون اومد؛ لبخندی زدم و گفتم: درد داره نه؟ با یک لبخند کاپشنُ روی تنش محکم‌تر کرد و گفت: چه فرقی برای تو می‌کنه؟ با سر اشاره‌ای به آدمای توی خیابون کردم و گفتم: به این مردم نگاه کن، اونا هیچ‌وقت نمی‌فهمن درد واقعی چیه! درد برای هر کسی یک تعبیری داره ولی چون تعاریف هر کسی متفاوتِ نسبت به بقیه، اونا هیچ‌وقت توی این زمینه به توافق کاملی نمی‌رسن، در نتیجه درد هر کسی برای خودش بزرگ‌تر از بقیه می‌شه! خنده‌ای کرد و گفت: یعنی چی؟ می‌خوای بگی خیلی تو این زمینه حالیته؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: اصلا! در واقع درد برای من هیچ‌وقت معنی خاصی نداشت! درد کاملا یک چیز منطقیه و اصلا ربطی به احساسات درونی آدما نداره! چیزی که از درون همیشه رنجت می‌ده درد روحی نیست، بلکه چیزی با عنوان هضم روحی هستش! وقتی عزیزترین کسای زندگیت کاری رو باهات می‌کنن که فراتر از حد انتظارته ناخودآگاه دچار یک رُخوت درونی می‌شی که هیچ‌جوره نمی‌تونی این مسئله رو توی خودت هضمش کنی؛ می‌خوای گریه کنی بسم الله، اما این چیزا هیچ‌وقت تاثیری توی حل مشکلات درونی تو نداره! حالا هم بهتره بریم داخل تا بیش‌تر از این سرما نخوردی...

سمع

بهش گفتم: همیشه می‌گن حرف زدن و نوشتن آدما رو آروم می‌کنه اما اگه از من بپرسی خیلی مطمئن بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ خیلی‌وقتا پیش اومده توی شبکه‌های مجازی با من ساعت‌ها حرف بزنی و احساس آرامش کنی؛ احساس آرامش ‌کنی و بهم بگی: "فابر، مرسی که هستی"، اما وقتی دقیق‌تر بشی توی حرکاتت، می‌بینی که تو اصلا حرفی به میون نیاوردی، بلکه توی سکوتت و تنهایی‌هات توی صفحه گوشیت خیره شدی و هر چی توی فکرت جولان می‌داد رو برام نوشتی؛ شاید پیش خودت بگی خب برات نوشتم و آروم شدم اما اگه همچنان از من بپرسی بازم بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ چیزی که تو رو توی این زندگی کوفتی آروم می‌کنه، نه حرف زدنه و نه نوشتن، بلکه تنها درک شدنه که باعث می‌شه واسه چند لحظه هم که شده با همه‌ی وجودت احساس آرامش کنی، آرامشی که این قوت قلب و انگیزه رو بهت می‌ده که یکی تو زندگیت هست که با همه‌ی وجودش درکت می‌کنه و می‌فهمتت و حاضر نیستی با هیچ‌چیزی عوضش کنی؛ اون موقع است که تازه همه چیز برات جالب می‌شه و زندگی برات طعم و بوی جدیدی می‌گیره...

نمک

بهش گفتم: هر وقت دَری به سمتت باز شد هیچ‌وقت بی‌تفاوت از کنارش نگذر، بلکه اول بایست و خوب بهش فکر کن و بعد تصمیم بگیر می‌خوای از کنارش رد بشی یا نه! زمانی که یکی دَرهای قلبشو به روت باز می‌کنه بدون این‌قدر به درونش نفوذ کردی که می‌خواد تو رو به امپراطوری قلبش راه بده؛ هیچ‌وقت با خر بازی‌هات باعث سُقوط این امپراطوری نشو، بلکه یا درهای قلبشو ببند و یا واردش شو، این‌طوری خیلی بهتر می‌تونی به وجود واقعی یک نفر احترام بذاری. 
همیشه یادت باشه گفتن یک حرفایی خیلی سَخته ولی در عوض جواب‌هاشون خیلی آسونه! مثلا وقتی یکی بهت می‌گه دوستت دارم یا دلم برات تنگ شده یا جات تو قلبمه و همیشه به یادتم، هیچ‌وقت در جوابش نگو: لطف داری، نظر لطفته، ممنونم، خواهش می‌کنم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه اونم در جواب منتظر این حرف هست که تو هم بهش بگی: منم دوستت دارم، دلِ منم برات تنگ شده، جای تو هم همیشه تو قلبمه و منم همیشه به یادتم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه می‌خواد مطمئن بشه تو هم باهاش هم دلی، تو هم مثل اون داری از غم دوریش درد می‌کشی و اونم یک جایی توی قلبت داره. وقتی با خر بازی‌هات این مهم رو ادا نکنی ناخودآگاه چیزی تو درون اون فرد می‌شکنه که باعث می‌شه یک قدم از احساس واقعیِ وجودش فاصله بگیره، باعث می‌شه از درون شبیه روباتی بشه که هیچ احساسی توی وجودش جریان نداره... احساسات آدما رو جدی بگیر چون اونها، همون‌هایی هستن که همیشه بهت یادآور می‌شن که هنوزم انسانیت زندست و هنوزم زندگی جریان داره...

کیش

دلخوشِ قمارِ زندگی هستی وقتی تاس رو می‌گیری توی دستتو با یک تکون شدید همشو می‌ریزی روی زمین، به اُمید این‌که بخت باهات یار باشه و شِش در خونتو مُحکم بزنه، تا با صدای بلند -جوری که همه بشنون- داد بزنی: "نگفتم اِمشب شانس با منه"، اما حواست نیست که شانس هیچ‌وقت مسیرِ زندگیتو تعیین نمی‌کنه، فقط یک فرصتِ دوباره بهت می‌ده که شانستو امتحان کنی! مهره تویی که داری دائم دورِ خودت می‌چرخی و این زندگیه که داره دائم با تو و احساساتت بازی می‌کنه که گوشاتو با پَنبه پُر کنی و چشاتو به حقیقت ببندی تا نبینی چطور با هر بار تاس انداختن و دیدن نتیجه، زندگی هر دفعه چطور یک رو از احساساتتو به مَعرضِ نمایش می‌ذاره؛ یک بار خشم، یک بار ناراحتی، بار دیگه لبخند و گاهی وقتا خوشحالی!
شاید واقعا باورت شده که شکست ناپذیری اما از من بشنو که آخرِ بازی‌ها رو تنها مَرگه که مشخص می‌کنه؛ وقتی باختی گریه نکن، وقتیم که بُردی باور نکن؛ درسته پُشت هر سَختی گشایشی هست اما پشت هر بُردی هم شکستِ بزرگی هست، پس دِلخوش شانس و اِقبال و این‌جور چیزا نباش، تنها قوی باش و مُحکم سَرِ جات وایسا که این قصه سَرِ درازی داره...

برهان

بهش گفتم: خیلی از ماها، زمانی که به مشکل بر می‌خوریم در کمال تعجب دست روی دست می‌ذاریم و همه‌چی رو می‌ندازیم گردن سرنوشت و به جای اینکه کاری کنیم، خودمون رو با حرف‌هایی مثل: "هر چی قسمت باشه همون می‌شه"،"هر چی خدا بخواد"، "از بخت بدمه که این بلاها سرم اومده" خودمون رو گول می‌زنیم و یا در کمال ناباوری هر چی از دهنمون در می‌آد نثار سرنوشت می کنیم. من منکر این موضوع نیستم که سرنوشت وجود داره یا نه، هر کسی که زندگی رو تجربه کرده به عینه این احساس رو هم داشته که یک چیزی شبیه به سرنوشت توی زندگی هر شخصی بوده، اما بیایم یک نگاه عمیق‌تر به کشورهای موفق آسیای شرقی بندازیم، کشورهای مهمی مثل چین، کره یا ژاپن که امروزه کالاهاشون خیلی بین جنس‌های مورد تایید ما به چشم می خوره و یا نگاهی بندازیم به  فاجعه‌ی بزرگی که در زمان جنگ جهانی دوم برای کشور ژاپن اتفاق افتاد و ببینیم اگر واقعا این بلا سر خودمون می‌اومد چه اتفاقی برای مردم و کشورمون رقم می‌خورد.

اما اصلی‌ترین موردی که باعث شد من به کشورهای آسیای شرقی اشاره کنم اینه که هر سه کشوری که ازش نام بردم جزو بی‌دین‌ترین کشورهایی هستن که سالانه توی آمار جهانی ازشون یاد می‌شه، نمی‌خوام اینو بگم که بی‌دین بودنشون به معنی بی‌ایمان بودن و یا بی‌خدایی بودنشون هستش، بلکه می‌خوام اینو بگم که اونا با توجه به فلسفه‌ای که دنبال می‌کنن و عقاید و باورهایی که دارن به این درک رسیدن که برای رسیدن به پیشرفت باید عمیقا تلاش کنن، و همین تلاش و پشتکاری که از خودشون نشون دادن باعث شده برندهایی بزرگی مثل تویوتا و سامسونگ جزو بیست برند با ارزش دنیا از دید مجله فوربز قرار بگیره.

نمی‌خوام اینو بگم که با خدا بودنمون باعث شده که از بقیه عقب بیفتیم اما اگر هممون به این باور برسیم که خدا در درون ماست، عمیقا اینو متوجه خواهیم شد که تنها زمانی همه‌چیز تغییر می‌کنه که اول خودمون بخوایم، چرا که تنها با خواستن خودمونه که در نهایت به خدای درونمون می‌رسیم.

"اِنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرواْ مَا بِآنفُسِهِم." رعد/11

و خداوند حال هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد تا زمانیکه خود آن قوم حالشان را تغییر دهند.

 

 

سراب

بهش گفتم: هیچ‌وقت توی زندگی به چشمات اعتماد نکن، اونا یاد گرفتن که همیشه زندگی رو به بهترین شکل برای انسان به تصویر بکشن، اما متاسفانه باید اینو دونست که چشم‌ها ساده‌لوح‌ترینِ جوارحِ انسانی محسوب می‌شن که به همه‌چیز به نگاه خوش‌بینی نگاه می‌کنن، آدما معمولا زمانی به زندگیشون بدبین می‌شن که تجربه‌های تلخی رو توی زندگی تجربه کرده باشن، در واقع این ذهنه که چشم رو مجبور به بدبین بودن می‌کنه، چون چشم‌ها هیچ‌وقت نمی‌تونن به واقع بد باشن. آدما در واقع مثل هندوانه‌های دربسته می‌مونن که نمی‌شه هیچ‌جوره قضاوتشون کرد، حتی اگر حرکات و رفتارشونم به واقع ببینی نمی‌تونی بفهمی توی ذهن خرابشون واقعا چی داره می‌گذره. اونا فهمیدن برای این‌که بتونن یک نفر رو فریب بدن لزوما نیازی ندارن که کار بزرگی رو توی زندگی انجام بدن، تنها با فریب‌دادنِ چشمه که می‌تونن به همه‌ی اهدافی که توی ذهنشون دارن برسن، اون‌جا بود که به این حقیقت انکار ناپذیر پی بردن که عقل آدمی‌زاد به چشمشونه. 

روباه رو به شازده کوچولو کرد و گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید آن را فراموش کنی که جز با چشمِ دل نمی‌توان خوب دید، آنچه اصل است از دیده پنهان است.


بیخیال

زندگیم خیلی زود گذشت، این‌قدر زود و سریع که سرعتِ گذشت کردنشو مثلِ وزشِ‌باد روی تَک‌تَک سلول‌های بدنم احساس کردم؛ توی این مدت آدم‌هایی رو دیدم و تجربه کردم که شاید دیدنشون بعد این همه سال توی افکارم صورت‌های سیاه و سفیدی رو به نمایش بذاره، آدم‌هایی که با بودنشون و رفتنشون درس‌هایی بهم دادن که با هر بار زمین‌خوردن و بلندشدن یاد گرفتم این‌بار مثل یک مرد بیاستم و راه رفتن رو یاد بگیرم، درست مثل پسربچه‌ای که بعد از هزاران‌بار زمین‌خوردن و ایستادن بالاخره درست وایستادن و راه‌رفتن رو یاد گرفت، بدون این‌که حتی مجبور باشه زانوهاشو پاک کنه. توی زندگی یاد گرفتم که هیچ‌وقت نمی‌شه آدمارو شناخت ولی تا حدودی می‌شه فهمید توی افکارشون چی می‌گذره، می‌شه فهمید امروز حالشون اَبریِ یا آفتابی، می‌شه فهمید حسُ حالِشون خوبه یا بد، می‌شه باهاشون حرف زد یا باید سُکوت کرد، می‌شه تحملشون کرد یا باید فاصله گرفت، می‌شه درکشون کرد یا باید اونا رو به حالِ خودشون رها کرد.

بهش گفتم: یکی از ملاک‌های شناختِ اَفکارِ آدما، لیوانای سفارش‌داده‌ی توی دستشونه، البته نه خودِ لیوان، بلکه نوشیدنی هستش که توی اون لیوان شناوره؛ طعم و مزه و حسی که اون لحظه فرد بعد از خوردن نوشیدنیش توی وجودش احساس می‌کنه اصلی‌ترین چیزیه که می‌تونه باعث ارضاشدن افکارِ وجودیش باشه؛ مزه‌های شیرین نشون‌دهنده‌ی حالِ خوبِ آدماست، اوقات قشنگ و فراموش نشدنی، و تمام ثانیه‌هایی که تبدیل به یک خاطره به یاد موندنی می‌شن، هر چی این طعم به سمت تلخی پیش بره، حال خراب آدما بیش‌تر خودنمایی می‌کنه تا جایی که یک‌لیوان‌زَهرِمار می‌شه نوشیدنی مورد علاقه‌ی یک فردِ کاملا داغون، که نه تنها بدمَزه نیست، بلکه هر جرعه نوشیدنش یک فکرِ داغون رو توی وجودش تخریب می‌کنه و اونو به آرامش می‌رسونه. به همون اندازه یکی دیگه از ملاک‌های شناخت، سیگارای توی دستشونه، هر چی این سیگار باکلاس‌تر و گرون‌تر باشه نشون‌دهنده‌ی یک عادتِ قدیمی و کلاس و پرستیژ آدماست ولی هر چی به سمتِ کیفیت‌های پایین‌تر و سیگارای داغون امثال بهمن می‌ره تبدیل می‌شه به حسِ کاملا داغون و خراب که هر پوک از اون می‌شه دنیایی از دود، که همه‌ی خوب و بدو با هم توی خودش هضم می‌کنه. توی زندگیم یاد گرفتم آدما رو سرزنش نکنم، بلکه بشینم پای حال خرابشون و یک نوشیدنی هم‌مزه‌ی نوشیدنیِ خاصِ خودشون بخورم، این‌طوری بدون این‌که تو بخوای و اون بفهمه هردوتون می‌شید یک‌فکر و یک‌خیال و یک‌زندگیِ‌پیچ‌خورده که با هر جُرعه نوشیدنش با هم توی این زندگی مَحو و نابود می‌شید، بدون این‌که حتی کلامی از زبان کسی جاری بشه...