فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فیوریت نوشت» ثبت شده است

خیال

هوایِ دل‌گیر و زمینِ خاکی و پاتوقِ همیشگی؛ دست کرد توی جیبشو یک پاکت سیگار درآورد و گرفت سمتم؛ با یک لحنِ خسته‌ای گفت: "نمی‌کِشی؟"، نگاهِ خستمو گرفتم سَمتِشو آروم زَدم پشتِ دَستِش، بهش گفتم: "مَن از سیگار نمی‌کشم رَفیق، مَن از زندگی می‌کشم!"، یک پوزخند مسخره‌ای بهم زد و بی‌توجه به حرفم یک سیگار درآورد و گذاشت گوشه‌ی لبش و آتیشِ فَندَکِشو گِرفت زیرش؛ یک نفسِ عمیق همراه با یک پوکِ وحشی، همش دود شد تو هوا؛ بهم گفت: "نمی‌خوای عوض شی؟"، "عوض؟ چرا باس عوض شم؟ چی رو باس عوض کُنم آخه؟ منم مثل بقیه آدما دارم زندگیمو می‌کنم"؛ بهم گفت: "کاری که تو داری می‌کنی زندگی نیست، خودکشیِ محضه؛ داری دَستی‌دَستی خودتو نابود می‌کنی؛ از مردم فاصله گرفتی و با هیچ‌کسی رفاقت نمی‌کنی، شاید به خیالِ خودت این تنها گزینه‌ی روی میزه که باس بهش عمل کنی!"، بهش گفتم: "یک نگاه به این مردم بنداز؛ درسته مثلِ یویو می‌مونن؛ می‌رن و می‌آن و هر روز این‌کار رو تکرار می‌کنن و به خیال خودشون هدفِ خاصی رو دنبال می‌کنن، اما خودشونم خوب می‌دونن هدفی در کار نیست و همش بهانه است؛ این‌ها حتی خودشونم نمی‌دونن چی می‌خوان؛ یک مُشت آدمِ بدبختن که توی افکارِ خودشون اَسیر شدن و تنها حکمی که برای خودشون بُریدن سُکوتِ محضه! حرفاشونو توی ذهن و روحشون مَدفون کردن و به کسی چیزی نمی‌گن، چون احساس می‌کنن شنواتر از گوشِ خودشون وجود نداره؛ جالبم این‌جاست از هر کدومشونم بپرسی، دقیقا همین نظر رو در مورد خودشون و اطرافیانشون دارن! اون‌وقت تو از من انتظار داری با همچین موجوداتی رفاقت کنم؟"، دوباره یک پوزخند مسخره زد و پاکت سیگار رو گرفت سَمتم؛ گفت: "نمی‌کِشی؟"، جواب پوزخندشو با پوزخند دادم و دَستمُ دراز کردم و گفتم:"این‌بار شاید..."



کُنش

تازه شب شده بود و بارون مثل شب‌های گذشته به طرز فجیعی می‌بارید. هوا به شِدَت سَرد و اُستخون‌سوز بود و چادُرامون دیگه تحملِ باریدن این همه بارون رو نداشت. ما از طرف یِگان خِدمتیمون به یک منطقه نزدیکای مرز اعزام شده بودیم و این، کارِ مارو خیلی سخت‌تر می‌کرد. اون شب طبقِ روالِ همیشگی از طرفِ رُکن‌ِدوم‌ِگُردان، به سِمَتِ گروهبان‌نگهبانی منصوب شده بودم و وظیفم این بود که به نگهبانا حین انجام ماموریتشون سَرَک بِکشم. لباسا رو پوشیدم و پوتینامو پام کردم و پانچویی(بارانی) که از طرف یگانِ مربوطه تحویل گرفته بودم رو به تن کردم. همه چی خوب بود و به نظر هیچ‌جای کار نمی‌لنگید که دیدم یکی از نگهبانا از اونور رودخونه نیاز به کمک داره؛ مسیر رودخونه رو طی کردم و خودم رو به سرباز مورد نظر رسوندم، اما وقتی داشتم آخرین قدم‌هامو بَرمی‌داشتم پام توی رودخونه لیز خُورد و پخشِ زَمین شدم؛ تنها چیزایی که ازم باقی موند، یک لباسِ خیس و یک اعصابِ داغون و یک انگشتِ به ظاهر دَررفته بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

تِرمِ دوم دانشگاه بودم و داشتم پایانِ تِرم رو توی هوایِ گرم و مطبوعِ بهاری پشتِ سَر می‌ذاشتم، هوا به ظاهر خوب و درختا به اندازه‌ی کافی خواستنی و سَرسبز شده بودن. توی اون ترم برای اولین‌بار یک روند جدید و موفقی رو برای خوندنِ دَرسام ترتیب داده بودم، به این صورت که شب تا صبح بیدار می‌موندم و درس می‌خوندم و بعد از امتحان به اندازه‌ی کافی می‌خوابیدم. مُدلِ دَرسیِ خوبی بود اما سَر یک امتحان، داغی رو توی دلم گذاشت که هیچ‌وقت خاطرش از ذهنم پاک نمی‌شه. درسا رو خوندم و آماده شدم برای آزمون، ولی هنوز وقت داشتم پس برای چند دقیقه خوابیدم؛ در نتیجه خوابیدن همانا و دیر بیدار شدن همانا و حذفِ پزشکیِ دَرس همان! چیزایی که ازم موند، یک لباسِ عَرق‌کرده و یک اعصابِ داغون و چشمانی پُر از اَشک بود! اما فکر می‌کنی این تقدیرم بود؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم.

چه بخوایم چه نخوایم همه‌چیز روالِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه؛ اگر من زمین خوردم، اگر من خواب موندم، اگر من خطایی کردم، به خاطرِ تقدیرم نبوده، بلکه از سهل‌انگاری بوده که خودم مُرتکب شدم؛ زندگی ذاتِ طبیعیِ خودشو طی می‌کنه و این اصلا دست من و شما نیست که بخواییم توش اختلالی ایجاد کنیم. اگر شما به یک عقربِ دَر حالِ غَرق شُدن کمک کنید در نهایت شما رو نیش می‌زنه، چون نیش زدن توی ذاتشه و ذاتِ هَر بَشری زندگیِ طبیعی خودشو پیش می‌بره. اگر من بَد شدم، اگر من خوب شدم، اگر من از راه بِدَر شدم همش تصمیم خودم بوده و خودم انتخاب کردم که چطور باید زندگی کنم. اگر بر فرض مثال امروز شرایطِ تغییر رو ندارم پس، فردا اون شرایط رو ایجاد می‌کنم؛ هر کاری شدنیه ولی به شرطی که باور کنیم، با همه ی وجودمون باور کنیم که می‌تونیم. نقل قول: " شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر می‌شه؟ روباه از بالای عینکش یک نگاه جدی کرد و گفت: از وقتی که بفهمی همه‌چی به خودت بستگی داره."


اتفاقی

اولین‌بار بود به عنوان مُشتری می‌دیدیمش؛ وقتی که وارد شد اصلا متوجه حُضورش نشدیم؛ اینقدر سرمون گرم کار بود که یکهویی ظاهر شدنش بدجوری ما رو شوکه کرد؛ مَرد خوبی به نظر می‌اومد؛ کمر خمیده و موهای سفیدی داشت اما نه اون‌قدری که به اندازه‌ی یک پیرمَردِ هشتاد یا نود ساله به نظر بیاد، سرحال‌تر از این حرفا بود؛ سفارشش رو داد و بچه‌ها رفتن واسه آماده کردن لیست این عزیز دِلبَرِمون؛ توی این مدت هم برای رَفعِ خستگی، اومد و نشست کنار صندوق، روی چهارپایه‌ی چوبی که خودمون بیش‌تر وقتا برای نِشستن ازش استفاده می‌کردیم. آدم دنیا دیده‌ای به نظر می‌اومد؛ سر صحبت رو باهام باز کرد و از تحصیلاتم پرسید، کنجکاو شد بدونه چقدر از کامپیوتر سَر در می‌آرم، وقتی که دید بیش‌تر از خواسته‌هاش از من بر می‌آد یک رضایت خاطرِ خاصی روی صورتش نقش بست.

برگشت گفت: "این روزا مدرک گرفتن خیلی راحت شده، ملت به جای این‌که برن دانشگاه و عالم بشن، مدرک رو یک ملاک واسه شایسته‌گری افراد انتخاب کردن؛ وقتی که می‌رن خواستگاری، اول می‌بینن دختر یا پسر تحصیلاتشون چیه؟ هیچ‌وقت نمی‌پرسن که طرف واقعا چقدر انسانه! توی حرفاش یک نقل قولی از یک شاعر زد، خودشم مطمئن نبود که این شعر رو کی گفته ولی بدجوری به وجودم چربید؛ شاعر می‌گه: عالم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل!؛ این روزا آدمی که واقعا انسان باشه کم پیدا می‌شه"، بهم گفت که بدجوری باید حواسم رو جمع کنم. ازم پرسید می‌دونی چرا این روزا دختر و پسر زیاد از هم ضربه می‌خورن؟ راستش چیزی واسه گفتن داشتم ولی دلم می‌خواست استدلال خودش رو برام بازگو کنه؛ در جواب بهش گفتم نه، برگشت گفت: "اعتمادِ الکی"، حرفش بدجوری خُشکم کرد، واقعا راست می‌گفت، توی این چند سال هر چی ضربه خورده بودم از اعتمادِ الکی بود؛ بهم گفت: "حواست خیلی باید جمع باشه تا وقتی کسی رو عمیقا نشناختی بهش اعتماد نکنی، این روزا گرگ بین ما آدما خیلی زیاد شده!"، زیاد پیشِ ما نموند، بارش رو که گرفت با یک لبخندِ دلنشین روی لباش ما رو تَرک کرد و رفت؛ از اون روز تا به امروز، هر روز خودش و حرفاش رو توی ذهنم مُرور می‌کنم و به خودم می‌گم: "بعضیا چقدر زود تو وجود ما آدما خاطره  می‌شن؛ گاهی وقتا برای جاویدان بودن فقط باید در حَدِ یک تلنگر بود؛ یک تَلَنگُرِ ساده، نه بیش‌تر!"

محاکمه

روز قیامته؛ بالای سِن پشت میزِ مُحاکمه ایستادی و مردم رو در روت، سَرِ جاهاشون، روی صندلی‌های سختِ چوبیِ قدیمی نشستن و بدون هیچ حرفی زُل زدن توی چشات. احساس می‌کنی مُحیط برات خیلی سنگینه. می‌خوای نفس بکشی اما هر کاری می‌کنی نفست بالا نمی‌یاد. می‌خوای چیزی بگی ولی واقعا چیزی به ذهنت نمی‌رسه. می‌خوای فرار کنی اما یک ضعفِ مَسخره تمام وجودت رو احاطه کرده. درگیری با احساس خودت و واقعا نمی‌دونی اون لحظه چی می‌خوای. یک آن صدایی افکارت رو پاره می‌کنه و بدون هیچ حرفی ازت می‌پرسه: "چرا؟"، یک لحظه دست خودت نیست، احساساتت با هم درگیر می‌شه، اما تنها یک جواب مسخره به ذهنت می‌یاد و یک پوزخند مسخره می‌شینه روی لبات، انگار که خودت هم به مسخره بودن افکارت پی بُرده باشی. آروم با خونسردی تمام با همون پوزخند مسخره‌ی روی لبات، جوابشو می‌دی: "می‌دونی، زندگی چرا نداره!"؛ صدای همهمه بین مردم فراگیر می‌شه. تَق، تَق، تَق؛ چَکشِ قضاوت سه‌بار روی میز کوبیده می‌شه و حکم نهایی صادر می‌شه: "نام‌بُرده، محکوم به حبسِ ابد؛ محکوم به زندگیِ دوباره! "

سکانسِ آخره؛ پرده‌ها در حالِ بسته شدن هستن و مَردم بی‌توجه به حکم صادره در حال تَرک میزِ مُحاکمه. برقا خاموش می‌شن و چشم باز می‌کنی و می‌بینی توی پادگانی؛ از بین شلوغیِ جمعیت رد می‌شی و می‌ری به همون پاتوق قدیمی، همون‌جایی که وقتی می‌خوای با خودت خلوت کنی می‌ری. دست می‌کنی توی جیبت و یک نخ سیگار در می‌آری و می‌ذاری گوشه‌ی لبت و آتیشت رو می‌گیری زیرش. یک پوکِ باحال ازش می‌گیری و آروم زیر لب زمزمه می‌کنی: "سرباز که باشی حتی زندگی هم برات بی‌معنا می‌شه"؛ همون پُوزخند دوباره روی لبات نقش می‌بنده؛ یک نفس عمیق؛ دستت رو می‌آری بالا و پوک دوم رو محکم‌تر از قبل می‌گیری و با تمام قدرتت دود می‌کنی توی هوا.

می‌دونی، خواست خودت بود؛ از دور دیدمت چطور توی مه‌ای که برای خودت ساختی آروم آروم محو شدی. پیش خودم گفتم: "آره؛ احساس می‌کنم زندگی همینه؛ یک دَم و بس!"، بی‌اختیار به سمتت رهسپار شدم، به سمت همون مهِ غلیظ؛ بادی وزید، مِه محو شد، اما دیگه نه منی بودم و نه تو! انگار که هیچ‌وقت به دنیا نیامده بودیم!

زوال

قلم چرخید و چرخید و چرخید، دنیا دست من نبود اما دور سرم چرخید، به خودم که اومدم من موندم و یک منِ بی‌ارزش، و یک کاغذِ خط‌خطی جلوی روم که دستِ من نبود، اما مال تو هم نبود. یادم می‌آد روزایی که من برای خودم شهری بودم و قانونی داشتم، تَمَدنی بودم و فرمانروایی داشتم، جِنتلمنی بودم و برو بیایی داشتم، اما آخرش چی؟ 

سِ مثل سکوت؛ مثل صدای شکستنِ قلبی که زیر پا له شد و هیچ‌کس نبود بگه بِدرود؛ مثل صدای زمین خوردنِ کودکی که شکست و هیچ‌کس نبود بگه کی بود؛ مثل سقوط سرو بلندی که یک زمان آرزوی خیلی بود اما هیچ‌کس نبود بگه چگونه بود؛ مثل سنگینی نگاهی که لرزید و لغزید و شکست، غروری که یک زمان شکایت خیلی بود، اما آخرش چی؟ 

یادم می‌آد روزی رو که خط‌خطی کردم اسمتو روی کاغذِ زمان، دلم می‌خواست این تو باشی که همیشه می‌مونه برام؛ بهم گفتی تو مالِ منی، زندگی بدون تو یعنی کشک؛ بهت گفتم تو مالِ من نیستی، مال رو می‌ذارن گوشه‌ی اتاق، سال به سال خاکشو می‌گیرن؛ تو هستیِ منی، تو زندگیِ منی، تو وجود همیشگیِ منی؛ اما آخرش چی؟

نقاب می‌ذارم روی صورتم که نبینی چی شدم، نبینی توی این جَوونی چطوری پیر شدم؛ زندگیم سوخت و تمدنم سُقوط کرد و زندگی ازم ساخت یک آنارشیسم محض و بدون قانون؛ سال‌هاست که دلم هزاران بار فتح شده، اون شهری که آرزو بود کی گفته مثل قبل شده؛ گذشته گذشت و این دل بی‌وجود شد، اون منی که من کردمش ناخواسته نیست و نابود شد.

 

خماری

دل تو دلم نبود، تا جایی که گوش کار می‌کرد صدایِ همهمه و تشویق دیگران به گوش می‌رسید؛ اون با ظاهری آراسته و لباس قشنگش از کنارم بلند شد و آروم آروم حرکت کرد و رفت بالای سِن و پشت جایگاه قرار گرفت؛ می‌تونستم اوج شعف رو از تو چشمای قشنگش بخونم که چطور بعد این همه سختی و مشقت تونسته بود به اون چیزی که خواسته‌ی دلش بوده برسه؛ صدای دلنشینش وقتی از پشت بلندگوها پخش می‌شد بی‌نهایت احساس غرور بهم دست می‌داد، غروری که با افتخار توی دلم فریاد می‌زدم: "این دوست منه و با تمام وجودم به اون و پیشرفتش می‌بالم". یادم نمی‌ره اون شب‌هایی که شب تا صبح بیدار می‌موندم و به حرفاش گوش می‌دادم، شب‌هایی که بهش قوت قلب می‌دادم و بهش می‌فهموندم که تو می‌تونی و سعی می‌کردم همیشه پشتش باشم، شب‌هایی که خراب خواب بودم و از وجود خودم می‌زدم و بیدار می‌موندم تا بفهمه تنها نیست و من همیشه کنارشم.

حرفاش که تموم شد شروع کرد به تشکر کردن از اطرافیانش؛ تشکر می‌کنم از مادر و پدرم به خاطر زحماتی که برایم کشیدند، از استاد عزیزم که در رسیدن من به این راه زحمات زیادی را متحمل شدند، از دوستان بسیار گُلم فلانی و فلانی که همیشه در سختی و مشکلات پشتم بودند و اگر دلگرمی آن‌ها نبود هیچ‌وقت نمی‌توانستم به این درجه برسم؛ و در نهایت تشکر می‌کنم از کسی که همیشه کنارم بود و بودنش برایم همیشه دلگرمی بود و مطمئنا اگر او نبود... به اینجای حرفاش که رسید احساس کردم قلبم از تو سینه داره می‌زنه بیرون، حس غریبی داشتم و بی‌صبرانه منتظر جاری شدن اسمم بودم... و اگر او نبود نمی‌توانستم چنین راه سخت و پُرپیچُ‌خَمی را تا آخر ادامه دهم، فقط خواهشا نخندید! و او کسی نیست جز، سگ کوچکم پاپی! یک‌دفعه دَرد عجیبی رو توی قفسه سینم احساس کردم، نفسم به شمارش افتاده بود و احساس می‌کردم اکسیژن به اندازه‌ی کافی بِهِم نمی‌رسه؛ سریع از جام بلند شدم و از در خروجی زدم بیرون؛ نمی‌دونستم کجا می‌خوام برم اما، وقتی داشتم اونجا رو تَرک می‌کردم هنوز هم صدای تشویق تماشاچیا از توی سالن همایش شنیده می‌شد.


وقتی نتونی توی ناخودآگاه کسی از خودت خونه‌ای بسازی، بهتره هر چه سریع‌تر ساکت رو جمع کنی و از این خونه بری؛ یادمون نره که همیشه چه کسایی تاثیر بزرگی رو توی زندگی ما داشتن، گاهی‌وقتا نیازی به جبران نیست، تنها با یک تشکر ساده هم می‌شه تمام محبت‌هایی که کسی بهتون می‌کنه رو جبران کرد؛ فقط یک تشکر ساده، نه بیش‌تر :)

دیدار

کم‌حرف بود، اما توی چشماش که نگاه می‌کردم، نگاهش پُر از حرف بود؛ بهش گفتم: پشیمون نیستی؟ من جای تو بودم روزی صدبار خودمو لعنت می‌فرستادم؛ کاری که تو کردی کم نبود، اما، کیه که قدر تورو بدونه آخه. دمیدی تا همه چی رو به راه شه و ملت به خودشون بیان، اما یک مشت از خودراضی دنیا رو احاطه کردند؛ دمیدی تا وجدانشون رو قاضی کنن و اصلاح شن، شدن بی‌مدرک قاضی و قضاوت‌گر دیگران؛ دمیدی تا بهترینت بخشی از وجود خودت باشه اما خواسته یا ناخواسته تو زرد از آب در اومد؛ دمیدی تا دنیا با ذاتِ پاکت پُر بشه از صُلح اما... چه باید گفت؛ یک نگاه خسته بهش انداختم و گفتم: احساس می‌کنم زندگی نه تنها با تو، حتی با آدماشم سر ناسازگاری داره؛ هر چی ما طلب کردیم، برعکسش اتفاق افتاد؛ نمی‌دونم کجای کارت ایراد داشت اما هر چی سبک سنگین می‌کنم یک سری چیزا جور در نمی‌آد؛ احساس می‌کنم یک جای کار واقعا می‌لنگه و هیچی سر جای خودش نیست. نمی‌خوای تمومش کنی؟ دروغ نگم حتی بوی گندش، من رو هم داره خفه می‌کنه.

داشت می‌رفت صداش کردم و برای چند لحظه برگشت، بهش گفتم: "نه بهشتت رو می‌خوام نه جهنمتو، نه دنیاتو می‌خوام نه آخرتتو، من فقط تورو می‌خوام، می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما، خمیر بی‌مایه فَطیره، حتی بهشتم بدون تو صفایی نداره!"


تقارن

نفس نفس می‌زدم و نادیده گرفته می‌شدم وقتی اونا واقعا توی خوشی خودشون خوش بودن و من باید قربانی خواسته‌ای می‌شدم که خواسته‌ی خودمو به صورت کاملا علنی نقض می‌کرد. نفس نفس می‌زدم و دنبالشون می‌کردم، با اینکه هیچ جایگاهی بینشون نداشتم اما اون دوران ایمان داشتم که اون‌ها یک جایگاهی پیش من دارند و باید پشتشون می‌بودم. نفس نفس می‌زدم و تمنای بودنشون رو می‌کردم وقتی مجبور بودم با پای برهنه کز کنم گوشه‌ی دیوار و خوشیشون رو تماشا کنم. هه! هیچ‌وقت اون دوران رو یادم نمی‌ره؛ دورانی که سکوت کردم واسه خواسته‌ای که من خلافش رو طلب کرده بودم. خواسته‌ای که خواسته‌ی من نبود و باید تاوان اشتباه کسی رو می‌دادم که به خاطر یک سهل‌انگاری همه چیز رو به هم ریخت.

هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون شبی که قبول کرد تا از بالای پشت‌ِبوم بیارتش پایین؛ تا خود صبح خوابم نبرد اما وقتی موعودش رسید چیزی رو دیدم که حتی بعد از گذر این همه سال حتی به خواب یا واقعی بودنش شک داشتم و دارم. دستمو با لرزش تمام جلو بردم و گذاشتم روش و فشارش دادم؛ درینگ درینگ؛ یک لحظه روح از بدنم جدا شد و دوباره به وجودم برگشت؛ توی بغلم گرفتمش و لمسش کردم و سعی کردم باور کنم این فقط یک خواب نیست، بلکه واقعیتیه که من هم می‌تونم شاملش باشم و دیگه مجبور نیستم از دور نظاره‌گر باشم و می‌تونم با خوشی‌هاشون خوش باشم اما چه فایده که این خوشی زیاد طول نکشید و چیزی که با همه‌ی وجود عاشقش بودم بی‌دلیل ازم گرفته شد و برگشت به همون‌جایی که بهش تعلق داشت. سال‌هاست که به این واقعه فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم چرا؟ اما فقط یک تمنای مسخره تمام دلم رو پر می‌کنه: "کاش هیچ‌وقت خونه‌ی ویلاییمون پشتِ‌بوم نداشت."



نوستالژی

لحظه لحظه‌هایم تیره و تار، در پس خاطره‌ای به تصویر کشیده شده است؛ آرام، با تبسمی بر لب، با جوش و خروشی بر دل؛ اینجا کجاست که آن را آخر دنیا می‌نامند؛ اینجا کجاست که دیگر عزیزی منتظر دیدار دوباره‌ام نیست؛ اینجا کجاست که من فرصتی برای کنکاش زندگی زجرآورم یافته‌ام. 

سکوتم را ببین؛ درون خسته‌ی پر از تکرارم را ببین؛ جای من نبوده‌ای که این‌گونه در موردم ظالمانه قضاوت می‌کنی، این‌گونه صورت پر از کنایه‌ام را نظاره می‌کنی؛ جای من نبوده‌ای که بدانی چه کشیده‌ام، چگونه به دنیایی پر از ناامیدی رسیده‌ام...

نقاب

کشیدمش یک گوشه؛ بهش گفتم: "چرا در موردم بهش گفتی؟"، یک لحظه قیافش آشفته شد، ازم پرسید: "ناراحت شدی؟ ببخشید". یکمی عصبی شدم، گفتم: "منظورم این نبود دختر؛ نه فقط من، هیچ‌وقت در مورد خودت هم به دیگران چیزی نگو"؛ هر یک اطلاعات درستی که تو در مورد خودت به دیگران می‌دی، یک قدم به درّه‌ی زندگی نزدیک‌تر می‌شی؛ آدما مثل گرگ می‌مونن، براشون اصلا مهم نیست که تو چقدر انسانی و انسانیت حالیته، می‌دَرَنِت!

ترسید، برگشت گفت: "پس از این به بعد همه چی رو دروغ می‌گم"؛ بهش گفتم: نگفتم دروغ بگو، هیچ‌وقت به هیچ‌کسی دروغ نگو، ولی همه چیزم نگو، اگر می‌خوای توی دل اطرافیانت هیچ‌وقت تکراری نشی، بذار همیشه یک ابهام براشون باقی بمونی؛ وقتی که کشف شدی، وقتی که هر چی که می‌خواستن رو در موردت فهمیدن، دیگه اون آدمِ قدیمیِ جذاب نیستی که همه دوستش دارن، بلکه تبدیل می‌شی به یک انسانِ خسته‌کننده و تکراری که هیچ حرفی واسه گفتن باهاش نداری. باهاشون باش، ولی نذار کشفت کنند، نذار بِفَهمند تویِ فِکرِت چی می‌گذره، چی دوست داری یا از چه چیزی متنفری؛ زندگی بهم یاد داد، وقتی یکی ازم پرسید: "شما؟"، در جوابش فقط یک چیز بگم: "من هم یک بنده‌ام، بنده‌ی تکراریِ خُدا".