فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عبرت نوشت» ثبت شده است

تلالو

خیلی وقت بود ندیده بودمش و دلم واقعا براش تنگ شده بود؛ از حال و روزش پرسیدم، بهش گفتم: "چه خبر؟" گفت: "سلامتی، خبری نیست، نشستیم داریم گوزل نگاه می‌کنیم"؛ اعصابم یکهو به هم ریخت، گفتم: "باو، این چیزا چیه نگاه می‌کنی تو رو خدا؟! به جای این‌کارا بشین چهار تا کتاب بخون، این فیلم‌ها و تلویزیون‌ها تنها چیزی که از آدم می‌گیره اینه که ببینی و نفهمی! گوزل رو دیدی تموم شد رفت، خوب چی فهمیدی ازش؟ چه درسی ازش گرفتی؟ چی به علمت اضافه شد؟ چیکار کرد با زندگیت و وقتت؟"، خندید و گفت: "هیچی! ولی واقعا حوصله‌ی کتاب خوندن رو ندارم؛ حسش نیست!"، گفتم: "حسش نیست چیه دختر، باس خودتو مجبور کنی؛ تا اجبار نباشه هیچ‌کاری پیش نمی‌ره! باید درک کنی تنها با اجباره که می‌تونی خیلی از قابلیت‌هاتو ببینی و بفهمی؛ درست مثل وقتی که یک سگی دنبالت می‌کنه؛ درست وقتی که از دستش در رفتی متوجه می‌شی هیچ‌وقت تا به عمرت اینقدر سریع ندویده بودی! سریع دویدی چون مجبور بودی؛ می‌فهمی؟ مجبور بودی!"

احساس کردم تسلیم حرفام شده؛ گفت: "باشه، بذار ببینم چی دارم واسه خوندن"؛ حرفامو تکمیل کردم و بهش گفتم: عزیز جان، نمی‌گم خودتو مجبور کن به انجام کاری، منظورم اینه که به خودت یاد بده که بخونی، به این دنیا اومدی تا بفهمی چرا به دنیا اومدی؛ می‌فهمی منظورم رو؟ وقتی می‌گن خدا دانای حکیمه، یعنی هیچ‌کاری رو بدون دلیل انجام نمی‌ده، اگر انسان رو رونده پس مصلحتی توی کار بوده وگرنه هیچ‌وقت هیچ‌کس عزیزشو از تو خونش بیرون نمی‌کنه! باور کن!

معضل اضافه

ظُهر هِنگام؛ دیالوگ‌طوری؛ من و مادر

- گوشیتو نمی‌خوای عوض کنی؟ این چیه دست می‌گیری آخه، از قیافه افتاد! 

- گوشیمو؟ مگه چشه؟! به این خوبی؛ مثل ساعت داره کار می‌کنه واسم! 

- بگیر بفروشش یک گوشی لمسی بخر؛ الان هم سن و سال‌های تو همشون گوشی لمسی دارن! 

- ولی من از گوشی لمسی خوشم نمی‌آد، با همین راحتم! 

- نخیرم باس گوشیتو عوض کنی و یک دونه نوشو بخری، حقوقتو که گرفتی می‌ری یک گوشی نو برای خودت دست و پا می‌کنی! 

- گیر نده توروخدا مادرِ من؛ من با همین گوشی خیلی راحتم، قصد عوض کردنشم ندارم؛ پولمم الکی واسه این چیزا خرج نمی‌کنم! 

- ولی من از این گوشی خوشم نمی‌آد، بهت گفتم برو یک دونه نوشو بخر، بگو چشم! 

- پس بگوو! نگو از قیافه افتاد و اینا، بگو من خوشم نمی‌آد! 

- آره من خوشم نمی‌آد، برو یک گوشی لمسی بخر، دوست ندارم پسرم از این گوشیای درپیت دست بگیره! 

- درپیت؟! اصلا می‌دونی چیه، من یا گوشی لمسی نمی‌خرم یا اگه بخرم آیفون می‌خرم! 

- آیفون؟ چقدری هست پولش؟! 

- بالای دو تومن! 

- دو تومن؟! لقمه که می‌گیری اندازه‌ی دهنت بگیر! 

- اتفاقا خودم لقمه بزرگ می‌گیرم که نتونم بخورمش؛ این‌طوری هیچ‌وقت مجبور نمی‌شم گوشیمو عوض کنم!

درک نمی‌کنم آدم‌هایی رو که پول می‌دند واسه خرید گوشی مدل بالا! مگه ما کار خاصی به جز زنگ‌زدن یا نهایتا پیامک‌دادن داریم؟ ملت فقط از داشتن گوشیِ لمسی مثل آیفون، یاد گرفتند که وایسند جلوی آینه‌ی قدی و زرت و زرت از خودشون عکس یهویی بگیرند و بذارند توی اینستاگرام! بیشترشون فقط عکس گرفتن رو بلدند، هیچی از گوشی نمی‌فهمند و اصلا اسم اندرویدم به گوششون نخورده! چه خوبه که یکم مثل بقیه بودن رو بذاریم کنار و سعی کنیم مثل خودمون باشیم؛ برای خودمون ارزش قائل شیم و روی باورها و اعتقاداتمون استوار وایسیم؛ بذارید این ما باشیم که فرهنگی رو توی یک خونه یا خانواده جا می‌ندازیم نه اینکه خودمون قربانی تغییر یک فرهنگ غربی باشیم؛ کی می‌خوایم بیدارشیم خُدا می‌دونه.


نقاب

کشیدمش یک گوشه؛ بهش گفتم: "چرا در موردم بهش گفتی؟"، یک لحظه قیافش آشفته شد، ازم پرسید: "ناراحت شدی؟ ببخشید". یکمی عصبی شدم، گفتم: "منظورم این نبود دختر؛ نه فقط من، هیچ‌وقت در مورد خودت هم به دیگران چیزی نگو"؛ هر یک اطلاعات درستی که تو در مورد خودت به دیگران می‌دی، یک قدم به درّه‌ی زندگی نزدیک‌تر می‌شی؛ آدما مثل گرگ می‌مونن، براشون اصلا مهم نیست که تو چقدر انسانی و انسانیت حالیته، می‌دَرَنِت!

ترسید، برگشت گفت: "پس از این به بعد همه چی رو دروغ می‌گم"؛ بهش گفتم: نگفتم دروغ بگو، هیچ‌وقت به هیچ‌کسی دروغ نگو، ولی همه چیزم نگو، اگر می‌خوای توی دل اطرافیانت هیچ‌وقت تکراری نشی، بذار همیشه یک ابهام براشون باقی بمونی؛ وقتی که کشف شدی، وقتی که هر چی که می‌خواستن رو در موردت فهمیدن، دیگه اون آدمِ قدیمیِ جذاب نیستی که همه دوستش دارن، بلکه تبدیل می‌شی به یک انسانِ خسته‌کننده و تکراری که هیچ حرفی واسه گفتن باهاش نداری. باهاشون باش، ولی نذار کشفت کنند، نذار بِفَهمند تویِ فِکرِت چی می‌گذره، چی دوست داری یا از چه چیزی متنفری؛ زندگی بهم یاد داد، وقتی یکی ازم پرسید: "شما؟"، در جوابش فقط یک چیز بگم: "من هم یک بنده‌ام، بنده‌ی تکراریِ خُدا".


درنگ

همیشه یک جای کار می‌لنگه؛ یعنی احساس می‌کنم سیستم دقیقا همین‌جوری چیده شده؛ دقیقا از زمانی که انسان اولین اشتباه رو کرد و این اشتباه دست به دست و سینه به سینه بین مَردم منتقل شد؛ از نسلی به نسل دیگه! کاش می‌شد به جای اینکه بنالیم از جامعمون، تغییر رو از خودمون آغاز می‌کردیم؛ منظورم این نیست که همرنگ جماعت شیم، بلکه با تغییر خودمون جامعه رو اونطوری تغییر بدیم که همه دوست دارند؛ تغییر آدما شاید خیلی کار سختی باشه اما آدما همیشه با خودشون راحت‌تر کنار میان، فقط باید عمیقا و با همه‌ی وجودمون بخوایم.

اگر واقعا درک کنید اطرافمون تا چه اندازه‌ای تغییر کرده، واسه یک لحظه هم که شده خواب به چشماتون نمی‌اومد. همه‌ی ما از جنس مردمیم، حتی همونایی که بالا دسته ما هستند و امروز برای ما تعیین و تکلیف می‌کنند. برای یک‌بارم که شده فکر کنید به این موضوع که چی می‌خواستیم و چی شدیم و قراره واقعا چی بشیم. زندگی مثل یک نوار خالی می‌مونه که اگر حواسمون نباشه چیزهایی توش ضبط می‌شه که پاک کردنش مساوی می‌شه با یک عمر تاوان! پس حواسمون باشه، خیلی.

دانلود فایل صوتی | لینک مطلب | کانال تلگرام رادیوبلاگیها | اینستاگرام رادیوبلاگیها

تلنگر

 وجود بعضی آدم‌ها توی زندگی مثل یک تلنگر می‌مونه که تو رو واسه یک لحظه هم که شده از خواب زمستونی بیرون می‌آره؛ احساس می‌کنم بعضی‌ها به وجود آورنده‌ی یک معجزه‌ی خیلی خاصن که خیلی غیر‌قابل پیش‌بینی جلوی راهت ظاهر می‌شند و تمام فکر و روح و وجودت رو به یک سمت دیگه رهنمود می‌کنند، آدم‌های خیلی معمولی که حتی فکرشونم نمی‌تونی بکنی، اما با همین معمولی بودنشون چنان به زندگیت معنا و مفهوم خاص می‌دن که حتی متوجه تغییر خودتم نمی‌شی!

خیلی وقت بود که به یادش بودم اما شماره‌ای ازش نداشتم؛ خیلی اتفاقی دیدمش و مثل همیشه لپ صحبت‌هامون گل انداخت! از قدیما گفتیم و از تفکراتمون حرف زدیم؛ بهم خیلی ارادت خاصی داشت و از پروژه‌ای که در حال انجامش بود حرف می‌زد؛ وقتی نوبت به من رسید به حرف‌هایی که می‌زدم اعتراض کرد، یکم شکست نفسی توی گفتارم موج می‌زد و اون اصلا دلش نمی‌خواست که من این‌طور رفتار کنم! با اینکه چند سال ازم کوچیک‌تر بود اما حرفاش به وجودم چربید، یک جورایی انگار بهم قوت قلب می‌داد.

بهم گفت: همیشه سعی کن خودت رو باور داشته باشی و هیچ‌وقت سعی نکن به این فکر کنی که از دیگران کمتری؛ برای اهدافت تلاش کن و باور داشته باش که به همشون می‌رسی؛ لزومی نداره به این فکر کنی که تو کمتر از بقیه هستی، چون علم، تولید آدم‌هاست و تو هم یکی از اون آدم‌هایی؛ اگر قراره یک نفر در میون هزاران نفر بهترین باشه چرا نباید اون یک نفر تو باشی؟ علت اینکه بیشتر آدم‌ها پیشرفت نمی‌کنند اینه که نود و نه درصدشون بر این باورند که همیشه یک نفر هست که بهتر از اونا باشه، چون انگیزه‌ای این وسط نیست پس پیشرفتی هم نیست، در نتیجه همه توی منجلابی که برای خودشون کندند، تا ابد اسیر می‌شند. 


بیداری

توی زندگی لقمه‌های بزرگی رو برای خودم گرفتم، با اینکه می‌دونم این لقمه‌ها اندازه‌ی دهنم نیست، اما ایمان دارم با آروم آروم خوردندش می‌تونم همشو توی خودم جا بدم و نیازی به بلعیدنش نیست! ترس از شکست توی وجود هر کسی هست؛ کاملا به این امر واقف هستم که چقدر این راه می‌تونه برام پر از شکست باشه و چقدر قراره ضربه ببینم اما زندگی بهم یاد داد که ترس‌ها هیچ‌وقت از بین نمی‌رند، حتی اگر به ترستم غلبه کنی، باز هم از چیزی که جلوی روته می‌ترسی! زندگی بهم یاد داد چطور به ترسم غلبه کنم و چطور قدم‌هام رو یک به یک و پشت سر هم بردارم.
اگر قراره به فکر لرزش دستا و پاهات باشی هیچ‌وقت به چیزی که قلبا می‌خوای نمی‌رسی؛ زندگی بهم یاد داد مثل یک مرد بایستم حتی اگر وجودم پر از رعشه‌های ترسه، بایستم حتی اگر جرات رو به رو شدن باهاش رو ندارم، بایستم و ایستاده بمیرم و باور داشته باشم که از پس هرکاری برمیام.

پوکر فیس

آدم مدعی به نظر می‌اومد؛ می‌گفت من خیلی تو زندگیم سختی کشیدم. نگاش که می‌کردم انگار سرخ‌آب سفیدآب ندیده بود. نور خورشید که بهش می‌خورد منعکس می‌شد تو چشام. حرفاش رو به مسخره گرفتم، گفتم: "آخه بشر، تو چه می‌فهمی سختی چیه آخه! اون جایی که من خدمت کردم، تو می‌کردی، الان چهار بار مامان شده بودی!" قیافش یک‌دفعه پیچید تو هم؛ با یک حالت جدی که مثلا حساب کار بیاد دستم برگشت گفت: "برو پدرتو مسخره کن! مجبور نیستی حرفامو باور کنی؛ مجبورم نیستم واسه اثبات حرفام چیزی رو به تو ثابت کنم!" ناخودآگاه یک پوزخندی نشست کنار لبم؛ لجم می‌گرفت اینطوری باهام کل‌کل می‌کرد؛ بهش گفتم: "پسره خوب، منی که مخالف سرسخت همجنس‌گراییم تو رو می‌بینم اصلا یک جوری می‌شم؛ از سختی و مشکلات حرف نزن که خدا بچه خوشگلایی مثل تو رو آفریده تا فقط عشق و حال زندگی رو کنن!"

نتونست طاقت بیاره، پاشد و رفت! وقتی داشت می‌رفت چشمم به لباسای مارک تنش بود؛ کمه کم یک تومنی می‌ارزید؛ می‌گفت عموم اینا رو از دوبی برام فرستاده؛ یک لحظه خنده از روی صورتم محو شد و یاد سختی‌های خودم افتادم؛ اما دروغ چرا، بهش حق می‌دادم که بناله از زندگیش، دیگه هر کسی یک ظرفیتی داره و مشکلات هر کسی واسه خودش خیلی بزرگه. دلم یکم براش سوخت، نباس اینطوری می‌ذاشت و می‌رفت؛ درسته خیلی ادعاش می‌شد ولی الحق‌والانصاف پسر گلی بود. کاش می‌شد یکم کمتر آدما رو قضاوت کرد؛ ای کاش!