فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فیوریت نوشت» ثبت شده است

سرشت

گرمای شدیدی حاکم بود؛ ما توی صَفِ بانکی برای اَنجام یک سری کارهای اداری ایستاده بودیم و توی موجی از شلوغی به این سمت و اون سمت کشیده می‌شدیم؛ توی این گیر و دار رو کردم بهش و گفتم: "تا حالا به تفاوت بین شُهرت و قُدرت فکر کردی؟ تا حالا فکر کردی این دو کلمه چقدر نسبت به معنا و مفهومی که دارن متفاوتند؟"، خنده‌ای کرد و گفت: "مگه فرقی هم دارن؟!"، یک نگاهی بهش کردم و گفتم: آدما همیشه فکر می‌کنن که شُهرت سرگرم‌‌کُنندست و قُدرت مسئولیت می‌آره، اما اصلا این‌طور نیست! اونا فکر می‌کنن که اگر کسی مَشهور باشه مورد توجه بقیه است و این موضوع خیلی می‌تونه براشون سرگرم‌کُننده باشه و در عوض فکر می‌کنن کسی که قُدرت داره حتما این مسئله، مسئولیت اونا رو زیاد می‌کنه اما در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته دقیقا خلاف این رو ثابت می‌کنه!
در نظر بگیر زمانی که تو مَشهور هستی تمام حرکات و رفتارت دقیقا توی چهارچوب اَفکار دیگران قرار می‌گیره؛ تو نمی‌تونی هر جایی بری و هر حرفی بزنی و اگر اِتفاقی برای کشورت بیفته و نسبت به این اِتفاق بی‌تفاوت باشی به شِدت از سَمتِ طرفدارانت مورد اِنتقاد قرار می‌گیری؛ از طرف دیگه در نظر بگیر که تو یکی از قُدرت‌های مُهمِ مَدرسه هستی و کلّی از بچه‌های کلاس زیرِ دستت حضور دارن و برات نوچه‌گری می‌کنن؛ توی شرایطی که دچارشی تو هیچ‌وقت با این قُدرت، فکری برای بهبود مُحیطِ مَدرسه نمی‌کنی، بلکه تمامِ انرژیتو می‌ذاری تا خونِ بچه‌ها رو توی شیشه کنی؛ خوراکی‌هاشون رو بخوری، پولاشون رو به جیب بزنی و چوب لاچرخ بدخواهات کنی؛ در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته بیانگر این موضوع هستش که قُدرت بیش‌تر از شُهرت سرگرم‌کنندست و شُهرت بیش‌تر از قُدرت مسئولیت می‌آره...
خیلی از چیزهای که توی زندگی ما آدما تعریف شده است در حقیقت زمین تا آسمون با چیزی که اِتفاق می‌اُفته مُتفاوته؛ این‌که ما چطور و با چه اُصولی زندگیِ خودمون رو پیش ببریم ‌به خودمون مربوطه اما چه خوبه که اگر تعریفی توی زندگی ما جا اُفتادست که از دیدِ بقیه پنهون مونده، کمی نسبت به اَنجام اون‌کار با شعورتر باشیم؛ مطمئن باشید این با شُعوربودن زیاد راهِ دوری نمی‌ره...

مطلق

زندگی بعضی از آدما مثلِ عددِ صفر می‌مونه؛ یک طرد شده‌ی مَنع شده‌ی تو سَری خورهِ هَنجارشکن که نه تنها اَرزشی ندارن، حتی هیچ‌جایگاهی هم توی اِجتماعِِ به اصطلاح مُتمدنِ اِمروزی ندارن! اون‌ها هیچ‌وقت ایده‌آلی توی زندگیشون نداشتن و هیچ‌موقع حتی برای یک‌بار هم که شده آرزو یا رویای کسِ دیگه‌ای نبودن! اون‌ها فقط یاد گرفتن برن و بیان و مدام توی دنیای سیاهِ خودشون غَرق باشن و هیچ‌وقت نفهمن که زندگیِ واقعی، واقعا می‌تونه چه طعمی براشون داشته باشه!
اون‌ها هیچ‌وقت نتونستن پشتوانه‌ی کسی باشن، چون هر کس که بهشون تکیه کرد فهمید، که تکیه‌کردن به اون‌ها فقط اَرزش خودشون رو پایین می‌آره؛ در عوض از اون‌ها آلتِ دستی ساختن که هر موقعی جایی لنگ بودن اون‌ها رو به عنوان قربانی به جلو هدایت می‌کردن... اون‌ها هیچ‌وقت مورد اَرزشِ کسی قرار نگرفتن، بلکه فقط یاد گرفتن بی‌چشم‌داشت به دیگران بها بدن، بدون این‌که انتظاری از کسِ دیگه‌ای داشته باشن!
اون‌ها تنها قربانیان اوّل و آخرِ بشریت هستن که حتی مُردن هم براشون بی‌فایدست؛ بلکه تُهی‌تر از همیشه پا توی مسیرِ تکراری می‌ذارن که هیچ اَرزش و منفعتی براشون نداره؛ اون‌ها زندگی می‌کنن چون چاره‌ای جز این ندارن؛ چون کاملا به این درک رسیدن که به دنیا اومدن که صفر باشن؛ یک صفر بزرگ، آخرِ دفترِ زندگی، که تعدادِ غلط‌هاش حتی از بیست‌تا هم فراتره...
 

ضیق

شاید بهم حق بدی شایدم نه، اما بُزرگ‌ترین مُعضل زندگیِ ما آدما این بوده که هیچ‌وقت نتونستیم به بالا سَری‌مون اعتماد کنیم؛ با این‌که همیشه آثارِ بودنشو توی زندگیمون دیدیم و حس کردیم اما همیشه با خودخواهیِ تمام، چشمامون رو بستیم و بی‌راهه رو انتخاب کردیم! بهش گفتم: ما دو نوع طَرد شدن داریم؛ نوع اول زمانی هستش که تو برای مردم اون منطقه خطرناکی و در نهایت تبعیدت می‌کنن به جایی که نه کسی دورت باشه و نه دستت به کسی برسه؛ اما نوع دوم زمانی هستش که تو از خونه طَرد می‌شی اما بهت گفته می‌شه: "برو و یاد بگیر و تا زمانی که یاد نگرفتی برنگرد..."
زمانی که انسان آفریده شد توی دنیایی قرار گرفت به نام بهشت که از هر نوع آزادی برخوردار شد به جز یک درخت!(حتی آزادی توی بهشت هم دارای محدودیت بود)؛ رُسوایی از همون‌جایی شروع شد که انسان نتونست جلوی خواسته‌های خودشو بگیره و توسط همون محدودیتِ کوچیک از خونه‌ی خودش بیرون شد؛ اون به زمین اومد، به جایی که قبل از اون، شیطان به اونجا رونده شده بود؛ هر دوی اون‌ها محکوم شده بودن به فهمیدن، اما در کمالِ ناباوری شیطان از خدا رو برگردوند و انسان در طول زمان فراموش کرد... جالب این‌جاست که اون درخت می‌تونست تماما دارای محدودیت باشه؛ می‌تونست خاردار خلق بشه، یا غیر قابل دسترس توی بالاترین نقطه‌ی کوه و یا وسط یک درّه‌ی خیلی عمیق، اما مسئله این‌جاست که حتی در رسیدن به اون درخت هم محدودیتی وجود نداشت؛ همیشه یک برنامه‌ای بوده و انسان باید یک چیز رو توی اون شرایط یاد می‌گرفت و اون علم، تماما خلاصه شده توی یک کلمه بود، کلمه‌ای به اسم پرهیزگاری و یا خوددار بودن که انسان هنوز هم با تَن‌دادن به خواسته‌های پوچش کَج‌راهه رو انتخاب می‌کنه...
یادمه بهش گفتم: حتی خدا هم پرهیزگاره؛ جبهه گرفت سمتم و گفت: اما توی قرآن اومده که خداوند از هر نوع بدی پاکیزه است! بهش گفتم: منم نگفتم که نیست، بلکه گفتم حتی اون هم پرهیزگاره! با تعجب پرسید: چطور؟ بهش گفتم: روح ما از جنس خداست؛ وقتی با بدی کردن‌هامون این روح به پلیدی کشیده می‌شه پس به این معناست که حتی این روح هم پَلیدی‌پذیره؛ پس نتیجه می‌گیریم حتی خدا هم پرهیزگاره...

مرئی

به هر فِلاکتی بود بالاخره رسیدیم اون بالا؛ عَرَق بود که فقط از پیشونیمون سرازیر می‌شد؛ جای واقعا بِکری بود؛ نسیمِ خیلی خُنکی می‌وزید و به خودت که می‌اُومدی شهر بود که فقط زیرِ پاهات جولان می‌داد؛ یکم که نفسش جا اُومد برگشت بهم گفت: خُب، اینم بالاترین نقطه‌ی شَهر، دقیقا همون‌جایی که قولشو داده بودم؛ یک نگاه دوباره‌ای به شهر کردم و گفتم: عجب جای سقوطیه! چشمام به شهر بود ولی احساس کردم میخ شده بهم، سَرمو که برگردوندم دیدم زُل زده تو چشام؛ همون نگاه، همون لبخند؛ پرسید: چرا سقوط؟ گفتم: این یک اَصله، هر وقت به بالاترین نقطه‌ی زندگیت برسی قدم بعدیت سقوطه! پرسید: دوست داشتی الآن اون پایین باشی؟ لبخند سَردی زدم و گفتم: اما من هنوزم اون پایینم؛ نگاهی بهش کردم و گفتم: به نظرت تغییر نکردم؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: چرا، چاق‌تر شدی! گفتم: اره خب، زندگی عجیب ساخته! گفت: ساختی یا سوختی؟ خندم گرفت با حرفش؛ گفتم: چه فرقی می‌کنه، بسوزی هم باس بسازی! دست کردم تو جیبم و دو نخ سیگار در آوردمُ گرفتم سَمتش؛ گفتم: انتخاب کن! یک نگاهی بهم کرد و گفت: این دو تا که هر دوش یک مارکه! بهش گفتم: دقیقا، گاهی وقتا چاره‌ای جز این نداری! زندگی با آدم روراسته، تو چی؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: نمی‌دونم... راستی، می‌آی جیغ بِکشیم؟! لبخندی زدم گفتم: جیغ؟! هووم، بریم...

کیش

دلخوشِ قمارِ زندگی هستی وقتی تاس رو می‌گیری توی دستتو با یک تکون شدید همشو می‌ریزی روی زمین، به اُمید این‌که بخت باهات یار باشه و شِش در خونتو مُحکم بزنه، تا با صدای بلند -جوری که همه بشنون- داد بزنی: "نگفتم اِمشب شانس با منه"، اما حواست نیست که شانس هیچ‌وقت مسیرِ زندگیتو تعیین نمی‌کنه، فقط یک فرصتِ دوباره بهت می‌ده که شانستو امتحان کنی! مهره تویی که داری دائم دورِ خودت می‌چرخی و این زندگیه که داره دائم با تو و احساساتت بازی می‌کنه که گوشاتو با پَنبه پُر کنی و چشاتو به حقیقت ببندی تا نبینی چطور با هر بار تاس انداختن و دیدن نتیجه، زندگی هر دفعه چطور یک رو از احساساتتو به مَعرضِ نمایش می‌ذاره؛ یک بار خشم، یک بار ناراحتی، بار دیگه لبخند و گاهی وقتا خوشحالی!
شاید واقعا باورت شده که شکست ناپذیری اما از من بشنو که آخرِ بازی‌ها رو تنها مَرگه که مشخص می‌کنه؛ وقتی باختی گریه نکن، وقتیم که بُردی باور نکن؛ درسته پُشت هر سَختی گشایشی هست اما پشت هر بُردی هم شکستِ بزرگی هست، پس دِلخوش شانس و اِقبال و این‌جور چیزا نباش، تنها قوی باش و مُحکم سَرِ جات وایسا که این قصه سَرِ درازی داره...

خلسه

دچارِ یک مَستی غریب بودم، مستی و مستانگی بدون اَلکل، مثل وقتایی که گیجی، بدون آنکه بدانی چرا؛ نمی‌شناختمش، جلوتر رفتم و گفتم: "هی تو؟" شنید و با تعجب برگشت؛ گفتم: "تو، تو شبیه خاطراتم هستی"، با تعجب پرسید: "کدام خاطرات؟!"، گفتم خاطراتی که رفت ولی هنوز هم در بطنِ وجودم حضور دارند؛ تبسمی کرد و گفت: "خب؟" گفتم: "اجازه می‌دهی قدری به تو نگاه کنم؟"، اخمی کرد و گفت: "اما من عجله دارم"، گفتم: "تو که همین حالا هم زمان را از دست داده‌ای، چه فرقی می‌کند پنج‌دقیقه دیرتر برسی یا بیشتر، تو در هر صورت سرزنش خواهی شد". از سادگیِ حرف‌هایم ناگهان به خنده آمد اما هنوز هم من با نگاهِ جدی به او نگاه می‌کردم، وقتی حالش جا آمد با لرزشِ صدایی که هنوز هم نشانه‌ی همان هیجانِ پس از خنده بود گفت: "با این تجدیدِ خاطرات می‌خواهی به چه برسی؟" گفتم: "به خاطرات خاک‌خورده‌ای که هیچ‌وقت نتوانستم هضمش کنم"؛ تبسمی کرد و هیچ نگفت و من یک دلِ سیر نگاهش کردم؛ رو به او کردم و گفتم: "کار من تمام است، برای ادای لطفت، تو نیز یک دلِ سیر به من نگاه کن"، با تعجب پرسید: "چرا من؟!"، گفتم: "به خاطر آنکه من هم حالا یکی از خاطرات تو هستم، خاطره‌ای که روزی برای دیگری روایتش خواهی کرد، ساده از کنار آن نگذر که خاطرات به هیچ عنوان ساده از کنار کسی نمی‌گذرند"، تبسمی کرد و نگاه سردش را به من انداخت، اما بی‌آنکه چیزی بگوید برگشت و رفت؛ ایستاده بودم و مانندِ گذشته خاطراتم را نظاره می‌کردم، خاطره‌ای که چیز عجیبی را در وجود خسته‌ام جار می‌زد، چیزی که زیر گوشم آرام نجوا می‌کرد: "من خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می‌رود..."

تیک تاک

بهش گفتم: بزرگ‌ترین خیانتِ بشری رو در طول تاریخ، انسان خودش به خودش کرد؛ ولی نه با ساختِ سلاح و موشک و این‌جور چیزا، بلکه با ساختِ زمان کاری کرد که انسان‌ها در طول قرن‌ها زندگی به بردگی گرفته بشن. هیچ‌وقت نگو گذشته‌ها گذشته، چون در واقع هیچ گذشته‌ای در کار نیست؛ نه گذشته‌ای وجود داره و نه آینده‌ای؛ بلکه همه‌چیز توی حاله که اتفاق می‌افته، همه‌چیز در لحظه‌ست که می‌گذره؛ بهش گفتم: قرن، سال، ماه، روز، ساعت، دقیقه، ثانیه، صدم ثانیه و غیره و غیره و غیره رو انسان به وجود آورد، انسان بود که زمان رو ساخت، انسان بود که توهمِ زمان رو به آدما داد و همه این‌ها رو از رفت‌وآمدِ شب‌وروز اُلگو گرفت؛ چیزی که پشتِ این دروغ مخفی موند در واقع لحظه بود، لحظه بود که زندگی رو ساخت، لحظه بود که آرامشو به وجود آورد، لحظه بود که خاطره شد، و همه‌ی این‌ها در لحظه بود که اتفاق افتاد. اگر می‌خوای برده‌ی اختراع انسان، زمان باشی، حرفی نیست، می‌تونی هرروز شش‌تاهشت‌ساعت بخوابی، روزی هشت‌ساعت کار کنی، در روز سه‌وعده غذای اصلی و سه‌وعده میان‌وعده با فاصله‌ی سه‌ساعت تناول کنی، روزانه یک‌ساعت پیاده‌روی رو توی برنامت داشته باشی، در هفته سه‌بار بدنسازی بری و آخر هفته‌ها با کسایی که دوستشون داری بیرون بری و قبلِ ساعت‌ِدوازدهِ‌شب خونه باشی و در نهایت از زندگیِ روتینگ‌واری که انسان در ذهنت نهادینه کرد پیروی کنی، اما از من می‌شنوی بیخیال زمان شو؛ آدما زمانی آزادِ مطلق هستن که برای دلِ خودشون زندگی کنن، نه برای ساعت و ثانیه و زمان؛ یک‌بار می‌گم، همیشه می‌گم: قدر لحظه‌هاتو بدون، تنها زمانی می‌فهمی لحظه‌ها باارزشن که خیلی دیر شده...

دانلود فایل صوتی | لینک مطلب | کانال تلگرام رادیوبلاگیها | اینستاگرام رادیوبلاگیها

زیر تیغ

پشت‌ِبوم و هوایِ آروم و ارتفاعِ دونفره؛ لبه‌ی پرتگاه نشسته بودیم و پاهامونو توی خلاء مرگ و زندگی تاب می‌دادیم. تقریبا بیست‌مِتری ارتفاعش می‌شد اما عمیقا اینو مطمئن بودم که تنها راهیه که می‌شه درِ دنیای بَعدی رو باز کرد. نیم‌نگاهی بهش کردم و گفتم: ترسناکه نه؟ زیر چشمی یک نگاهی به پایین انداخت و گفت: آره، خیلی بلنده! یک لبخندی زدم و بهش گفتم: می‌دونستی خدا هم یک‌بار توی زندگیش ترسید؟ خندید؛ خدا؟! کِی؟! گفتم: روزی که بَندَش خطا کرد و از خونش بیرون؛ گفت: خب؟ چه ربطی داشت؟ بهش گفتم: وقتی خدا بندشو از بهشت بیرون کرد، به شیطان گفت: هر کسی که راه تورو بره، می‌ندازمش جهنم! اونجا بود که یک سوال ذهنِ خلق رو درگیر کرد: چرا خداوند برزخ رو ساخت؟ باور کنی یا نه، من به این اصل باور دارم که خدا از ترس این‌که بَندَشو از دست نده جهنم رو ساخت؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ کبریت می‌ترسونه؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ فلفل می‌ترسونه؛ یا مثل هر وقتِ دیگه‌ای که مادرا از ترس به عنوان یک ابزار برای بازداشتن بچه‌هاشون استفاده می‌کنن؛ هیچ‌وقت نمی‌تونم اینو درک کنم که چطور یک مادر می‌تونه دَستی‌دَستی بچشو بندازه توی آتیش؛ بچه‌ای که از گوشت و پوست و خونه خودشه؛ بچه‌ای که عاشقانه دوستش داره و می‌پرستتش؛ از شکم خودش می‌زنه تا بچش گرسنه نخوابه؛ از خواب خودش می‌زنه تا اون راحت بخوابه؛ چطور این مادر می‌تونه؟ چطور خدا می‌تونه این‌کارو با بَندَش بکنه؟ بنده‌ای که حتی روحشم از جنسِ خودشه، خیلی فراتر از همه اون چیزی که مادر باعثشه. 

می‌دونی، بزرگ‌ترین عذاب برای هر انسانی، آتیش جهنم نیست، بلکه نادیده گرفته شدنه؛ اون‌روزی که همه ما به این حقیقت برسیم که خداوند حقیقتِ مَحضه، اون‌روزی که همه با گناهانمون جلوش حاضر بشیم و از سنگینیِ کاری که کردیم شرمگین باشیم، خدا نمی‌گیرتت و نمی‌ندازتت توی جهنم، بلکه بهت پُشت می‌کنه، باهات قَهر می‌کنه، نادیدت می‌گیره، اون‌روز می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای رگتو بزنی؟ می‌خوای خودتو دار بزنی؟ می‌خوای خودتو از بلندی بندازی پایین؟ نه، دیگه هیچ مَرگی در کار نیست، تا دنیا دنیاست، تا زندگی زندگیه، این روحته که تا اَبد در عذابه. اگر فرض بگیریم زندگی یک خواب و مرگ بیداری باشه، همیشه جوری زندگی کن که هر وقت از خواب بیدار شدی، بتونی خوابتو برای دیگران تعریف کنی؛ خوابی که نشه روایتش کرد، خواب نیست؛ کابوسه، کابوس.

پژواک

خیره‌شدن یکی از عاداتِ همیشگیم بود، مخصوصا وقتی که در مقابلِ یکی‌دیگه از زیبایی‌های خدا قرار می‌گرفتم؛ عظمت، بزرگی و همین‌طور با عظمت‌بودنِ کوه‌ها و رشته‌کوه‌ها، عجیب فکرِ منو به خودش درگیر می‌کرد، مخصوصا اگر تفکرِ بزرگی پشت همه‌ی این عظمت نهفته باشه. با دو لیوان شیرموز بستنی سَروکَلَش پیدا شد، با یک لبخند، تُندتُند اومد سمتمو یکی از لیوانا رو داد دستم؛ گفت: زود بُخور تا بستنیش آب نشده! الحق که هوای خیلی گرمی هم بود، به زور یک سایبون پیدا کرده بودیم و چپیده بودیم زیرش و تُندتُند لیوانای شیرموزمون رو سَر می‌کشیدیم؛ یکم که جیگرم حال اومد رو کردم بهشو گفتم: به این کوه‌ها نگاه کن؛ خیلی از ماها انعکاسِ کوه‌ها رو تجربه کردیم اما کم‌تر کسی به این موضوع توجه کرد که همه‌ی ما انسان‌ها در باطن به همین صورت عکس‌العمل نشون می‌دیم. این عکس‌العمل‌ها در واقع هیچ‌ربطی به حالات احساسی ما نداره، بلکه هر انسان بسته به نوع رفتار، بر پایه‌ی رفتار، رفتاری مشابه و یا عکسی رو به معرض نمایش می‌ذاره؛ به نوعی شبیه به یک چالشِ ذهنیه که توی ذهن اتفاق می‌افته.

اولین نوعِ رفتاری که خیلی بینِ مَردم شایعه است، کُنشِ ساده و در مقابلِ واکُنشِ ساده است؛ چقدر امروز روزِ قشنگیه؛ چقدر امروز احساسِ بهتری دارم؛ چقدر این لباس بهت می‌آد؛ قراره شب بریم خونه‌ی مامان اینا؛ من می‌رم سَرِکوچه یک سِری چیزا بخرم و بیام؛ می‌شه ساعت ششِ‌صُبح بیدارم کنی؟؛ بریم بیرون یک چَرخی با هم بزنیم؟؛ دیشب اخبارو دیدی؟؛ چقدر دیشب با اون فیلمه خندیدیم. 

نوع دوم رفتاری بیش‌تر مربوط به انسان‌های خجالتیه، مخصوصا اون‌هایی که به شدت توی بیانِ یک موضوع، به خودشون سخت می‌گیرن و به کلی رودربایستی دارن؛ کُنشِ سخت در مقابلِ واکُنشِ ساده؛ می‌تونم امروز این جزوه رو ازتون قرض بگیرم؟، می‌تونم با موبایلتون یک تماسِ شخصی داشته باشم؟؛ اجازه هست شمارتون رو داشته باشم؟؛ می‌تونم بپرسم الان ساعت چنده؟؛ استاد، می‌تونید این مطلب رو دوباره توضیح بدید؟؛ مامان، من به یک نفر علاقمند شدم؛ می‌تونم اون رنگ لباستون رو هم ببینم؛ می‌تونم بپرسم قیمت این کفش چقدره؟ می‌تونم پول این کالا رو فردا براتون بیارم؟

سومین نوع رفتاری مربوط به مباحثِ حساسِ زندگیه، چیزهایی که نه گفتنش، نه شنیدنش، از دیدگاهِ خیلی از افراد زیاد جالب نیست و هر کسی از قبول این مسئولیت سخت، شونه خالی می‌کنه؛ کُنشِ سخت در مقابل واکُنشِ سخت؛ دیشب بابارو از دست دادیم؛ ما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم؛ متاسفانه دادگاه فلانی رو محکوم کرد؛ فلان کشور با ویزای ما موافقت نکرد؛ من از شرکت اخراج شدم؛ ما ورشکست شدیم؛ شما زیاد نمی‌تونید زنده بمونید؛ این آخرین دیدارِ ماست.

نوع آخر رفتاری رو من، فاجعه نامگذاری می‌کنم؛ کلماتی ساده ولی در عینِ‌حال مُخرب، مباحثی که به زبانِ خیلی ساده، قوانینِ دُرستِ رفتاری رو نقض می‌کنن؛ کُنشِ ساده در مقابلِ واکُنشِ سخت؛ تو خیلی بی‌استعدادی؛ ازت متنفرم؛ می‌دونستی خیلی خودشیرینی؟؛ تو هیچی نیستی؛ اشتباه کردم باهات ازدواج کردم؛ خیلی بی‌عرضه‌ای؛ فقط بلدی حرف بزنی؛ تو مایه‌ی آبروریزی هستی؛ شرمم می‌آد بگم تو پسرم هستی؛ هیچ‌وقت فکر نکردم که یک دُختر دارم...

همیشه یادت باشه که کلمات بزرگ‌ترین تاثیر رو توی زندگی هر شخصی ایفا می‌کنه؛ برای این‌که بتونی این کلمات رو انتقال بدی، در درجه اول باید ظرفیت طرفِ مقابلت رو در مقابل کلماتی که می‌خوای ادا کنی بسنجی؛ یادت باشه، همیشه مخرب‌ترین چیزها، پشت ساده‌ترین کلمات نهفته است؛ یاد بگیر که هیچ‌وقت حتی ساده‌ترین کلمات رو هم به ساده‌ترین شکلِ ممکن به زبان نیاری، چون گاهی‌وقتا روی همین کلماتِ ساده هم نمی‌شه سَرپوش گذاشت!

آخ آخ؛ این شیرموزم رفت واسه خودش! بپر جنگی برو دو تا دیگه بخر و زود بیا که رسما بخار شدیم!

کوچه علی چپ

سخته که بفهمی فاصله است بین دردِ من و تو؛ همیشه دَرد می‌کشیم تا دَردمند دَرک بشه، اما دَردامون که هیچ، دَردمندان‌ِمونم زیاد شدن؛ دَردم می‌آد وقتی می‌بینم میزانِ دَردمندامون بیش‌تر از دَردامون شده، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرد داری و کاری از دَستم بر نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم ناله می‌کنی از دَرد و دَرمونی واسه تسکینِ دَردت ندارم، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرمونده‌ی حالِ خرابتم و حتی خدا هم دِلش به دَرد نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَربه‌دَر دنبال دَری هستی برای خروج از این دَرد و هیچ دَری حتی برای خروجم به سمتت نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم خودتو می‌خوای گول بزنی از این دَرد و هر چقدرم سَروتَهِش می‌کنی بازم از این حالتِ دَرد دَر نمی‌آد؛ پس بیا بخندیم از دَرد، می‌دونی که دَردِ مَن به واسطه‌ی دَردِ توئه اِی هم‌دَرد؛ دَرد که از سَر گُذشت هزار وجب، بخند تا یادمون بره سَخت، چی به هردومون گُذشت...