فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۵۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#فیوریت نوشت» ثبت شده است

حال ِ گذشته

مثل صدایِ پخش‌شدنِ غمگین‌ترین موزیکِ زندگیته، یک چیزی عجیب پسِ سَرِت سَنگینی می‌کنه، می‌خوای بهش فکر کنی تا بفهمی دردت چیه اما حِس و حالت، دل و دماغِ این کارم بهت نمی‌ده، با آخرین رمقی که توی پاهات داری خودت رو کِشون‌کِشون می‌رسونی پای یخچال، لیوانتو برمی‌داری و نصفه آب می‌کنی تا شاید با خوردنش یکم حِست و حالت بیاد سر جاش، اما وقتی لیوان به لبات برخورد می‌کنه همون نیروی سنگین مانع از ادامه کارت می‌شه و حِس و میلت رو با هم توی خودش هضم می‌کنه، لیوان آبت آروم به سمتِ پایین حرکت می‌کنه و چشمات از پشتِ پنجره خیره به نقطه‌ای نامعلوم دوخته می‌شه، مجبور می‌کنی خودتو به خوردنِ آب، با بی‌رمقی تمام جُرعه‌جُرعه از لیوانت سَر می‌کشی و توی فکرت روی برگ‌ریزانِ پاییزی زندگیت قدم برمی‌داری، خیلی مونده تا این فصلِ سرد فرا برسه اما دروغ نگم پاییز زندگی من فرا رسیده، شاید هزار سالِ پاییزی، دیگه حتی به تقویمم نمی‌شه اعتماد کرد...

سد

منم و یک عُمر هجوم کلمات توی سرم، هر چی پشتِ دستمون رو داغ کردیم که ننویسیم، نشد، دستمون پوست پوست شد اما شور و اشتیاقمون برای نوشتن بیشتر؛ گه گاهی به خودم می‌گم مگه می‌شه ماهی رو از آب جدا کرد، مگه می‌شه مادر و از بچش جدا کرد، مگه می‌شه گل رو از خاکش جدا کرد، مگه می‌شه میوه رو از باغش جدا کرد، اما وقتی منطقی‌تر نگاه می‌کنم می‌بینم زندگی جواب همه این سوالاتو داده، همش شدنیه! بعد از خودم می‌پرسم پس چرا نمی‌شه قلم و از نویسندش جدا کرد، مسخره است اگر بگم حتی خدا هم جوابی برای این سوال نداره، وقتی بنده از خداش جدا شده، خدایی که آفریده، پس چرا نویسندش نتونه، اما نمی‌شه، چون نویسنده با قلمش خلق می‌کنه، خالق قدر مخلوقشو می‌دونه، اما مخلوق تن به زمینه‌ی سفید می‌ده و بی اعتنا مسیرِ تُهیشو پیش می‌بره! درک کن که من به تو معنا دادم متن، مثل خدایی که به هستی معنا داد؛ هنوزم نمی‌خوای از خرِ شیطون پایین بیای؟

تلافی

سرگرمیِ زندگیش بود؛ یک کلتِ کمری مدل ام-1911 آمریکایی؛ می‌گفت پدرم اینو بهم هدیه داده؛ هیچ‌وقت از کنار خودش جداش نمی‌کرد و اوقات بیکاری با یک پارچه، همیشه سوراخ سمبه‌هاشو تمیز می‌کرد. از وقتی پدر و مادرش رو از دست داده بود دیگه مثل گذشته‌ها شاد و سرزنده نبود، دیگه شوخی‌های خرکی نمی‌کرد، تبدیل شده بود به یک آدمِ جدی و بی‌دردسر، دیگه همه‌ی ما یک جورایی فهمیده بودیم که با یک آدم کاملا جدید طرف هستیم. اون روز طبق عادت قدیمی رفتیم توی همون پاتوق همیشگی و لم دادیم زیر سایه یک درخت، وسط یک دشت بزرگ؛ هوای نسبتا گرمی بود اما باد قشنگی می‌وزید و روح و جسممون رو جمیعا به ملکوتِ اعلی پیوند می‌داد. سکوت عجیبی بینمون حکم فرما بود، اون طبق معمول با اسلحه‌ی کمریش ور می‌رفت و من بی‌دغدغه از جایی که توش بودم لذت می‌بردم. سرگرم این چیزا بودیم که یک‌دفعه سفتیِ یک چیز سرد رو، روی شقیقه‌هام احساس کردم؛ صدای کشیده شدن ضامن رو که شنیدم رسما شستم تیر خورد که با یک اسلحه کاملا پُر طرف هستم؛ انتظاری که از خودم داشتم این بود جادرجا قالب تُهی کنم، اما آروم بودم، بدون هیچ ترس و دغدغه‌ای، با اینکه می‌دونستم اون با کسی شوخی نداره ولی انگاری خودمم قلبا دوست داشتم که به این زندگیِ کوفتیم پایان بدم!

برگشت گفت: رفاقتو تو چی می‌بینی؟ با همون آرامش همیشگی یک لبخندی زدم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد؛ یک پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت: چرا نامرد؟ گفتم: چون دستاشو توی دستات گذاشت و تیزیشو روی شقیقه یار! یک مکث کوتاهی کرد و اسلحه رو بلند کرد و گذاشت روی شقیقه خودش؛ سوالشو دوباره تکرار کرد: رفاقتو تو چی می‌بینی؟ یک نگاهی بهش کردم و گفتم: تو رفیقی که رفیق بود و زندگیش نامرد! گفت چطو؟ چون دستاشو توی دستات گذاشت و طنابشو دور گردنت، جای طنابِ دار! یک نگاه میخی بهم کرد و یک‌دفعه زد زیر خنده؛ قهقهه پشت قهقهه؛ برگشت گفت: همیشه از بازی باهات لذت می‌بردم، همیشه می‌دونی چی باید بگی و چی دوست دارم بشنوم، درست برعکس پدرم؛ به جای این‌که بشینه و ازم واسه خاطر یک عمر تاوان عذرخواهی کنه، به دست و پام افتاده بود و التماسمو می‌کرد تا زنده بمونه؛ یک لحظه هاج‌واج نگاش کردم و گفتم: پدرت؟! مگه... آره پدرم؛ فکرشو نمی‌کردی نه؟ می‌دونی، اون یک خائن بود، یک خائن بالفطره؛ مادرم واسه خاطر اون عوضی خودشو کُشت...

مقصد

"شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید با شعله پرموسی زیر لوله‌ی باریک چیل

شبا بیدار تا خود پنج شب، کنارم هرکی نشست و منه کله شق

گازو گرفتو لایی کشید چشامون قرمزه بس که بیداری کشید"


صدای موزیک مدام گوش فلک رو کر می‌کرد و من، یک پام رو گاز و یک دستم روی کولر، زمینِ آسفالت رو طی می‌کردیم. رو بهش کردم و گفتم: اون پنجره‌ی کوفتی رو بکش بالا، این کولرو واسه عَمّت روشن نکردم! درسته پولِ برق واسه بابات نمی‌آد، اما باتریش که تموم شه، پولشو از حلقومت می‌کشم بیرون؛ یک پوکِ دیگه از سیگار مارلبرو توی دستش گرفت و دود و سیگارو با هم شوت کرد بیرون و پنجره‌ی به اصطلاح کوفتی رو کشید بالا!


"داداشی نه من تو فاز تو نیستم

مسیر زندگیم ردیف و پیچو پر ریسکم

دوس ندارم هی را به را اسیر پلیس شم

روزامم پره دورو ورم جیره خور نیست کم

خراب و مست رو زمین های خدا

این زندگی انگار ما رو خریداره دو راه

چسب زخم زدی لای دلار

من زندگیم اینه تو چی سرکاری الاغ"


دست کرد توی جیبشو یک پوزخند مسخره افتاد گوشه‌ی لبشو کارت اعتباریشو گرفت سمتم، گفت حرص نزن باو، بیا اینم کارت، برو هر چقدر دوست داری واسه خودت باتری بخر، رمزشم روشه! دستمو بلند کردم و زدم پشت دستش و گفتم پول باباتو به رخ من نکش، بذار سرجاش که دنبال دردسر نمی‌گردم! فردا بابای کلاهبردارت می‌آد در خونمون اعاده‌ی حیثیت می‌کنه! حالا خر بیار و باقالی بار بزن! 


"زندگی بوده نمه به کام

گوش پره دور و ورم عینهو زن بکام

یه کوه مشکلم اگه بوده تنه به پام

یه جوری حل شده قبل اینکه منو ب*ان"


با سر یک اشاره کرد به حلقه‌ی تو دستمو گفت: "نامزد نو مبارک؛ ورژن جدیده؟"، "خفه دادا! باز شروع نکن که اصلا حوصله‌ی این چیزکلک‌بازی‌هاتو ندارم، این یکی فرق می‌کنه!"، "ای! فرق می‌کنه؟ باو دختر دختره دیگه، همشون عین همن!"، یک نگاه خسته بهش کردم و گفتم: "آره خب، واسه هرزه‌ای مثل تو دخترا همشون یک سوراخن!" قهقهه‌ای از ته دلش زد و گفت: "دیگه این کاریه که از دست ما بر می‌آد! حالا دوستش داری یا نه؟ حاضری واسه خاطرش رگِ گردنتو بزنی؟"، نگاهمو به مسیر جاده زوم کردم و گفتم: "بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوستش دارم، ولی خودکشی اصلا، حتی اگر قسمت منم نباشه، می‌خوام این‌قدر زنده بمونم تا خوشبختیشو ببینم"؛ دیدم به نشونه‌ی تایید سری تکون داد و پنجره‌ی ماشین رو کشید پایین و سیگارِ بعدی رو گذاشت گوشه‌ی لبش؛ سکوت بین ما دوباره حکم فرما شد اما صدای موزیک همچنان گوش فلک رو کر می‌کرد...


"هوای همو داریم نداریم غم مالی

دوباره منو گاری چه فازه سر حالی

سطح شهر دوباره من رو دیدی

اما تو پیاده ما سواره اینفینیتی"


گزک

دلم دریا می‌خواهد؛ از آن ژرف‌های بی‌انتها، از آن آرامشِ همیشگیِ دریاها، از آن شن‌های نرم، از آن آب و هوای دلپذیرِ گرم، که بنشینم در کنارش و در افقی دور غرق شوم. دلم دریا می‌خواهد؛ از آن چیپس‌های خوشمزه‌ی سیب‌زمینی، از آن دلسترهای دلچسبِ لیمو، از آن بادهای سرکشِ ساحلی، که از آن چیپس مُشت‌مُشت به وجودم بخورانم و با آن سردیِ دلستر، گلویی تازه کنم. دلم دوستِ پایه می‌خواهد؛ که بنشینیم در کنارِ هم، به دور از غَم و غُصه و دَرد و دِل، بخندیم و هوایی تازه کنیم، او بی‌هوا از چیپس‌هایم مُشت‌مُشت بخورد و من بی‌هوا با پوسته‌ی خالیِ خوراکی موردِ علاقه‌ام مواجه شوم، غُر بزنم به وجودش و دعوایش کنم و لقب کروکودیل را نثارِ جانش کنم! بهانه تا به کِی؟ دلم یک روزِ خوب می‌خواهد؛ یک من و یک تو، یک هوای دلپذیر ساحلی، دو شیشه دلستر و یک سبد پُر از چیپس‌های سیب‌زمینی، که هر زمان دستانت را به درون سبد رهنمود می‌کنی، به بهانه‌ی خوردنِ چیپس، دستی فرو کنم و دستانت را بگیرم، بی‌آنکه بفهمی آنچه که بود عَمدی بود و غُر زدن از بابتِ چیپس، نه از برای چیپس، بلکه از نبود بهانه برای لمسِ دستانت بود.

غیم

انگشت تاکیدم رو گرفتم سَمتشو بِهش گفتم: خوب بودن یک خصلته؛ خوب شدن یک نعمته؛ و بَد بودن و بَد شدن یک بیماری؛ همیشه یادت باشه که هیچ انسانی توی زندگی، بَد به دنیا نمی‌آد، بلکه بَد بودن رو این‌جاست که یاد می‌گیره؛ زمانی که یک انسان به دنیا می‌آد هیچ‌تعریفی از واژه‌ی بَد توی ذهنش نیست، در واقع ذهن مثل یک نوارِ خالی می‌مونه که براساس چیزهایی که از دورِوَرِش دریافت می‌کنه افکارشو شکل می‌ده؛ به طور کلی می‌شه این‌طور بیانش کرد که، بَد موقعی بَد می‌شه، که توی ذهنِ ما آدما بَد شِکل بگیره. هر آدمی زمانی که خودشو می‌شناسه تحتِ تاثیرِ یک‌سِری قوانینِ کُلی قرار می‌گیره که این قوانین رفته‌رفته براساسِ شرایطِ خانوادگی که دَرَش بزرگ‌شده خودشو نشون می‌ده. به عنوانِ مثال می‌شه به مسئله‌ی حجاب توی خانوم‌ها اشاره کرد؛ توی یک خانواده‌ای به مسئله‌ی حجاب خیلی بها داده می‌شه و توی خانواده‌ی دیگه‌ای، بود و نبودش هیچ‌فرقی برای اهالی خونه نداره.
بهش گفتم: بعضی وقتا پیش می‌آد که انسان توی یک شرایطی قرار می‌گیره که هیچ‌ربطی به شرایطِ خانوادگی یا مسائلی که دورِوَرِش اتفاق می‌افته نداره؛ بلکه طرف با توجه به تجربه‌ای که به دست می‌آره و احساسی که اون لحظه تجربه می‌کنه یک‌سِری قوانینِ جَدیدی رو تویِ خودش شکل می‌ده که این قوانین از دید بقیه می‌تونه "بَد" لقب داده بشه! دوستی داشتم که چندین سال به یک دُختر علاقمند بود و علاقه‌ی شدیدی به اون دُختر داشت، بعدِ چندین‌سال، یک‌دفعه دختره ازدواج کرد و رفت! اتفاقی که اون لحظه افتاد خوشبخت‌شدن یک جوون بود، مثلِ خیلی‌های دیگه، ولی شوکی که اون لحظه به دوستم وارد شد دنیایی رو براش ساخت که همه‌ی آدم‌ها رو به یک‌باره برای اون سیاه و سفید کرد! اون هیچ‌وقت دیگه مثلِ گذشته نبود، زیاد نمی‌خندید، زیاد با مَردم ارتباط برقرار نمی‌کرد و تبدیل شده بود به یک انسانِ بَدبین که همه‌چیز رو از نگاه ناامیدانه تحلیل و بررسی می‌کرد. می‌دونی، خیلی مسخره است که بشینی زیرِگوشِ این آدم‌ها و از زیبایی‌های زندگی براشون بگی، در صورتی که اون فرد یک‌روزی خودش خوب بوده و یک‌روزی این‌حرفارو برای دیگران دیکته می‌کرده!
وقتی عمیقا به این تفکر برسی که بعضی شکست‌ها چطور توی وجود بعضی‌ها انقلاب می‌کنه، وقتی درک کنی که چطور یک آدم، نقابِ بَد بودن رو جایگزین خوب بودنش می‌کنه، عمیقا خواهی فهمید که بعضی آدم‌ها خودشون نخواستن که بَد باشن، بلکه شرایط کاری با اون‌ها کرده که رَفته‌رَفته به این حس سوق پیدا کردن! بفهم که بعضی چیزا ذاتی نیست، بلکه اکتسابی و توی طولِ زمان خودشو نشون داده؛ بعضی چیزا شاید از دید تو بَد باشه، ولی یادت باشه که بَد بودن فقط یک بیماریه؛ پس اگر می‌خوای کمک باشی، هیچ‌وقت نصیحتش نکن؛ هیچ‌وقت قضاوتش نکن؛ هیچ‌وقت تبلیغاتِ خوب‌بودن رو براش نکن؛ دَرکِش کن، دَرکِش کن، دَرکِش کن و کُمکِش کن تا خودشو اصلاح کنه... شاید این‌طوری خیلی بهتر بتونی براش سودمند باشی.

حواشی

آوردنِ گوشی توی اون وضعیت خریتِ محض بود، نمی‌دونم چرا این‌کارو کردم، شاید می‌ترسیدم اتفاقی بیفته؛ ولی هر چی که بود مجبور بودم زیر اون گرما، توی اون صفِ کوفتی وایسم و گوشیمو تحویلِ دانشکده بدم. جمعیتِ زیادی اون‌جا حاضر بودن؛ زانوی چَپَم به شِدت دَرد می‌کرد و این درد رسما داشت اَمونَمو می‌برید! یک‌سِری خود شیرین اون وسط هی تیکه می‌پروندن و دائم رو اعصابم بودن، خیلی دِلم می‌خواست یک‌چیزِ سنگین بارشون کنم اما نمی‌دونم چی شد ترجیح دادم دهنمو ببندم و به کارام برسم! بعدِ کُلی انتظار، بالاخره تونستم به جلوی صف برسم و گوشیمو تحویل بدم؛ شماره‌ی سیصدویک هم به نظر شماره‌ی خوبی می‌اومد، البته بماند که چندین درگاه واسه تحویلِ گوشی تعبیه کرده بودن! به هر زحمتی بود از میونِ جمعیت بیرون اومدم و دنبال محلِ امتحان گشتم. وسط دانشگاه که رسیدم یک حالتِ نمادینِ مِعماری کار شده بود که وسطش دو تا سنگ بود؛ از خَم شدن و دَست کشیدن و قیافه‌ی شبه بسیجی دو تا جَوون، حَدس زدم که باس قبرِ دو تا شهید باشه؛ حدسم دُرست بود؛ از کنارشون رد شدم ولی نمی‌دونم چی شد که براشون فاتحه نخوندم؛ پیش خودم گفتم: "باو، اینا که دیگه با کَلّه تو بهشتن، چه فرقی می‌کنه آسمونِ پنجم باشن یا ششم، بهشت بهشته دیگه!"، ناخودآگاه دست گذاشتم روی سینه‌ی خودم و برای خودم فاتحه خوندم، احساس کردم اگر قرار باشه واسه کسی فاتحه بخونم، چه سینه‌ی خالی‌ای، خالی‌تر از من! بالاخره هرجور حساب کنی منم یکی از اون مفقودی‌هام! 

اون‌روزم به هر بَدبختی بود گذشت؛ از کنکور نپرس که... مادرم وقتی باهام تماس گرفت اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم، واقعا دلم نمی‌خواست یک‌سال دیگه واسه چنین روزی انتظار بکشم؛ ازم پرسید چه کردی؟ با تمومِ بی‌رمقی که توی وجودم داشتم گفتم: "جالب نبود!"، یک خنده‌ای کرد و گفت: "حالا قبول می‌شی؟"، یکم فکر کردم و گفتم: "منه کافر، معجزه رو وقتی باور کردم که دانشگاه‌های ایران رو دیدم"، دوباره خندید؛ چیزی نگفت؛ ولی دروغ نگم خیلی دلم می‌خواست مثل اون قدیما که همه‌چی رو حساب و کتاب بود و دانشگاه واقعا دانشگاه بود، رو به تلفن می‌کردم و با قاطعیت تمام می‌گفتم: "نه! امسالم به بِطالت گُذشت..."


ندوس

دو لیوان چای داغ؛ یکی برای خودم، یکی برای دیگری؛ سینی رو بلند کردم و گذاشتمش رو میز گِرده، همون که آدمو یاد قمار و قماربازی می‌ندازه؛ رو بهش کردم و گفتم: "بشین؛ دو کلام باهات حرف حساب دارم"؛ با بی‌حوصلگی تمام نشست، انگار که اصلا حوصله‌ی شنیدن حرفامو نداره؛ برام اصلا مهم نبود که چه حسی داره، یک‌سِری حرفا بود که باس می‌شنید، حتی شده به زور! قبل این‌که بخوام حرفامو شروع کنم، رو بهش کردم و با انگشتِ تهدید بهش گفتم: ببین، اصلا واسم مهم نیست که الان چه حسی داری؛ خوب یا بد؛ این چایی رو برای تو درست کردم؛ می‌خوریش؛ چون اگر نخوریش به زور می‌کنم تو حَلقت!

بهش گفتم: یادمه چند روز پیشا دَم از دوست داشتنِ یک‌نفر می‌زدی؛ یکم لازم دونستم یک‌سِری توضیحاتِ تکمیلی در این باب بهت بدم که یکم روشن‌شی و بفهمی با خودت چند چندی که خدایی نکرده یک‌نفر دیگه رو بی‌خود و بی‌جهت با خودت نندازی تو هَچَل! ببین، زمانی که تو به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم، کلمه‌ای که اون وَسط رد و بدل می‌شه، خب مشخصه چیه، ولی منظوری که اون پُشت اتفاق می‌افته، خیلی وقتا نادیده گرفته می‌شه! حالا؛ زمانی که تو به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم این منظور می‌تونه چندین حالت داشته باشه که الآن با هم بررسیش می‌کنیم.

حالت اول، زمانی هستش که تو به شدت تنهایی و از درون نیاز داری که یک‌نفر واقعا بهت اهمیت بده؛ حالا اصلا برات مهم نیست اون یک‌نفر کی باشه، هر کسی، فقط باشه! در این موقع یک‌نفر از آسمون نازل می‌شه و دقیقا همون چیزی می‌شه که مَدِ نَظرته؛ کسی که براش مهمی، بهت اهمیت می‌ده، نمی‌ذاره آب تو دِلِت تکون بخوره، نمی‌ذاره ناراحت باشی، نمی‌ذاره اشکات سرازیر بشه، نمی‌ذاره... و خیلی چیزای دیگه؛ در این حالت یک فعل و انفعالات شیمیایی دَرَت رُخ می‌ده که احساس می‌کنی اگر اون فرد نباشه تو می‌میری، اگر نباشه نمی‌تونی زندگی کنی، اگر نباشه نمی‌تونی نفس بکشی و خیلی اگرهای دیگه که گفتنش زیاد اهمیتی نداره! [حس نیاز: وابستگی]

حالت دوم، زمانی هستش که شما با یک شخصیتی به اصطلاح داف، طرف می‌شی و احساس می‌کنی اون فرد کسی هستش که همیشه توی رویاهات بهش فکر می‌کردی و کسی هستش که قَدِش، وَزنِش، اَندامِش، آرایِشش، مُدلِ موهاش، طرزِ لِباس پُوشیدنش، طَرزِ خَندیدنش، طَرزِ حَرف‌زدنش و خیلی مسائل دیگه باعث شده که فکر کنی عمیقا دوستش داری و باید بهش ابراز علاقه کنی! [حس نیاز: شَهوت]

حالت سوم، زمانی هستش که تو به یک‌نفر برمی‌خوری، که اون فرد تو رو عمیقا یاد یک‌نفر می‌ندازه! حالا اون فرد یا یک فردِ از دست رفته است، یا یک عزیزی که قبلا بوده و الآن نیست، و تو به صورت ناخودآگاه به سمت اون فرد سوق پیدا می‌کنی، چون ضمیر ناخودآگاهت دچار یک کمبودی از جانب اون فردِ از دست رفته شده که احساس می‌کنی اگر کنار این فرد باشی می‌تونی این کمبود رو بدون این‌که خودت متوجه شی یا اون فرد بفهمه، برطرفش کنی! دوست داشتنی که این وسط اتفاق می‌افته اصولا مربوط به این فرد جدید نیست، بلکه اون حسیه که باید نسبت به فرد از دست رفته ابراز می‌کردی، اما چون اون نیست، حرفاتو به این فرد جدید می‌زنی! [حس نیاز: کَمبود]

حالتِ آخر که باید بیش‌تر بهش اهمیت داد، حالتی هستش که تو به یک فردی برمی‌خوری، که در درجه‌ی اول شامل هیچ‌کدوم از توضیحات بالا نمی‌شه! کسی هستش که واقعا هیچ‌دلیلی برای دوست داشتنش نداری، تو رو یاد کسی نمی‌ندازه و حتی احساساتِ شهوانیتم تحریک نمی‌کنه! و اگر از خودت بپرسی چرا دوستش داری، تنها چیزی که به ذِهنت می‌آد اینه: "چون دوستش دارم!"؛ یک موقع‌هایی توی زندگی پیش می‌آد که به کسایی بَرمی‌خوری که یک‌نفر رو نه به خاطر هیچ‌کدوم از توضیحات بالا، بلکه به خاطرِ اَفکارش، باورش و خیلی چیزای دیگه دوستش داری؛ اصلا برات مهم نیست چرا بد لباس می‌پوشه، چرا چشماش ضعیفه، چرا دندوناش زرده، چرا این‌قدر شلخته است و موهاشو شونه نمی‌کنه، چرا این‌قدر بداخلاقه و نچسبه، چرا این‌قدر غُرغُر می‌کنه و خیلی چراهای دیگه که گفتنش لازم نیست! تنها چیزی که برات مهمه اینه که احساس می‌کنی دوست داری کنارش باشی، لحظه‌هاتو با اون سپری کنی، با اون بخندی، با اون گریه کنی، با اون قَهر و آشتی کنی و دوست داری تمام لحظه‌های خوب و بدتو با اون سپری کنی! 

ببین، وقتی به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم، یعنی یک‌نفر رو با همه‌ی زیبایی‌ها و زشتی‌هاش، با همه‌ی ضعف‌ها و قوّتاش، با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش دوستش داری و از زمانِ گُفتنت تا آخرِ عمر نسبت به اون و قلبِ کوچیکش مسئولی؛ پس قبل این‌که دیر بشه اول دوست داشتن رو توی دَهَنِت مَزه‌مَزه کن، اگر احساس کردی که این‌حِس، همونی که شاملِ حالتِ آخر می‌شه، بدون که اون فرد همونیه که همیشه دنبالش بودی و همونیه که تا اَبد دوستِش خواهی داشت. 

چاییتو بِخور، از دَهَن اُفتاد...!

رُل

بهش گفتم: رابطه واسه ما آدما انواع مختلفی داره؛ بعضی از آدما وقتی باهاشون آشنا می‌شی، نه برات معنی دوست رو تداعی می‌کنن، نه دشمن، و نه چیزی شبیه به اون! برای اون‌ها فقط یک وسیله‌ای؛ وسیله‌ای برای رسیدن به اهداف یا خواسته‌هایی که توی ذهنشون دارن. این‌جور آدم‌ها در دید اولیه اصولا شامل دو گروه خاص می‌شن: یا تو یک چیزی می‌دونی و اون‌ها قصد دارن که اون چیز رو ازت یاد بگیرن؛ و یا این‌که تو یک کاری ازت برمی‌آد که از توانایی یا علم اون‌ها خارجه، پس تو می‌تونی وسیله‌ای باشی برای این‌که اون‌ها به اهداف کوتاه یا بلندمدتشون برسن. برای این‌که بتونی این‌جور آدم‌ها رو شناسایی کنی، فقط کافیه یکم خلاف میلشون عمل کنی؛ این‌جور آدم‌ها به خاطر عجله‌ای که توی کاراشون دارن به شدت آسیب‌پذیر هستن و خیلی زود از کوره در می‌رن، براشون دوستی مهم نیست پس شاید خیلی زود همه‌چیز رو بهم بزنن و جوری وانمود کنن که انگار هیچ‌وقت چنین رابطه‌ای وجود نداشته و نداره!

یکی از مشخصه‌های خیلی بارزی که در مورد این‌جور آدم‌ها صادقه اینه که معمولا زمانی که کارشون گیرته باهات در تماس هستند و مدام حالتو می‌پرسن و نگران حالت هستن، اما وقتی خَرشون از پُل گذشت و هدف براشون معنا پیدا کرد جوری از زندگیت نیست و نابود می‌شن که انگار نه انگار تا دیروز، بیست و چهار ساعته تلفنِ گوشیتو اِشغال کرده بودن و نمی‌ذاشتن نفس بِکشی! من به این‌جور آدم‌ها اصولا می‌گم: "آدم‌های در نقش" و جالبم این‌جاست که خودشون خیلی احساس می‌کنن آدم‌های زیرک و ناقلایی هستن، ولی خبر ندارن که چطور می‌تونی افسارشون رو توی دستت بگیری و مثل مرتاض‌های هندی برقصونیشون! وقتی به این‌جور آدم‌ها برخوردی، هیچ‌وقت نگرانِ شکستنِ دلِ کوچیکشون نباش، اون‌ها وقتی ناراحت می‌شن که ببینن در رسیدن به هدفشون ناکام موندن؛ تو براشون هیچ‌وقت مُهم نبودی و نیستی، پس تا می‌تونی بهشون وعده و وعیدهای الکی بده و کار امروز رو به فردا بنداز! می‌دونی، زالو اسمش روشه؛ وقتی از زندگیت می‌کنه که احساس کنه دیگه براش مُردی!


خراش

خَط خَط خَط؛ ساده خَط خوردم که ساده خَط می‌زنم؛ ساده خَط خوردم که برای موندنِ کسی سادگی نمی‌کنم؛ ساده خَط خوردم که به سادگی از همه‌چیز و همه‌کس رد می‌شم و پُلی پشت‌ِسَرم نمی‌ذارم؛ ساده خَط خوردم که... وقتی بهم رسید با تیکه بهم گفت: "علیکِ سلام!"، با تموم خستگی که توی وجودم بود، سرم و بلند کردم و گفتم: "همون!" یک نگاه اندرسفیه‌ای بهم کرد و گفت: "مثلا که چی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی با این کارات؟"، بهش گفتم: "خوشم نمی‌آد؛ نه از سَلامش، نه از خداحافظیش! وقتی به یکی سَلام می‌کنی یعنی یک رابطه‌ای رو شروع کردی؛ مسلما بعد هر شروعی پایانی هست؛ ولی وقتی نه سَلامی هست نه علیکی، یعنی این رابطه نه شروعی داره نه پایانی، پس همیشه شناوره؛ پس هیچ‌وقت دغدغه‌ی اینو نداری که یک‌روزی قراره به همه‌چی پایان بدی! می‌دونی، از خیلی چیزا متنفرم؛ از این‌که نقطه سَرِخَط شم، از این‌که مجبور شم دوباره از نو بسازم، از این‌که بی‌خود و بی‌جهت بازیچه شم، بازیچه‌ی دستِ سَرنوشت که اونم می‌دونم آخر سَر، قراره سَرمو بکنه زیرِ آب! وقتی به این استدلال برسی که آدما همشون رهگذرن، دیگه نه شروعی برات معنا پیدا می‌کنه، نه پایانی؛ اجازه می‌دی همه‌چیز همون‌جوری ادامه پیدا کنه که هست؛ منم دیگه هیچ‌چیزی واسم مهم نیست؛ این‌که به خاطرِ سَلام نکردنم بِهم پُشت کنی یا نه، یا هر چیزِ دیگه‌ای؛ ساده بگم؛ ساده بشنو؛ خَطَم بِزَنی، خَطِت می‌زنم؛ به همین سادگی، به همین خوشمزگی..."