فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فلسفی نوشت» ثبت شده است

تیک تاک

بهش گفتم: بزرگ‌ترین خیانتِ بشری رو در طول تاریخ، انسان خودش به خودش کرد؛ ولی نه با ساختِ سلاح و موشک و این‌جور چیزا، بلکه با ساختِ زمان کاری کرد که انسان‌ها در طول قرن‌ها زندگی به بردگی گرفته بشن. هیچ‌وقت نگو گذشته‌ها گذشته، چون در واقع هیچ گذشته‌ای در کار نیست؛ نه گذشته‌ای وجود داره و نه آینده‌ای؛ بلکه همه‌چیز توی حاله که اتفاق می‌افته، همه‌چیز در لحظه‌ست که می‌گذره؛ بهش گفتم: قرن، سال، ماه، روز، ساعت، دقیقه، ثانیه، صدم ثانیه و غیره و غیره و غیره رو انسان به وجود آورد، انسان بود که زمان رو ساخت، انسان بود که توهمِ زمان رو به آدما داد و همه این‌ها رو از رفت‌وآمدِ شب‌وروز اُلگو گرفت؛ چیزی که پشتِ این دروغ مخفی موند در واقع لحظه بود، لحظه بود که زندگی رو ساخت، لحظه بود که آرامشو به وجود آورد، لحظه بود که خاطره شد، و همه‌ی این‌ها در لحظه بود که اتفاق افتاد. اگر می‌خوای برده‌ی اختراع انسان، زمان باشی، حرفی نیست، می‌تونی هرروز شش‌تاهشت‌ساعت بخوابی، روزی هشت‌ساعت کار کنی، در روز سه‌وعده غذای اصلی و سه‌وعده میان‌وعده با فاصله‌ی سه‌ساعت تناول کنی، روزانه یک‌ساعت پیاده‌روی رو توی برنامت داشته باشی، در هفته سه‌بار بدنسازی بری و آخر هفته‌ها با کسایی که دوستشون داری بیرون بری و قبلِ ساعت‌ِدوازدهِ‌شب خونه باشی و در نهایت از زندگیِ روتینگ‌واری که انسان در ذهنت نهادینه کرد پیروی کنی، اما از من می‌شنوی بیخیال زمان شو؛ آدما زمانی آزادِ مطلق هستن که برای دلِ خودشون زندگی کنن، نه برای ساعت و ثانیه و زمان؛ یک‌بار می‌گم، همیشه می‌گم: قدر لحظه‌هاتو بدون، تنها زمانی می‌فهمی لحظه‌ها باارزشن که خیلی دیر شده...

دانلود فایل صوتی | لینک مطلب | کانال تلگرام رادیوبلاگیها | اینستاگرام رادیوبلاگیها

ماخولیا

بهش گفتم: ذهن منبع اصلیِ تمام اطلاعات، یادها، خاطرات، احساسات و برگرفته از تمامِ وجود آدمیته؛ این ذهنه که تو رو به تفکر وا می‌داره و تمام راهکارهای موجود رو جلوی پات می‌ذاره؛ این ذهنه که از انسان یک فراانسان می‌سازه و تمام وجودشو به تعالی می‌رسونه؛ اما یک تفکرِاشتباهی که پشتِ این موضوع هست اینه که خیلی از آدما فکر می‌کنن منظور از ذهن همون مغزه، اما این روحه که تمام این رویدادها رو توی خودش ذخیره می‌کنه! این روحه که مثل یک اسفنج تمام عوالم و احساسات رو توی خودش جذب می‌کنه! این روحه که باعث می‌شه نسبت به یک موضوعی حسِ خوب، و نسبت به موضوع دیگه حسِ بدی داشته باشی. زمانی که یک انسان به طور موقت می‌میره و دوباره به زندگی برمی‌گرده، با این‌که روح از بدنش به طور کامل جدا شده و بدنش کاملا از کار افتاده، تمام اتفاقاتی که هنگام مرگ دیده و باهاش مواجه شده، پس از زنده شدن هم به یادش هست. اما سوالی که این وسط پیش می‌آد اینه که وظیفه‌ی مغز چیه و چه کاری انجام می‌ده؟ اگر واقعا همه چیز وابسته به روحه پس چه علتی بر وجود عضوی به اسم مغز وجود داره؟ مغز مثل یک آهن‌ربا عمل می‌کنه؛ روح هر انسانی دارای یک‌سری فرکانس‌های خاصه که مغز این فرکانس‌ها رو جذب و در نتیجه اطلاعاتِ دریافتی رو برای بدن تحلیل می‌کنه؛ مطمئنا خیلی پیش اومده که خواسته یا ناخواسته بتونی ذهن طرفِ مقابلتو بخونی و درک کنی و بفهمی که داره واقعا به چه چیزی فکر می‌کنه، علت این امر دزدیدن فرکانس‌های تعاملی بین ذهن و مغزِ شخصِ طرفِ مقابلتونه که توسط مغز صورت می‌گیره.

همیشه یادت باشه که روح مثل یک نتِ موسیقی می‌مونه که اگر از حالتِ هارمونی خاصِ خودش خارج شه می‌تونه تاثیرات خیلی بدی رو برای هر کسی ایجاد کنه؛ اگر شخصی فکرش پلیده، این پلیدی در نتیجه برمی‏‌گرده به همون سازوکارِ روح؛ این روحه که باعث می‌شه شما تبدیل به یک شخص مثبت یا منفی بشید و یا این‌که این روحه که از شما، یک منِ واقعی می‌سازه. اگر می‌خوای توی زندگیت به تعالی برسی باید یادت باشه که این روحه که بیشتر از هر چیزی نیازمند توجه و مراقبته؛ اگر این توجه و مراقبت حاصل بشه خواهی دید که چقدر دیدت نسبت به زندگی تغییر می‌کنه و انگیزه توی وجودت شکل می‌گیره، ولی اگر نخوای چنین لازمه‌ای رو توی وجودِ خودت جدی بگیری، تاثیرش مثلِ کشیده‌شدنِ ناخن روی دیواره، به همون اندازه آزار دهنده و زجرآور؛ پس قبلِ این‌که از کنترل خارج شی به خودت بیا؛ زندگی هنوزم ارزش زندگی کردن رو داره، باور کن.

زیر تیغ

پشت‌ِبوم و هوایِ آروم و ارتفاعِ دونفره؛ لبه‌ی پرتگاه نشسته بودیم و پاهامونو توی خلاء مرگ و زندگی تاب می‌دادیم. تقریبا بیست‌مِتری ارتفاعش می‌شد اما عمیقا اینو مطمئن بودم که تنها راهیه که می‌شه درِ دنیای بَعدی رو باز کرد. نیم‌نگاهی بهش کردم و گفتم: ترسناکه نه؟ زیر چشمی یک نگاهی به پایین انداخت و گفت: آره، خیلی بلنده! یک لبخندی زدم و بهش گفتم: می‌دونستی خدا هم یک‌بار توی زندگیش ترسید؟ خندید؛ خدا؟! کِی؟! گفتم: روزی که بَندَش خطا کرد و از خونش بیرون؛ گفت: خب؟ چه ربطی داشت؟ بهش گفتم: وقتی خدا بندشو از بهشت بیرون کرد، به شیطان گفت: هر کسی که راه تورو بره، می‌ندازمش جهنم! اونجا بود که یک سوال ذهنِ خلق رو درگیر کرد: چرا خداوند برزخ رو ساخت؟ باور کنی یا نه، من به این اصل باور دارم که خدا از ترس این‌که بَندَشو از دست نده جهنم رو ساخت؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ کبریت می‌ترسونه؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ فلفل می‌ترسونه؛ یا مثل هر وقتِ دیگه‌ای که مادرا از ترس به عنوان یک ابزار برای بازداشتن بچه‌هاشون استفاده می‌کنن؛ هیچ‌وقت نمی‌تونم اینو درک کنم که چطور یک مادر می‌تونه دَستی‌دَستی بچشو بندازه توی آتیش؛ بچه‌ای که از گوشت و پوست و خونه خودشه؛ بچه‌ای که عاشقانه دوستش داره و می‌پرستتش؛ از شکم خودش می‌زنه تا بچش گرسنه نخوابه؛ از خواب خودش می‌زنه تا اون راحت بخوابه؛ چطور این مادر می‌تونه؟ چطور خدا می‌تونه این‌کارو با بَندَش بکنه؟ بنده‌ای که حتی روحشم از جنسِ خودشه، خیلی فراتر از همه اون چیزی که مادر باعثشه. 

می‌دونی، بزرگ‌ترین عذاب برای هر انسانی، آتیش جهنم نیست، بلکه نادیده گرفته شدنه؛ اون‌روزی که همه ما به این حقیقت برسیم که خداوند حقیقتِ مَحضه، اون‌روزی که همه با گناهانمون جلوش حاضر بشیم و از سنگینیِ کاری که کردیم شرمگین باشیم، خدا نمی‌گیرتت و نمی‌ندازتت توی جهنم، بلکه بهت پُشت می‌کنه، باهات قَهر می‌کنه، نادیدت می‌گیره، اون‌روز می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای رگتو بزنی؟ می‌خوای خودتو دار بزنی؟ می‌خوای خودتو از بلندی بندازی پایین؟ نه، دیگه هیچ مَرگی در کار نیست، تا دنیا دنیاست، تا زندگی زندگیه، این روحته که تا اَبد در عذابه. اگر فرض بگیریم زندگی یک خواب و مرگ بیداری باشه، همیشه جوری زندگی کن که هر وقت از خواب بیدار شدی، بتونی خوابتو برای دیگران تعریف کنی؛ خوابی که نشه روایتش کرد، خواب نیست؛ کابوسه، کابوس.

پژواک

خیره‌شدن یکی از عاداتِ همیشگیم بود، مخصوصا وقتی که در مقابلِ یکی‌دیگه از زیبایی‌های خدا قرار می‌گرفتم؛ عظمت، بزرگی و همین‌طور با عظمت‌بودنِ کوه‌ها و رشته‌کوه‌ها، عجیب فکرِ منو به خودش درگیر می‌کرد، مخصوصا اگر تفکرِ بزرگی پشت همه‌ی این عظمت نهفته باشه. با دو لیوان شیرموز بستنی سَروکَلَش پیدا شد، با یک لبخند، تُندتُند اومد سمتمو یکی از لیوانا رو داد دستم؛ گفت: زود بُخور تا بستنیش آب نشده! الحق که هوای خیلی گرمی هم بود، به زور یک سایبون پیدا کرده بودیم و چپیده بودیم زیرش و تُندتُند لیوانای شیرموزمون رو سَر می‌کشیدیم؛ یکم که جیگرم حال اومد رو کردم بهشو گفتم: به این کوه‌ها نگاه کن؛ خیلی از ماها انعکاسِ کوه‌ها رو تجربه کردیم اما کم‌تر کسی به این موضوع توجه کرد که همه‌ی ما انسان‌ها در باطن به همین صورت عکس‌العمل نشون می‌دیم. این عکس‌العمل‌ها در واقع هیچ‌ربطی به حالات احساسی ما نداره، بلکه هر انسان بسته به نوع رفتار، بر پایه‌ی رفتار، رفتاری مشابه و یا عکسی رو به معرض نمایش می‌ذاره؛ به نوعی شبیه به یک چالشِ ذهنیه که توی ذهن اتفاق می‌افته.

اولین نوعِ رفتاری که خیلی بینِ مَردم شایعه است، کُنشِ ساده و در مقابلِ واکُنشِ ساده است؛ چقدر امروز روزِ قشنگیه؛ چقدر امروز احساسِ بهتری دارم؛ چقدر این لباس بهت می‌آد؛ قراره شب بریم خونه‌ی مامان اینا؛ من می‌رم سَرِکوچه یک سِری چیزا بخرم و بیام؛ می‌شه ساعت ششِ‌صُبح بیدارم کنی؟؛ بریم بیرون یک چَرخی با هم بزنیم؟؛ دیشب اخبارو دیدی؟؛ چقدر دیشب با اون فیلمه خندیدیم. 

نوع دوم رفتاری بیش‌تر مربوط به انسان‌های خجالتیه، مخصوصا اون‌هایی که به شدت توی بیانِ یک موضوع، به خودشون سخت می‌گیرن و به کلی رودربایستی دارن؛ کُنشِ سخت در مقابلِ واکُنشِ ساده؛ می‌تونم امروز این جزوه رو ازتون قرض بگیرم؟، می‌تونم با موبایلتون یک تماسِ شخصی داشته باشم؟؛ اجازه هست شمارتون رو داشته باشم؟؛ می‌تونم بپرسم الان ساعت چنده؟؛ استاد، می‌تونید این مطلب رو دوباره توضیح بدید؟؛ مامان، من به یک نفر علاقمند شدم؛ می‌تونم اون رنگ لباستون رو هم ببینم؛ می‌تونم بپرسم قیمت این کفش چقدره؟ می‌تونم پول این کالا رو فردا براتون بیارم؟

سومین نوع رفتاری مربوط به مباحثِ حساسِ زندگیه، چیزهایی که نه گفتنش، نه شنیدنش، از دیدگاهِ خیلی از افراد زیاد جالب نیست و هر کسی از قبول این مسئولیت سخت، شونه خالی می‌کنه؛ کُنشِ سخت در مقابل واکُنشِ سخت؛ دیشب بابارو از دست دادیم؛ ما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم؛ متاسفانه دادگاه فلانی رو محکوم کرد؛ فلان کشور با ویزای ما موافقت نکرد؛ من از شرکت اخراج شدم؛ ما ورشکست شدیم؛ شما زیاد نمی‌تونید زنده بمونید؛ این آخرین دیدارِ ماست.

نوع آخر رفتاری رو من، فاجعه نامگذاری می‌کنم؛ کلماتی ساده ولی در عینِ‌حال مُخرب، مباحثی که به زبانِ خیلی ساده، قوانینِ دُرستِ رفتاری رو نقض می‌کنن؛ کُنشِ ساده در مقابلِ واکُنشِ سخت؛ تو خیلی بی‌استعدادی؛ ازت متنفرم؛ می‌دونستی خیلی خودشیرینی؟؛ تو هیچی نیستی؛ اشتباه کردم باهات ازدواج کردم؛ خیلی بی‌عرضه‌ای؛ فقط بلدی حرف بزنی؛ تو مایه‌ی آبروریزی هستی؛ شرمم می‌آد بگم تو پسرم هستی؛ هیچ‌وقت فکر نکردم که یک دُختر دارم...

همیشه یادت باشه که کلمات بزرگ‌ترین تاثیر رو توی زندگی هر شخصی ایفا می‌کنه؛ برای این‌که بتونی این کلمات رو انتقال بدی، در درجه اول باید ظرفیت طرفِ مقابلت رو در مقابل کلماتی که می‌خوای ادا کنی بسنجی؛ یادت باشه، همیشه مخرب‌ترین چیزها، پشت ساده‌ترین کلمات نهفته است؛ یاد بگیر که هیچ‌وقت حتی ساده‌ترین کلمات رو هم به ساده‌ترین شکلِ ممکن به زبان نیاری، چون گاهی‌وقتا روی همین کلماتِ ساده هم نمی‌شه سَرپوش گذاشت!

آخ آخ؛ این شیرموزم رفت واسه خودش! بپر جنگی برو دو تا دیگه بخر و زود بیا که رسما بخار شدیم!

گل یا پوچ

دستمو دراز کردمو، برداشتمشو، زل زدم بهش؛ دو دیدگانِ خالی همراه با یک لبخند؛ یک چیز کلیشه‌ای اما فراموش نشدنی؛ صورتک رو برگردوندم سمتش و بهش گفتم: خوب بهش نگاه کن، این‌بار خاص‌تر از همیشه بهش نگاه کن؛ این یک نقابه، چیزی که همه‌ی ما می‌شناسیمش و بهش عادت کردیم؛ نقاب یک هویته، یک نمادِ ملیتی و یک آرمانِ؛ یک دنیای ناشناخته‌ی جدید که شناخته‌شده‌ها رو مثل یک گرداب توی خودش هضم می‌کنه. زمانی که انسان دیوار رو برای حفظ حریم خصوصی خودش ساخت، به فکر این افتاد که یک دیوار برای حفظ حریم شخصیتی خودش بسازه. جالب بودن این نقاب این‌قدر زبانزد خاص و عام شد که خواسته یا ناخواسته وارد واژه‌ای به اسم هنر شد؛ اول تئاتر، بعد به طرز محسوسی وارد مهمونی‌های بالماسکه شد؛ اما نبوغِ بشریت به این موضوع بسنده نکرد و سبک جدیدی از نقاب رو وارد دنیای عمومی مردم کرد؛ سیرک؛ سیرک تلفیقی از دو دنیای تئاتر و بالماسکه بود؛ مردم براشون اصلا مهم نبود که اون کسی که داره براشون نمایش اجرا می‌کنه چه جور شعور و شخصیتی داره، اون با ماسک مضحکش مردم رو سرگرم می‌کرد و مردم این سرگرم شدن رو دوست داشتن و برای این قابلیت‌های شگرف دست می‌زدند. رفته رفته نقاب حالت پیچیده‌تری به خودش گرفت و بیش‌تر از قبل توی پوست و گوشت و استخون مردم جای گرفت. اون‌ها فهمیدن برای این‌که بتونی وارد دنیای نقاب‌ها یا به صورت عامیانه‌تر وارد دنیای ناشناخته‌ها بشی، لزوما نیازی نداری که از نقاب به عنوان یک پوشیه استفاده کنی؛ تو می‌تونی حتی با تغییرِ شخصیتیِ خودت، کاری کنی که شخصیت اصلیت پشتِ شخصیتِ دروغینت به طرز محسوسی مخفی باقی بمونه.

به طور کلی آدما رو از لحاظ شناخت، می‌شه به سه گروه دسته‌بندی کرد: غریبه‌هایی که می‌شناسیم؛ غریبه‌هایی که فکر می‌کنیم می‌شناسیم و غریبه‌هایی که هیچ شناختی ازشون نداریم. انسان‌ها برای این‌که بتونن به کسی اعتماد کنن، پایه و اساس خودشون رو بر پایه شناخت برنامه ریزی می‌کنن؛ به طور مثال اگر یک غریبه که هیچ شناختی نسبت بهش نداری از شما تقاضای پول کنه، مطمئنا هیچ‌وقت حاضر نمی‌شید که سرمایه خودتون رو به عنوان قرض برای یک مدتِ معین بهش پرداخت کنید، اما اگر همین درخواست رو یک غریبه‌ی شناخته‌شده از شما بکنه، این‌کارو با جون و دل براش انجام می‌دید، در صورتی که خیلی وقتا ثابت شده که یک غریبه‌ی شناخته‌نشده از یک غریبه‌ی شناخته‌شده می‌تونه خیلی قابلِ اعتمادتر باشه. 

چیزی که پشت اون نقاب شخصیتی می‌تونه حائز اهمیت باشه اینه که انسان‌ها همیشه از ترس‌هاشون فرار می‌کنن؛ اون‌ها به هر دلیل، حال پذیرفته‌ شده یا نشده، تن به این‌کار می‌دن و اگر بخوای به صورت موشکافانه اون‌ها رو تحلیل کنی متوجه خواهی شد که درون اون‌ها چیزی وجود داره که باعث می‌شه از شخصیت اصلی خودشون گریزون باشن. اون‌ها از ضربه خوردن و از شکست می‌ترسن، و برای این‌که بتونن از شما یک سر و گردن بالاتر باشن، شخصیت اصلی خودشون رو مخفی نگه می‌دارن و تمام تلاش خودشون رو می‌کنن که شخصیت اصلی تورو بیش‌تر بشناسن؛ این هدف می‌تونه یک دلیل منطقی یا معنوی باشه و یا این‌که یک بیماری مزمن مخفی، که شخصیت اصلی تو رو نشونه رفته باشه. همیشه یادت باشه انسان اول دیوار رو ساخت و بعد بالا رفتن از دیوار رو یاد گرفت. ازت نمی‌خوام هیچ‌وقت پشتِ نقاب باشی، ازتم نمی‌خوام که کل زندگیت رو در نقش باشی؛ تنها ازت می‌خوام که حواست رو خوب جمع کنی و به هر کسی اعتمادِ کامل نکنی؛ زندگی مثال همون سیرکی می‌مونه که اگر حواست نباشه، خواسته یا ناخواسته اسیر تردستی‌های دلقکِ روزگار می‌شی؛ پس اگر می‌خوای سالم زندگی کنی، بدبین نباش، اما اعتماد هم نکن؛ لطفا.

حداثت

با صدای بسته شدنِ در حیاط پشتِ سرم، دست می‌کنم و چترِ مِشکیم رو باز می‌کنم بالای سَرَم؛ وقتی از اَمن شُدنِ خیس نشدن‌هامون مطمئن شدم، دست دراز می‌کنم سمت دست‌های کوچولوی گُل پسرم؛ اون‌روز برعکس همیشه خیلی آروم به نظر می‌اومد، البته گه‌گاهی پیش می‌اومد که تا این اندازه مثل آدم بزرگا رفتار کنه و این یک پوینت مثبت بود برای من که با اعصابِ راحت ببرمش بیرون و یک دوری بهش بدم. با اینکه آب زیادی کف خیابون رو گرفته بود ولی ترجیح دادم به جای بَغل‌کردن، دستاشو بگیرم تا یاد بگیره دنیا چقدر با آدماش جدیه و حتی زمینِ خیسم با کسی شوخی نداره! آروم‌آروم با هم قدم برمی‌داشتیم و اون با پاهای کوچیکش شِلِپ‌شِلِپ روی کفِ خیسِ آسفالت قدم برمی‌داشت و قشنگ بودن یک روز بارونی رو عجیب برام دل‌انگیز می‌کرد. بهش گفتم: به این بارون نگاه کن؛ قدیمیا می‌گفتن بارون رحمته و از سمت خدا نازل می‌شه، می‌گفتن بارون رحمته و گناه رو از وجود آدماش پاک می‌کنه، آدما رو جلاء می‌ده و وجود پاک به وجودشون هدیه می‌کنه، می‌گفتن بارون رحمتیه که لباس عافیت به بدن بنده‌هاش می‌پوشونه و زمین رو از هر زشتی پاک می‌کنه اما همیشه یادت باشه، حتی همین چیزِ خوب هم اگر از حد بنده‌هاش خارج بشه، دیگه خوب نیست، دیگه خواستنی نیست، دیگه مثل روزای اول قشنگ و تکرار نشدنی نیست.

بهش گفتم اونی که دیروز دیدی آفتاب بود، آفتابم مثل بارون خیلی برای زمین بافایده است؛ آفتاب اگر نباشه، نور نیست، اگر نباشه حیات نیست، اگر نباشه خیلی چیزا از هم گسسته می‌شه، ولی همین چیز پُرفایده هم اگر از حدِ بنده‌هاش خارج شه بازم جای اما و اگر برای بقیه می‌ذاره. همیشه یادت باشه که آدما موجوداتِ فوق‌العاده دَمدَمی هستن، اون‌ها خشکی رو ول می‌کنن و میان به سمت دریا، چون از وجود دریا بی‌بهره‌ان! ولی اون‌هایی که لبِ دریا زندگی می‌کنن، دریا رو ول می‌کنن و می‌رن به سمتِ کویر، چون دیدنِ کویر خیلی بیشتر از دریا براشون رویایی‌تره. 

یاد بگیر توی زندگیت که هیچ‌وقت بیش از اندازه واسه آدماش خوب نباشی؛ رحمت بیش از حد، حتی اگر از سمتِ خدا هم باشه، کفران به همراه داره و همین تفاوت‌ها باعث شده که ما آدما بتونیم بی‌شکایت به زندگیمون ادامه بدیم. فراموش نکن که خوبی هر چقدرم که خوب باشه، هر چقدرم که رویایی و قشنگ باشه، اگر از حدش بگذره، دیگه خوب نیست، دیگه خواستنی نیست، دیگه مثل روزای اول قشنگ و تکرار نشدنی نیست، تنها یک روزمرگی ساده است که بود و نبودش هیچ‌فرقی برای فردِ موردِ نظرت نداره. به قولِ یک دوستی: "داداشم، زیادی خوب نباش، داستان می‌شه."

ماتم

آسمون رو به زوال بود و غروبِ نارنجی رنگش، صورتِ فلک رو نقاشی کرده بود؛ ما طبق معمول روی صندلی‌های پله‌ای شکل که اصطلاحا بهش "بلوچیر" می‌گفتن نشسته بودیم و با تموم خستگیمون، به غروب تکراری و خستگی ناپذیر آسمون نگاه می‌کردیم. تو مثل همیشه حرف از رفتن می‌زدی و من مثل همیشه سعی می‌کردم متقاعدت کنم که پیش خودمون، توی این جهنم بمونی و شرایط رو تحمل کنی؛ تو دو دل می‌شدی با حرفای من و درگیر می‌شدی با احساس خودت که بین راه‌هایی که پیش‌رو داری کدومو انتخاب کنی و من، نگران‌تر از همیشه، نگرانی‌هامو پشت زوالِ پاییزی پنهون می‌کردم و رو به افق به آخرین امیدی که توی قلبم داشتم لبخند می‌زدم.

سرگرم این حرفا بودیم که یک‌دفعه دست کرد توی جیبشو یک کاغذ تا شده در آورد و گرفت سمتم؛ بهم گفت یک نگاه بهش بنداز و نظرتو بهم بگو؛ با این‌که می‌دونست برعکس خودش هیچی بارم نیست، ولی به نظرم همیشه بها می‌داد و سعی می‌کرد نظرمو در مورد اهدافی که پیش‌رو داره بدونه. بازش کردم و با دقت یک نگاه سرتاسری از سر تا پا بهش انداختم و برگه رو گرفتم سمتش؛ با کنجکاوی تمام برگه رو از دستم گرفت و با همه‌ی سوال‌هایی که توی ذهنش داشت خیره شد تو چشام؛ بهش گفتم فکر نمی‌کنی یکم واسه این حرفا زوده؟ احساس می‌کنم خیلی زود داری واسه آیندت تصمیم می‌گیری. شوک شد؛ گنگ شد؛ مات شد؛ انگار که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفایی رو نداشت. بهش گفتم یک ضرب‌المثلِ فابرکاستلی هست که می‌گه: "هیچ‌وقت شکم سیری، واسه رژیمت تصمیم نگیر!"؛ آدما وقتی می‌خوان در مورد آیندشون تصمیم بگیرن هیچ‌وقت شرایط رو مدنظر قرار نمی‌دن، می‌شینن یک گوشه و یک‌دفعه تصمیم می‌گیرن از فردا یک کار بزرگی رو انجام بدن، در صورتی که هیچ‌وقت از خودشون نمی‌پرسن که آیا شرایط و موقعیتشون در وضعیتی هست که بتونن به این کار رسیدگی کنن یا نه. خیلی‌وقتا شده که تو غذاتو خوردی و با فکر راحت نشستی یک گوشه؛ پیش خودت می‌گی: خب احساس می‌کنم وزنم دیگه رفته بالا و یکم باید به فکر سلامتیم باشم؛ با خودت عهد می‌بندی که از فردا به جای شام، سالاد بخوری! اما وقتی فردا می‌رسه دقیقا همون‌کاری رو می‌کنی که شبِ گذشته کردی و جالبم این‌جاست که شبِ بعد هم اجرای این تصمیم رو به شبِ بعدش موکول می‌کنی! اگر واقعا می‌خوای توی زندگیت پیشرفت کنی هیچ‌وقت نذار شرایطِ خوبت، محیطی رو بسازه برای شرایطِ عالی‌تر! از من می‌شنوی شرایط هر چی بحرانی‌تر، بهتر؛ این‌طوری احساس می‌کنم خیلی بهتر بتونی به همه‌ی آرزوهایی که توی قلبت داری رسیدگی کنی.


غیم

انگشت تاکیدم رو گرفتم سَمتشو بِهش گفتم: خوب بودن یک خصلته؛ خوب شدن یک نعمته؛ و بَد بودن و بَد شدن یک بیماری؛ همیشه یادت باشه که هیچ انسانی توی زندگی، بَد به دنیا نمی‌آد، بلکه بَد بودن رو این‌جاست که یاد می‌گیره؛ زمانی که یک انسان به دنیا می‌آد هیچ‌تعریفی از واژه‌ی بَد توی ذهنش نیست، در واقع ذهن مثل یک نوارِ خالی می‌مونه که براساس چیزهایی که از دورِوَرِش دریافت می‌کنه افکارشو شکل می‌ده؛ به طور کلی می‌شه این‌طور بیانش کرد که، بَد موقعی بَد می‌شه، که توی ذهنِ ما آدما بَد شِکل بگیره. هر آدمی زمانی که خودشو می‌شناسه تحتِ تاثیرِ یک‌سِری قوانینِ کُلی قرار می‌گیره که این قوانین رفته‌رفته براساسِ شرایطِ خانوادگی که دَرَش بزرگ‌شده خودشو نشون می‌ده. به عنوانِ مثال می‌شه به مسئله‌ی حجاب توی خانوم‌ها اشاره کرد؛ توی یک خانواده‌ای به مسئله‌ی حجاب خیلی بها داده می‌شه و توی خانواده‌ی دیگه‌ای، بود و نبودش هیچ‌فرقی برای اهالی خونه نداره.
بهش گفتم: بعضی وقتا پیش می‌آد که انسان توی یک شرایطی قرار می‌گیره که هیچ‌ربطی به شرایطِ خانوادگی یا مسائلی که دورِوَرِش اتفاق می‌افته نداره؛ بلکه طرف با توجه به تجربه‌ای که به دست می‌آره و احساسی که اون لحظه تجربه می‌کنه یک‌سِری قوانینِ جَدیدی رو تویِ خودش شکل می‌ده که این قوانین از دید بقیه می‌تونه "بَد" لقب داده بشه! دوستی داشتم که چندین سال به یک دُختر علاقمند بود و علاقه‌ی شدیدی به اون دُختر داشت، بعدِ چندین‌سال، یک‌دفعه دختره ازدواج کرد و رفت! اتفاقی که اون لحظه افتاد خوشبخت‌شدن یک جوون بود، مثلِ خیلی‌های دیگه، ولی شوکی که اون لحظه به دوستم وارد شد دنیایی رو براش ساخت که همه‌ی آدم‌ها رو به یک‌باره برای اون سیاه و سفید کرد! اون هیچ‌وقت دیگه مثلِ گذشته نبود، زیاد نمی‌خندید، زیاد با مَردم ارتباط برقرار نمی‌کرد و تبدیل شده بود به یک انسانِ بَدبین که همه‌چیز رو از نگاه ناامیدانه تحلیل و بررسی می‌کرد. می‌دونی، خیلی مسخره است که بشینی زیرِگوشِ این آدم‌ها و از زیبایی‌های زندگی براشون بگی، در صورتی که اون فرد یک‌روزی خودش خوب بوده و یک‌روزی این‌حرفارو برای دیگران دیکته می‌کرده!
وقتی عمیقا به این تفکر برسی که بعضی شکست‌ها چطور توی وجود بعضی‌ها انقلاب می‌کنه، وقتی درک کنی که چطور یک آدم، نقابِ بَد بودن رو جایگزین خوب بودنش می‌کنه، عمیقا خواهی فهمید که بعضی آدم‌ها خودشون نخواستن که بَد باشن، بلکه شرایط کاری با اون‌ها کرده که رَفته‌رَفته به این حس سوق پیدا کردن! بفهم که بعضی چیزا ذاتی نیست، بلکه اکتسابی و توی طولِ زمان خودشو نشون داده؛ بعضی چیزا شاید از دید تو بَد باشه، ولی یادت باشه که بَد بودن فقط یک بیماریه؛ پس اگر می‌خوای کمک باشی، هیچ‌وقت نصیحتش نکن؛ هیچ‌وقت قضاوتش نکن؛ هیچ‌وقت تبلیغاتِ خوب‌بودن رو براش نکن؛ دَرکِش کن، دَرکِش کن، دَرکِش کن و کُمکِش کن تا خودشو اصلاح کنه... شاید این‌طوری خیلی بهتر بتونی براش سودمند باشی.

ندوس

دو لیوان چای داغ؛ یکی برای خودم، یکی برای دیگری؛ سینی رو بلند کردم و گذاشتمش رو میز گِرده، همون که آدمو یاد قمار و قماربازی می‌ندازه؛ رو بهش کردم و گفتم: "بشین؛ دو کلام باهات حرف حساب دارم"؛ با بی‌حوصلگی تمام نشست، انگار که اصلا حوصله‌ی شنیدن حرفامو نداره؛ برام اصلا مهم نبود که چه حسی داره، یک‌سِری حرفا بود که باس می‌شنید، حتی شده به زور! قبل این‌که بخوام حرفامو شروع کنم، رو بهش کردم و با انگشتِ تهدید بهش گفتم: ببین، اصلا واسم مهم نیست که الان چه حسی داری؛ خوب یا بد؛ این چایی رو برای تو درست کردم؛ می‌خوریش؛ چون اگر نخوریش به زور می‌کنم تو حَلقت!

بهش گفتم: یادمه چند روز پیشا دَم از دوست داشتنِ یک‌نفر می‌زدی؛ یکم لازم دونستم یک‌سِری توضیحاتِ تکمیلی در این باب بهت بدم که یکم روشن‌شی و بفهمی با خودت چند چندی که خدایی نکرده یک‌نفر دیگه رو بی‌خود و بی‌جهت با خودت نندازی تو هَچَل! ببین، زمانی که تو به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم، کلمه‌ای که اون وَسط رد و بدل می‌شه، خب مشخصه چیه، ولی منظوری که اون پُشت اتفاق می‌افته، خیلی وقتا نادیده گرفته می‌شه! حالا؛ زمانی که تو به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم این منظور می‌تونه چندین حالت داشته باشه که الآن با هم بررسیش می‌کنیم.

حالت اول، زمانی هستش که تو به شدت تنهایی و از درون نیاز داری که یک‌نفر واقعا بهت اهمیت بده؛ حالا اصلا برات مهم نیست اون یک‌نفر کی باشه، هر کسی، فقط باشه! در این موقع یک‌نفر از آسمون نازل می‌شه و دقیقا همون چیزی می‌شه که مَدِ نَظرته؛ کسی که براش مهمی، بهت اهمیت می‌ده، نمی‌ذاره آب تو دِلِت تکون بخوره، نمی‌ذاره ناراحت باشی، نمی‌ذاره اشکات سرازیر بشه، نمی‌ذاره... و خیلی چیزای دیگه؛ در این حالت یک فعل و انفعالات شیمیایی دَرَت رُخ می‌ده که احساس می‌کنی اگر اون فرد نباشه تو می‌میری، اگر نباشه نمی‌تونی زندگی کنی، اگر نباشه نمی‌تونی نفس بکشی و خیلی اگرهای دیگه که گفتنش زیاد اهمیتی نداره! [حس نیاز: وابستگی]

حالت دوم، زمانی هستش که شما با یک شخصیتی به اصطلاح داف، طرف می‌شی و احساس می‌کنی اون فرد کسی هستش که همیشه توی رویاهات بهش فکر می‌کردی و کسی هستش که قَدِش، وَزنِش، اَندامِش، آرایِشش، مُدلِ موهاش، طرزِ لِباس پُوشیدنش، طَرزِ خَندیدنش، طَرزِ حَرف‌زدنش و خیلی مسائل دیگه باعث شده که فکر کنی عمیقا دوستش داری و باید بهش ابراز علاقه کنی! [حس نیاز: شَهوت]

حالت سوم، زمانی هستش که تو به یک‌نفر برمی‌خوری، که اون فرد تو رو عمیقا یاد یک‌نفر می‌ندازه! حالا اون فرد یا یک فردِ از دست رفته است، یا یک عزیزی که قبلا بوده و الآن نیست، و تو به صورت ناخودآگاه به سمت اون فرد سوق پیدا می‌کنی، چون ضمیر ناخودآگاهت دچار یک کمبودی از جانب اون فردِ از دست رفته شده که احساس می‌کنی اگر کنار این فرد باشی می‌تونی این کمبود رو بدون این‌که خودت متوجه شی یا اون فرد بفهمه، برطرفش کنی! دوست داشتنی که این وسط اتفاق می‌افته اصولا مربوط به این فرد جدید نیست، بلکه اون حسیه که باید نسبت به فرد از دست رفته ابراز می‌کردی، اما چون اون نیست، حرفاتو به این فرد جدید می‌زنی! [حس نیاز: کَمبود]

حالتِ آخر که باید بیش‌تر بهش اهمیت داد، حالتی هستش که تو به یک فردی برمی‌خوری، که در درجه‌ی اول شامل هیچ‌کدوم از توضیحات بالا نمی‌شه! کسی هستش که واقعا هیچ‌دلیلی برای دوست داشتنش نداری، تو رو یاد کسی نمی‌ندازه و حتی احساساتِ شهوانیتم تحریک نمی‌کنه! و اگر از خودت بپرسی چرا دوستش داری، تنها چیزی که به ذِهنت می‌آد اینه: "چون دوستش دارم!"؛ یک موقع‌هایی توی زندگی پیش می‌آد که به کسایی بَرمی‌خوری که یک‌نفر رو نه به خاطر هیچ‌کدوم از توضیحات بالا، بلکه به خاطرِ اَفکارش، باورش و خیلی چیزای دیگه دوستش داری؛ اصلا برات مهم نیست چرا بد لباس می‌پوشه، چرا چشماش ضعیفه، چرا دندوناش زرده، چرا این‌قدر شلخته است و موهاشو شونه نمی‌کنه، چرا این‌قدر بداخلاقه و نچسبه، چرا این‌قدر غُرغُر می‌کنه و خیلی چراهای دیگه که گفتنش لازم نیست! تنها چیزی که برات مهمه اینه که احساس می‌کنی دوست داری کنارش باشی، لحظه‌هاتو با اون سپری کنی، با اون بخندی، با اون گریه کنی، با اون قَهر و آشتی کنی و دوست داری تمام لحظه‌های خوب و بدتو با اون سپری کنی! 

ببین، وقتی به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم، یعنی یک‌نفر رو با همه‌ی زیبایی‌ها و زشتی‌هاش، با همه‌ی ضعف‌ها و قوّتاش، با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش دوستش داری و از زمانِ گُفتنت تا آخرِ عمر نسبت به اون و قلبِ کوچیکش مسئولی؛ پس قبل این‌که دیر بشه اول دوست داشتن رو توی دَهَنِت مَزه‌مَزه کن، اگر احساس کردی که این‌حِس، همونی که شاملِ حالتِ آخر می‌شه، بدون که اون فرد همونیه که همیشه دنبالش بودی و همونیه که تا اَبد دوستِش خواهی داشت. 

چاییتو بِخور، از دَهَن اُفتاد...!

رُل

بهش گفتم: رابطه واسه ما آدما انواع مختلفی داره؛ بعضی از آدما وقتی باهاشون آشنا می‌شی، نه برات معنی دوست رو تداعی می‌کنن، نه دشمن، و نه چیزی شبیه به اون! برای اون‌ها فقط یک وسیله‌ای؛ وسیله‌ای برای رسیدن به اهداف یا خواسته‌هایی که توی ذهنشون دارن. این‌جور آدم‌ها در دید اولیه اصولا شامل دو گروه خاص می‌شن: یا تو یک چیزی می‌دونی و اون‌ها قصد دارن که اون چیز رو ازت یاد بگیرن؛ و یا این‌که تو یک کاری ازت برمی‌آد که از توانایی یا علم اون‌ها خارجه، پس تو می‌تونی وسیله‌ای باشی برای این‌که اون‌ها به اهداف کوتاه یا بلندمدتشون برسن. برای این‌که بتونی این‌جور آدم‌ها رو شناسایی کنی، فقط کافیه یکم خلاف میلشون عمل کنی؛ این‌جور آدم‌ها به خاطر عجله‌ای که توی کاراشون دارن به شدت آسیب‌پذیر هستن و خیلی زود از کوره در می‌رن، براشون دوستی مهم نیست پس شاید خیلی زود همه‌چیز رو بهم بزنن و جوری وانمود کنن که انگار هیچ‌وقت چنین رابطه‌ای وجود نداشته و نداره!

یکی از مشخصه‌های خیلی بارزی که در مورد این‌جور آدم‌ها صادقه اینه که معمولا زمانی که کارشون گیرته باهات در تماس هستند و مدام حالتو می‌پرسن و نگران حالت هستن، اما وقتی خَرشون از پُل گذشت و هدف براشون معنا پیدا کرد جوری از زندگیت نیست و نابود می‌شن که انگار نه انگار تا دیروز، بیست و چهار ساعته تلفنِ گوشیتو اِشغال کرده بودن و نمی‌ذاشتن نفس بِکشی! من به این‌جور آدم‌ها اصولا می‌گم: "آدم‌های در نقش" و جالبم این‌جاست که خودشون خیلی احساس می‌کنن آدم‌های زیرک و ناقلایی هستن، ولی خبر ندارن که چطور می‌تونی افسارشون رو توی دستت بگیری و مثل مرتاض‌های هندی برقصونیشون! وقتی به این‌جور آدم‌ها برخوردی، هیچ‌وقت نگرانِ شکستنِ دلِ کوچیکشون نباش، اون‌ها وقتی ناراحت می‌شن که ببینن در رسیدن به هدفشون ناکام موندن؛ تو براشون هیچ‌وقت مُهم نبودی و نیستی، پس تا می‌تونی بهشون وعده و وعیدهای الکی بده و کار امروز رو به فردا بنداز! می‌دونی، زالو اسمش روشه؛ وقتی از زندگیت می‌کنه که احساس کنه دیگه براش مُردی!