فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فیوریت نوشت» ثبت شده است

تلنگر

 وجود بعضی آدم‌ها توی زندگی مثل یک تلنگر می‌مونه که تو رو واسه یک لحظه هم که شده از خواب زمستونی بیرون می‌آره؛ احساس می‌کنم بعضی‌ها به وجود آورنده‌ی یک معجزه‌ی خیلی خاصن که خیلی غیر‌قابل پیش‌بینی جلوی راهت ظاهر می‌شند و تمام فکر و روح و وجودت رو به یک سمت دیگه رهنمود می‌کنند، آدم‌های خیلی معمولی که حتی فکرشونم نمی‌تونی بکنی، اما با همین معمولی بودنشون چنان به زندگیت معنا و مفهوم خاص می‌دن که حتی متوجه تغییر خودتم نمی‌شی!

خیلی وقت بود که به یادش بودم اما شماره‌ای ازش نداشتم؛ خیلی اتفاقی دیدمش و مثل همیشه لپ صحبت‌هامون گل انداخت! از قدیما گفتیم و از تفکراتمون حرف زدیم؛ بهم خیلی ارادت خاصی داشت و از پروژه‌ای که در حال انجامش بود حرف می‌زد؛ وقتی نوبت به من رسید به حرف‌هایی که می‌زدم اعتراض کرد، یکم شکست نفسی توی گفتارم موج می‌زد و اون اصلا دلش نمی‌خواست که من این‌طور رفتار کنم! با اینکه چند سال ازم کوچیک‌تر بود اما حرفاش به وجودم چربید، یک جورایی انگار بهم قوت قلب می‌داد.

بهم گفت: همیشه سعی کن خودت رو باور داشته باشی و هیچ‌وقت سعی نکن به این فکر کنی که از دیگران کمتری؛ برای اهدافت تلاش کن و باور داشته باش که به همشون می‌رسی؛ لزومی نداره به این فکر کنی که تو کمتر از بقیه هستی، چون علم، تولید آدم‌هاست و تو هم یکی از اون آدم‌هایی؛ اگر قراره یک نفر در میون هزاران نفر بهترین باشه چرا نباید اون یک نفر تو باشی؟ علت اینکه بیشتر آدم‌ها پیشرفت نمی‌کنند اینه که نود و نه درصدشون بر این باورند که همیشه یک نفر هست که بهتر از اونا باشه، چون انگیزه‌ای این وسط نیست پس پیشرفتی هم نیست، در نتیجه همه توی منجلابی که برای خودشون کندند، تا ابد اسیر می‌شند. 


بیداری

توی زندگی لقمه‌های بزرگی رو برای خودم گرفتم، با اینکه می‌دونم این لقمه‌ها اندازه‌ی دهنم نیست، اما ایمان دارم با آروم آروم خوردندش می‌تونم همشو توی خودم جا بدم و نیازی به بلعیدنش نیست! ترس از شکست توی وجود هر کسی هست؛ کاملا به این امر واقف هستم که چقدر این راه می‌تونه برام پر از شکست باشه و چقدر قراره ضربه ببینم اما زندگی بهم یاد داد که ترس‌ها هیچ‌وقت از بین نمی‌رند، حتی اگر به ترستم غلبه کنی، باز هم از چیزی که جلوی روته می‌ترسی! زندگی بهم یاد داد چطور به ترسم غلبه کنم و چطور قدم‌هام رو یک به یک و پشت سر هم بردارم.
اگر قراره به فکر لرزش دستا و پاهات باشی هیچ‌وقت به چیزی که قلبا می‌خوای نمی‌رسی؛ زندگی بهم یاد داد مثل یک مرد بایستم حتی اگر وجودم پر از رعشه‌های ترسه، بایستم حتی اگر جرات رو به رو شدن باهاش رو ندارم، بایستم و ایستاده بمیرم و باور داشته باشم که از پس هرکاری برمیام.

خواب زده

 تغییر کرده بودی؛ وجودم مثل همیشه آروم بود و تو برام از انگیزه حرف می‌زدی؛ دوست داشتم حرفاتو باور کنم ولی ناخودآگاه یک پوزخند مسخره روی لبام نقش بسته بود. احساس می‌کردم حس فعلی من اصلا برات مهم نیست و فقط دلت می‌خواد منم مثل تو دیدم رو نسبت به زندگی تغییر بدم، البته بعید می‌دونستم دو روز دیگه خودتم به همین خوبی باشی، چون کاملا به دمدمی بودنت آشنایی داشتم و دارم! بهم گفت: "چرا لایف استایلتو تغییر نمی‌دی؟"، یک نگاه غریبی بهش کردم! گفتم: "چی چی؟!"، گفت: "باو لایف استایل! منظورم چرا زندگیتو تغییر نمی‌دی؟ چرا فکرتو تغییر نمی‌دی؟ چرا نمی‌ری تو اجتماع با مردم بچرخی؟ چرا ترجیح می‌دی تنها باشی؟"، گفتم: "تنها؟! پس تو الان اینجا چیکار می‌کنی؟!" یک خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت: "منظورم اینه که مثل من منزوی نباش، یکم بیشتر به خودت اهمیت بده"، هنوز همون پوزخند مسخره روی لبام بود، بهش گفتم: "راستیتش دیگه حوصله‌ی هیچ‌کس رو ندارم؛ از دید من زندگی همش یک خوابه، یک خواب شیرین!"

از این به بعدش تو می‌گفتی و من غرق در ناخودآگاه خودم بودم، حرکات و رفتارت رو درک می‌کردم اما هیچی از حرفات رو نمی‌شنیدم؛ تو دلم می‌گفتم: خیلی دیر اومدی دختر، اون موقع که من تو منجلاب داشتم خفه می‌شدم کجا بودی تا دستم رو بگیری؟ الان تا خرخره تو لجن‌زارم و حرفات هیچ تاثیری رو روح و روان من نداره؛ یادت می‌آد اون روزایی که من برات انگیزه بودم و تو سردرگم زندگیت بودی؟ من نجاتت دادم اما تو چی؟ خیلی راحت ولم کردی؛ صدات کردم و شنیدی اما دستت رو دراز نکردی، چون وضعیت خودت الویت زندگیت بود. کاش بودی می‌دیدی اون روزی که قلم به دست گرفتم تا جواب بدم به یک سوال: "یک جمله با سه کلمه بنویسید" و تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود: "او هم رفت..."

 

بازی کیش و مات

 ساعت 33:33 دقیقه به وقت جایی که توش نفس می‌کشم؛ شاید زمان بیشتر از بیست و چهار ساعت نباشه ولی این زندگیِ منه و من تعیین می‌کنم روز من باید چند ساعت باشه. می‌شه زمان رو به عقب برگردوند وقتی با حس لامست و انگشتان دستت عقربه‌ها رو لمس می‌کنی، ثانیه‌ها رو می‌شماری و هدفت رو توی ذهنت تکرار می‌کنی اما غافل از اینکه زمان همیشه با آدم رو راسته؛ اون همیشه به جلو حرکت می‌کنه، چه تو بخوای چه نخوای؛ دردناک‌تر از اون اینه که حتی وقتی داری به این خزئبلات فکر می‌کنی باز هم این تویی که داری زمان رو از دست می‌دی.

شاید مسخره به نظر بیاد، ولی جالبه بدونی وقتی داری بهش فکر می‌کنی، زمان برات جوری می‌گذره که انگار هیچ‌وقت نمی‌گذره؛ کافیه یک لحظه ازش غافل شی انگار که جای باتری، توربو جا گذاشته باشن، چنان روزت شب می‌شه که فرصت هیچ‌کاری رو بهت نمی‌ده. می‌دونم خیلی به خودت مطمئن بودی؛ به خودت، به علمت، به تمام چیزهایی که فکر می‌کردی درسته و نظریه‌پردازا اثباتش کرده بودن، اما چطور می‌شه به بیست و چهار ساعت بودن زمان مطمئن بود وقتی اینقدر تناقض توی کار وجود داره؟ حتی اگر من یک توهمی محض باشم این رو عمیقا مطمئنم، توی دنیایی که برنده‌ای چون خدا حرف اول رو می‌زنه، تو همیشه بازنده‌ای؛ بازنده‌ی ذلیلِ زمان!


سقوط یک شوالیه

مثل سقوط یک حشره به ته اعماق لیوانِ نبات داغم؛ باید پسش بزنم؟ نه، چشمام رو می‌بندم و بی‌دغدغه سر می‌کشم؛ آخه کی اهمیت می‌ده؟ درست مثل خودم، وقتی توی اوج تنهایی همه ترکم کردن، نه همه، اون‌هایی که الویت‌های زندگیم بودن، اون‌هایی که نفسم به نفسشون بند بود، اون‌هایی که تا نیاز داشتن می‌اومدن پیشم و بی‌دغدغه مشکلشون رفع می‌شد؛ اما وقتی نوبت به من رسید چی شد؟ نشستن یک گوشه و سقوطم رو تماشا کردن، درست مثل همون حشره! آخه کی اهمیت می‌ده؟

گاهی وقتا سقوط به معنای سقوط نیست؛ گاهی وقتا شکست به معنای شکست نیست؛ گاهی وقتا نیازه جاتو تغییر بدی و از یک زاویه‌ی دیگه به موضوع نگاه کنی، درست مثال همون سهرابی که چشماشو شست تا بهتر بتونه به موضوع نگاه کنه؛ درست مثال همون عقابی که سقوط کرد تا بهتر بتونه اوج بگیره.

آره رفیق! بشین و ببین و بخند به سقوط زندگیه ما، دنیا همیشه به کام شما نمی‌مونه. یک روزی دوباره برمی‌گردی پیش خودم با همون دست نیاز، فکر می‌کنی کمکت می‌کنم؟ نه، چشمام رو می‌بندم و بی‌دغدغه نادیدت می‌گیرم، درست مثل خودت؛ درد داره، نه؟ می‌دونم، آخه کی اهمیت می‌ده؟