فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فیوریت نوشت» ثبت شده است

غائله

باور تو چیست، از واقعیتی که حقیقت است اما به یک‌باره برای تو گنگ تلقی می‌شود؛ باور تو چیست، از حرکت آخری که به نفع تو است اما به یک‌باره علیه تو تمام می‌شود. شاید می‌پنداری که مبادا لودگی را پیشه کار خود قرار داده‌ای که این‌گونه سرنوشتی تلخ برای تو رقم خورده است؛ شاید نیز می‌پنداری که مبادا سهوا خبطی کرده‌ای که این‌گونه شاه شطرنجت از یک سرباز فَکَسَنی ضربه خورده است. آری که این‌گونه است سوختن و تن دادن به سرنوشت تلخی که به دستان تو پاره‌پاره شده است؛ آری که این‌گونه است مُردن و جان دادن با تیرِ زهرآلودی که به دستان پلیدِ مَن روانه شده است. بازی را از بالا ببین تا دریابی چگونه فتنه‌ای، تو را گریبان گیر شده است؛ بازی را از سوی دیگر ببین تا دریابی چگونه قلبی، دلتنگِ دیدارِ روی تو شده است. هر چند این پایان بازی است، مُردگی با حرکت آخر تو آغاز شده است؛ هر چند این شروع دیگری است، فتنه‌گر با پایان تو آباد شده است.

کژ

یک دُنیا تمایز وجود داشت بینِ حقیقت و ایده‌آلی که باورش داشته‌ام؛ هر چه همانندِ دِرخت، شیاری به شیارهای قبلیِ زندگیمان اضافه می‌شد بیش‌تر باورمان می‌شد که زندگی حقیقتی مَحض است نه رویایی خیال‌انگیز؛ چه کسی گفت با هر بسته‌شدن دَری، دَرِ دیگری در حالِ بازشدن است؟ مَن صدای باهم بسته‌شدن دَرهای زندگیم را شنیده‌ام و اگر دریچه‌ای موجود بود مَسیر تحمیلی بود که بر مَن وارد شده بود و مَن چاره‌ای جز عبور از آن مَسیرِ تحمیلی نداشته‌ام! یاد کودکیمان بخیر که می‌پنداشتیم همیشه آخرِ تمامِ داستان‌های زندگی‌امان همانند تمامِ داستان‌های شنیدنیِ شبانه‌امان پایانِ شیرینی دارد اما چه ساده بودیم که نفهمیده‌ایم حتی داستان‌ها و قهرمان‌های شیرین کودکیمان، خیالی بیش نبوده‌اند و اگر پایانِ شیرینی چشم انتظارِ عُمرِ کوتاهمان بود تنها در خواب‌های شامگاهی شاهدِ وُقوع آن بوده‌ایم؛ با فرض آنکه خواب‌های دیگرمان به کابوسِ ملال‌آوری تبدیل نشده باشند. چه ساده بودیم که می‌پنداشتیم با هر سُقوطی، دستی خواهد آمد، با هر تَهدیدی، پدری خواهد آمد، و با هر دَردی، مادری ظهور خواهد کرد... گاه باید چشم‌هایمان را ببندیم و در نهایتِ واهمه با حقیقتی رو به رو شویم که تا به آن روز ترس‌هایمان مانع از انجام چنین مُهمی می‌شدند. گاه باید همانند مُرده‌های مُتحرک از زیرِ خاک بلند شویم و کمری که بر اثرِ فشارهای تحمیلی خَم شده است را راست کنیم و قدم در مَسیرِ دردآوری بگذاریم که هیچ‌کس حتی عزیزانمان نیز یارای فریادهایمان نیستند. آری که چنین است راهِ رسیدن به رستگاری؛ همراه با تَرس، به دور از خیال و پشتوانه‌ای دلگرم‌کننده، در مَسیری که هرگز "ردپا" در آن معنا نگردیده است...

بیم

و مَن درونِ این سُکوت، صدایی را کم دارم که تیک‌تاکِ ثانیه‌های ازدست‌رفته را به خاطرم می‌آورد. عَجول نباش، دور نشو، کمی با من بنشین؛ بنشین و با من کمی چای بنوش و قدری همانندِ گذشته‌ها با من بخند؛ زندگی درگُذر است و بگذار ثانیه‌هایت خاطراتِ به یاد ماندنی شود تا بعدها روایتِ شب‌های دلتنگیمان را به اَرمغان بیآورد؛ کمی با من بنشین و بگذار چایِ داغ و لب‌دوزِ بی‌بی، قدری رنگِ سَردی به خود بگیرد و یادمان برود دلتنگی و دلبستگی‌های شب‌های بیمارمان چه دَرد مُضحک و احمقانه‌ای را با خود به همراه دارد. آسمان رو به زوال است و دلتنگی‌هایش را با خود به همراه دارد؛ این را از فرو ریختنِ برگِ زَردی فهمیدم که پاییز را با خود به خاطرم می‌آورد. هر روز آسمان جای دل‌های تنگمان می‌گرید و کمی آن طرف‌تر شهری را با خود به منجلاب می‌برد؛ هر روز می‌میرم و می‌سوزم و می‌گریم تا شاید قلب خداوند را کمی به درد بیآورد. بگذار تا آسمان بگرید و بگذار قلب‌هایمان به یَغما برود، بگذار تا این دل بی‌تو بمیرد و بگذار فغان، دلتنگی‌مان را به آسمان ببرد. 

هرگز از من چون کمان بر دستِ کس زوری نرفت

این کشاکش در رگِ جانم چه کار افتاده است؟

 

نعت

بهش گفتم: صفات به حرف نیست، بلکه براساس عمل هر موجوده که سَنجیده می‌شه؛ این‌که تو حرف از عملِ نیکو و دُرستکاری بزنی اما در عمل خلاف این حرف‌ها رو ثابت کنی، در واقع عملِ توئه که باعث می‌شه شخصیت اصلیت به معرضِ نمایش گذاشته بشه؛ انسان‌ها همیشه یادگرفتن که مَردم رو براساس چیزی که می‌بینن قضاوت کنن و این دیدنی‌ها دقیقا برمی‌گرده به صفاتِ واقعی هر شخص که در نهایت درون مایه‌ی اون فرد رو تشکیل می‌ده؛ اگر سَگ باوفاست، اگر اَسب نمادِ نجابته و اگر شیر دلاوری رو بیداد می‌کنه، این صفاتِ خوب یا بَد دقیقا در رفتارشونه که نمود پیدا می‌کنه. پس اگر می‌خوای انسانیت جزوی از وجود تو باشه باید یاد بگیری بیش‌تر از این‌که حرف بزنی عمل کنی؛ اونجاست که من بهت قول می‌دم همگی به نیکی ازت یاد کنن...

قیلوله

از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها خودخواسته کاری رو باهات می‌کنن که هیچ دیکتاتوری با هیچ انسانی نکرد؛ اون‌ها شربتی رو بهت می‌خورنن به اسم شُهرت که باعث می‌شه به طور مُوقت یادت بره هر بالایی پایینی داره و این‌قدر بالا و بالا می‌برنت که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که زمینِ سِفت چه درد وحشتناکی رو با خودش به همراه داره!
از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها مثلِ دوستای خاصِ دورانِ جاهلیتت تا زمانی پا به پا کنارتن که رضایتِ خاطرشون رو جلب کنی، اما وقتی ناخواسته اون روزی برسه که دیگه آدم قبلی نباشی، خودخواسته با نامردیِ هرچه‌تمام، با قلم‌های بی‌رنگ توی دستشون، نقشی رو به اسم خط روی صورتت نقش می‌دن که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که در گُذشته زندگی‌کردن چه رویایِ شیرینی رو می‌تونه برات به یادگار باقی بذاره!
عذابِ واقعی رو وقتی با همه‌ی وجودت می‌چشی که دیگه اون آدمِ قبلی نباشی، اون موقع خواهی فهمید شربتی که این همه مُدت با لذت هر چه تمام سَر می‌کشیدی چطور زندگیِ رویاییتو با خاک و خون یکسان کرده، جوری که عَطشِ داشتنش باعث بشه بی‌توجه به حال و آینده، همیشه در تصّوری زندگی کنی که متعلق به امروز نیست، بلکه دیروزی هستش که همیشه در ذهنت جاودانه باقی می‌مونه!
خیلی خنده‌داره وقتی ازت می‌پُرسن: " الآن چی هستی؟" و تو ناخودآگاه از خواب شیرینی که برای خودت ساختی بیرون می‌آیی و می‌فهمی امروز هیچی برای به زبون آوردن نداری! اون موقع است که با همه‌ی وجودت دَرک می‌کنی که چطور قدیمی‌ها می‌گفتند: "گذشته‌ها خیلی‌وقته که گذشته!" همیشه دَردمندِ این ضَرب‌المثل بودم و هنوزم هستم که همیشه بهم گوشزد می‌کرد: "دلخوش شُهرت امروزت نباش، چون هیچ‌کس از یک رودخانه‌ی خُشک‌شده به خاطرِ گذشته‌ی پُرافتخارش قدردانی نمی‌کنه!"

ویرگول

حسم مثلِ حسِ یک پیرمرده خسته است؛ خسته با یک لیوان قهوه‌ی تلخ، با یک نخ سیگار گوشه‌ی لب، با یک پتوی گرم روی پاهای سَرد، زُل زده به شومینه‌ی گرم و لَم‌داده به صندلیِ چرمیِ نَرم که صدای ثانیه‌ها رو تیک‌به‌تاک می‌شنوه و نزدیک‌شدنِ لحظه‌های آخرِ مرگشو طلب می‌کنه!
حسم مثلِ حسِ مُزخرفِ یک مال‌باخته است؛ نشسته توی حمومِ گرم و لم‌داده به وانِ پُر از آبِ ولرم، زُل‌زده به لامپِ محوِ پُشتِ بُخار و بُریده از دنیای سَرد و مَحال، که تیغِ اِصلاح رو توی دَستاش بازی می‌ده و به لحظه‌های آخرِ مَرگش فکر می‌کنه!
بُریدم از این دنیا که اول و آخرش یک حرفه: "مرگ"، بُریدم از این دنیا که طعمِ همه‌ی بَدبختی‌هاش یک سَبکه: "تلخ"، بُریدم از این دنیا که هیچ‌چیش رو روال نیست و دِل‌شِکستن به شکلِ غریبی توش یک دَرده! هیچ‌وقت نتونستم یک زندگیِ ایده‌آل رو برای خودم بسازم، دست روی هر کسی گذاشتم دقیقا جوابِ آخرش یک‌چیز بود: "طَرد"، دیگه به جایی رسیدم که حسِ یک معادله‌ی هزارمجهولی رو دارم که نه خودم حوصله‌ی حلشو دارم و نه کسی خیالِ حَلشو توی سَر داره! بابا همیشه می‌گفت: "با همه‌ی وجودت بخند که زندگی فقط صدسالِ اَولش سَخته!"، ما که یک عُمر خندیدیم چیزی عایدمون نشد، اما تو نااُمید نشو، بخند که زندگی هیچ‌جاش آسون نیست، تا آخرین ایستگاهش یک سَمته!

آز

بَخشیدن و گُذشتن رو از دراکولاها یاد گرفتم، از موجوداتی که نیازاشون رو با قُربانی کردن و خوردنِ خونِ آدما برطرف می‌کنن! قربانی کردن و کُشتن و خوردنِ خونِ آدما دقیقا مثلِ حریص‌بودنِ انسان‌ها توی انجامِ خیلی از کارهاست، شاید اوایل انجامِ این‌کار خیلی براشون لذت‌بخش و تازه باشه اما هر چی که می‌گذره این ویژگی تبدیل به یک عادتِ غیرقابلِ انکار می‌شه که هیچ‌جوره نمی‌تونن ازش دست بکشن! مثلِ تشنگی برای انجامِ یک انتقام؛ هر چقدر بیش‌تر انجامش می‌دی بیش‌تر و بیش‌تر تشنت می‌کنه، تا جایی که بدذاتی بزرگ‌ترین ویژگیِ وجودیت می‌شه! دراکولاها فهمیدن برای برطرف‌کردن این عادتِ بَد، فقط باید دَست از کُشتن و خوردنِ خونِ آدما بِکِشَن! دقیقا پرهیزکاری بزرگ‌ترین مَرهم برای رفعِ این دردِ بُزرگ بود! اون‌ها رفتن توی غارهای تاریک و دست از این عملِ زشت برداشتن، اما انسان‌ها هیچ‌وقت نتونستن از این عادتِ بَد دست بَردارن و جایگزینِ بُزرگی دَر نبودِ دراکولاها شُدن! حالا ما موندیم و دنیایی پُر از انتقام، خالی از هرگونه دراکولا که انسان‌ها در لباسِ اون‌ها حُکمرانی می‌کنن! شهر رو به سقوطِ و آسمون رو به زوال، فرشته‌ها به بدترین شکلِ مُمکن قربانی‌شدن و گرگ‌های تشنه‌به‌خون جای اون‌ها رو پُر کردن! خیلی زشته که وجودمون پُر بشه از این حرف که نخوری می‌خورنت! می‌ترسم از دنیای که قانونش قانونِ جَنگله! حتی تاریکی هم توی لباسِ روشنایی داره خودی نشون می‌ده! مُردگی و بَردگی بیماریِ عَصر ماست، امید دارم به روزی که این کابوسِ بَد، زودی تموم بشه؛ پس کاش زودی تموم شه، کاش...

واهمه

زَنگِ اِنشاء - اِپیزودِ آخر:
انسان‌ها بهترین و خطرناک‌ترین مُسکن‌های روی زمینند؛ آنها به قدری آرامش‌بَخشند که آماده‌ای تمام روزت را در کنار آنها سِپری کنی و به قدری خطرناک و اعتیادآورند که نبودشان زندگیت را با خاک یکسان می‌کند‌. آنها در دسترس‌ترین داروهای روی زمینند که می‌توان به راحتی به آنها دسترسی پیدا کرد، بدون تجویز پزشک و یا حتی بدونِ مُراجعه به داروخانه‌ها! برای آنها هیچ دوز خاص و هیچ بروشوری تعیین نشده است اما بی‌خوابی، کم اِشتهایی، اَفسردگی، تنگی‌ِنفس و تَپشِ قَلب، کوچک‌ترین عوارضی هستند که در نبودشان به بیمار دست می‌دهد. داروها بزرگ‌ترین جایگزین‌های بَشری محسوب می‌شوند؛ هرگاه بیماری نتواند بیماری‌اش را با جایگزین‌کردنِ انسانِ دیگری معالجه نماید به سمتِ این داروها سُوق پیدا می‌کند. بیماران معمولا دردهای مُشابه‌ای دارند؛ پزشکان از وجود این بیماری‌ها آگاهند اما به جای این‌که اِنسانی را تجویز کنند برای بازارگَرمیِ خود، دست بر روی داروهای جایگزین‌شده‌ی ساختِ بَشر می‌گذارند.
اِمروز که این اِنشاء را می‌نویسم مَن نیز یکی از میلیون‌ها بیماری هستم که از این بیماری مُزمن رَنج می‌برم؛ پزشکان هیچ اُمیدی به بهبود هر چه بیش‌تر مَن ندارند و مَرا به مرگِ نه چندان دوری هشدار می‌دهند. درد واقعی همین است که مَن هم مانندِ همه‌ی انسان‌ها و مانندِ همه‌ی بیمارانی که از این بیماری رنج می‌برند می‌میرم اما هیچ‌کس نمی‌فهمد که دَردِ واقعیِ مَن چیست و در نهایت بر اَثرِ چه بیماری، مَن به این زندگی پایان می‌دهم...

موقف

مَنم و یک چمدانِ بُزرگ پُر از دوست داشتنت، مسافرِ راهیم که مَقصدی ندارد، زُل زده به یک نُقطه، به محلی نامعلوم که نگاهِ سَردت را به خاطرم می‌آورد. مَنم و یک شبِ پاییزی و دَستانی سَرد، گرمایی که به فَراموشی آرام می‌رود، پِلک می‌زنم که بِدانی وقتِ رَفتن است، مُرده‌ای که هَرگز مرا به یاد نمی‌آورد. منم و یک دلِ سیر پُر از دِلخوشی، آمده‌ام که قَلبت را نشانه روم، دستانِ سَردم را چه کسی نادیده گرفت، بیچاره منم که دیوانه می‌روم. هیچ‌چیز نگو که وقتِ رَفتن است، آرام می‌روم که ندانی کِی رفته‌ام، بعد از تو دیگر این دِل، دِل نَشد، فردایی که دیروز را به خاطرم ‌می‌آورد. مَن مُرده‌ام، دیروزم را ببین، هر روز به همین مِنوال سَخت می‌گذرد، گفتن چه فایده این دِل که مُرد، مُرده‌ای که مَرگ را به خاطرم می‌آورد.

 

نفرت

اون‌یکی خطاب به بَغلیش [در حالی که داشت قوطیِ نوشابه رو توی دستش له می‌کرد]: می‌دونی مَرد، من از آدم‌های قانونمند خیلی بدم می‌آد، اونا از هر چیزی سَر درمی‌آرن، می‌دونن توی اون کتابِ کوفتی چی نوشته، حتی بَند به بَندشم برات از بَرن! این‌قدر تو کارشون جدی و گوشت‌تَلخن که حتی نمی‌شه با یک بُشکه عَسلم قورتشون داد؛ اوه مَرد! یکم تو صورتِ من نگاه کن؛ نمی‌شه سَر به سَرشون گذاشت، نمی‌شه تلافیِ کارهایی که باهات کردن رو سَرشون در آورد، یا حتی جیبشون رو زد! واسه هر کلمه‌ای، یک بندی دارن، کافیه لب‌تر کنی تا یکی از اون تَبصرهای کوفتی رو بزنن تو صورتت و لرزه بندازن توی وجودت... می‌دونی مَرد! از این‌که اِحساس کنم آدمِ ضعیفی هستم بیزارم؛ اونا هیچ‌وقت نمی‌تونن اینو بفهمن، چون به غیر از اون قانونِ کوفتی هیچی توی اون مَغزِ پوکشون نیست؛ دلم می‌خواد یَخِه‌شون رو مُحکم بگیرم توی دستم و تُف بندازم توی صورتشون و با همه وجودم داد بزنم: "تو هیچی نیستی عوضی، هیچی..."