فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#عبرت نوشت» ثبت شده است

حکم

مَردِ سرمایه‌داری تنها با همسرش در شهری زندگی می‌کرد؛ او فرزندی نداشت و به هیچ‌کس ریالی کمک نمی‌کرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشتِ رایگان می‌داد. روز به روز نِفرتِ مَردم از شخصِ سرمایه‌دار بیش‌تر می‌شد. مردم هرچه او را نصیحت می‌کردند که این سرمایه را برای چه کسی می‌خواهی؟ در جواب می‌گفت: "نیاز شما ربطی به من ندارد، بروید از قصابِ شهر بگیرید!". تا این‌که او مریض شد؛ اَحدی به عیادتش نرفت و هیچ‌کس حاضر به حضور در تشییع او نشد و در نهایت او در تنهاییش جان داد. اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی افتاد... قصاب دیگر به کسی گوشتِ رایگان نداد! او گفت: "کسی که پولِ گوشت‌ها را پرداخت می‌کرد، دیروز از دنیا رفت..."

منبع: کُپی شده از دنیای مجازی (ویرایش شده)

ضیق

شاید بهم حق بدی شایدم نه، اما بُزرگ‌ترین مُعضل زندگیِ ما آدما این بوده که هیچ‌وقت نتونستیم به بالا سَری‌مون اعتماد کنیم؛ با این‌که همیشه آثارِ بودنشو توی زندگیمون دیدیم و حس کردیم اما همیشه با خودخواهیِ تمام، چشمامون رو بستیم و بی‌راهه رو انتخاب کردیم! بهش گفتم: ما دو نوع طَرد شدن داریم؛ نوع اول زمانی هستش که تو برای مردم اون منطقه خطرناکی و در نهایت تبعیدت می‌کنن به جایی که نه کسی دورت باشه و نه دستت به کسی برسه؛ اما نوع دوم زمانی هستش که تو از خونه طَرد می‌شی اما بهت گفته می‌شه: "برو و یاد بگیر و تا زمانی که یاد نگرفتی برنگرد..."
زمانی که انسان آفریده شد توی دنیایی قرار گرفت به نام بهشت که از هر نوع آزادی برخوردار شد به جز یک درخت!(حتی آزادی توی بهشت هم دارای محدودیت بود)؛ رُسوایی از همون‌جایی شروع شد که انسان نتونست جلوی خواسته‌های خودشو بگیره و توسط همون محدودیتِ کوچیک از خونه‌ی خودش بیرون شد؛ اون به زمین اومد، به جایی که قبل از اون، شیطان به اونجا رونده شده بود؛ هر دوی اون‌ها محکوم شده بودن به فهمیدن، اما در کمالِ ناباوری شیطان از خدا رو برگردوند و انسان در طول زمان فراموش کرد... جالب این‌جاست که اون درخت می‌تونست تماما دارای محدودیت باشه؛ می‌تونست خاردار خلق بشه، یا غیر قابل دسترس توی بالاترین نقطه‌ی کوه و یا وسط یک درّه‌ی خیلی عمیق، اما مسئله این‌جاست که حتی در رسیدن به اون درخت هم محدودیتی وجود نداشت؛ همیشه یک برنامه‌ای بوده و انسان باید یک چیز رو توی اون شرایط یاد می‌گرفت و اون علم، تماما خلاصه شده توی یک کلمه بود، کلمه‌ای به اسم پرهیزگاری و یا خوددار بودن که انسان هنوز هم با تَن‌دادن به خواسته‌های پوچش کَج‌راهه رو انتخاب می‌کنه...
یادمه بهش گفتم: حتی خدا هم پرهیزگاره؛ جبهه گرفت سمتم و گفت: اما توی قرآن اومده که خداوند از هر نوع بدی پاکیزه است! بهش گفتم: منم نگفتم که نیست، بلکه گفتم حتی اون هم پرهیزگاره! با تعجب پرسید: چطور؟ بهش گفتم: روح ما از جنس خداست؛ وقتی با بدی کردن‌هامون این روح به پلیدی کشیده می‌شه پس به این معناست که حتی این روح هم پَلیدی‌پذیره؛ پس نتیجه می‌گیریم حتی خدا هم پرهیزگاره...

نمط

دو، ره، می، فا، سُل، لا، سی؛ به این گیتار نگاه کن، به سیم‌های قشنگش، به خوش دستیش و دستایی که قراره اینو بنوازه؛ همه‌ی اینا همیشه دست توی دست هم می‌ده تا موزیکِ قشنگی نواخته بشه اما لزوما چه کسی می‌تونه با این گیتار این‌قدر خوب بنوازه؟ قطعا کسی که با همه‌ی نت‌ها و هارمونی‌ها آشنایی داشته باشه و درکِ کاملی از موسیقی داشته باشه؛ شخصیت‌های بزرگی مثل موتزارت، باخ، بتهوون و امثالهم ظهور کردن تا به این هنر پیچیدگی بیش‌تری بدن و اونو کامل‌ترش کنن اما توی یک‌قرن دوره‌ای که گذشت واقعا چند تا اُسطوره مثل این‌ها ظهور کرد و قراره چند نفر دیگه در قرنِ پیش‌ِرو ظهور کنن؟
کتابی که روی میز می‌بینی، کتاب آموزشه گیتاره که قراره بخونیش و از روی این کتاب قراره گیتار زدن رو یاد بگیری؛ شاید پیش خودت بگی که من هنوزم می‌تونم بنوازم و نیازی به این کتاب ندارم؛ این‌که می‌تونی یا نه، من مُنکرِ این واقعیت نمی‌شم اما مطمئنا هیچ‌وقت نمی‌تونی به قشنگی یک استاد موسیقی گوش‌نواز بنوازی؛ می‌خوای اُسطوره و تک باشی حرفی نیست اما اونا هم قبلِ این‌که اُسطوره بشن این کتاب رو خوندن و باهاش اُنس گرفتن و بعدِ یادگیری استعدادهای خودشون رو شکوفا کردن...
دین و مَذهب هم دقیقا مثل همین گیتار و کتابی هستش که به چشم می‌بینی؛ هر دوی اون‌ها یک هدف دارن و راهِ دُرست نواختن و دُرست زندگی کردن رو به آدم یاد می‌دن؛ بدون اَدیان و بدون کتاب هم می‌تونی به زندگی ادامه بدی اما واقعا چقدر مطمئن هستی با توجه به رفتار و کرداری که داری همیشه راهِ دُرست رو طی می‌کنی؟ چقدر مطمئن هستی اَفکاری که داری دُرسته و با حداقل اشتباهات، داری به باقی زندگیت ادامه می‌دی؟ این‌ها رو نگفتم که سریع‌ تُرش کنی و جبهه بگیری ولی خوبه که حداقل برای یک لحظه هم که شده بدون هیچ خُصومت و کینه‌ی قلبی، به تمام این حرفا فکر کنی و تصمیم عاقلانه‌تری بگیری؛ شاید فکر کردنِ تو به این موضوع واقعا چیزی رو تغییر نده اما همین‌قدر که وقت می‌ذاری و در موردش فکر می‌کنی خودش یک دنیا اَرزش داره؛ اینو بهت قول می‌دم...
  

نمک

بهش گفتم: هر وقت دَری به سمتت باز شد هیچ‌وقت بی‌تفاوت از کنارش نگذر، بلکه اول بایست و خوب بهش فکر کن و بعد تصمیم بگیر می‌خوای از کنارش رد بشی یا نه! زمانی که یکی دَرهای قلبشو به روت باز می‌کنه بدون این‌قدر به درونش نفوذ کردی که می‌خواد تو رو به امپراطوری قلبش راه بده؛ هیچ‌وقت با خر بازی‌هات باعث سُقوط این امپراطوری نشو، بلکه یا درهای قلبشو ببند و یا واردش شو، این‌طوری خیلی بهتر می‌تونی به وجود واقعی یک نفر احترام بذاری. 
همیشه یادت باشه گفتن یک حرفایی خیلی سَخته ولی در عوض جواب‌هاشون خیلی آسونه! مثلا وقتی یکی بهت می‌گه دوستت دارم یا دلم برات تنگ شده یا جات تو قلبمه و همیشه به یادتم، هیچ‌وقت در جوابش نگو: لطف داری، نظر لطفته، ممنونم، خواهش می‌کنم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه اونم در جواب منتظر این حرف هست که تو هم بهش بگی: منم دوستت دارم، دلِ منم برات تنگ شده، جای تو هم همیشه تو قلبمه و منم همیشه به یادتم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه می‌خواد مطمئن بشه تو هم باهاش هم دلی، تو هم مثل اون داری از غم دوریش درد می‌کشی و اونم یک جایی توی قلبت داره. وقتی با خر بازی‌هات این مهم رو ادا نکنی ناخودآگاه چیزی تو درون اون فرد می‌شکنه که باعث می‌شه یک قدم از احساس واقعیِ وجودش فاصله بگیره، باعث می‌شه از درون شبیه روباتی بشه که هیچ احساسی توی وجودش جریان نداره... احساسات آدما رو جدی بگیر چون اونها، همون‌هایی هستن که همیشه بهت یادآور می‌شن که هنوزم انسانیت زندست و هنوزم زندگی جریان داره...

فرتاک

دورانِ دبیرستان بود؛ با یکی از رُفقای قدیمی توی یکی از دبیرستان‌های سطحِ پایینِ شهر ثبت‌نام کردیم و با این‌که اوضاع بچه‌های اونجا زیاد جالب نبود اما همین‌که کنار هم بودیم و خوش می‌گذروندیم خدا رو شکر می‌کردیم.

اون سال درگیر یک ناظمِ خیلی تُند اَخلاقی شده بودیم که با این‌که بیرون از مدرسه آدم خیلی بااَخلاق و آبرومندی بود ولی برعکس داخل مدرسه همه رو به صلابه می‌کشید و کلا رَحم و مُروتی به کسی نداشت! از اون آدمای عشقِ بلندگو بود که یک میکروفون بی‌سیم همیشه توی دستش می‌گرفتُ صدایِ گوش خراشش رو از پُشتِ تریبون رو سر ما آوار می‌کرد.

یکی از مُشخصه‌های خیلی بارزی که شاملش می‌شد و از چشم هیچ‌کسی پِنهون نبود پاهای بدون جوراب داخلِ کفشش بود که از اون برای ما سوژه‌ای می‌ساخت که ناخودآگاه کل روزمون رو می‌ساخت! انگاری این تُندیِ زیادی این حق رو به ما می‌داد که دور از چشمش توی اون نقطه‌ی کور بشینیم و هِرهِر به ریشِ نداشتش بخندیم!

زنگ آخر بود که یکی از اُستادا به علتِ نامعلوم نتونست سَرِ کِلاس دَرس حاضر بشه؛ داشتیم توی حیاط وول می‌خوردیم که یکی از بچه‌ها پیام آورد که می‌تونید برید خونه‌هاتون؛ بارُ بندیل رو جمع کردیم که بریم که یک‌دفعه شیطنتم گُل کرد! رو کردم به بچه و گفتم: "می‌خوام برم پیش ناظم و بهش بگم چرا شما هیچ‌وقت جوراب نمی‌پوشید!"؛ منتظر عکس‌العمل بچه‌ها نشدم و رفتم سَمتش و به خودم که اومدم دیدم چند تا از بچه‌ها با فاصله دنبالم اومدن تا شاهد این واقعه باشن! سوژه آماده بود اما...

وقتی بهش رسیدم دیدم با یکی از پدرِ بچه‌ها در حال خوش‌و‌بِش کردن و اصلا از اون قیافه عبوس و نفرت‌انگیز هیچ خبری نیست؛ راستشو بخوایین خواستم بهش بگم اما وقتی مَرده رو کنارش دیدم یک لحظه از بُردنِ آبروی کسی ترسیدم! پُشت سَرمو که نگاه کردم دیدم هنوزم همون بچه‌ها حضور دارن و مثل گُرگ مُنتظرِ سوژه جدیدن تا مثلِ بُمب توی کل مدرسه بترکوننش؛ رو کردم سمتشُ بهش گفتم: "اجازه هست بریم خونه‌هامون؟"، بر خلاف چیزی که تصور می‌کردم با خوشرویی جوابمُ داد و همه ما رو با احترام راهیِ خونه‌هامون کرد.

سال‌ها از اون روز گذشت... ما به دلایلی مجبور شدیم خونمون رو بفروشیمُ توی یک محله جدید ساکن بشیم. الآن سال‌هاست که به صورت تصادفی همدیگرو می‌بینیم و کُلی با هم خوش‌و‌بِش می‌کنیم اما این بار نه به اِسم ناظمِ مَدرسه بلکه به اِسم هَمسایه‌ بغلی که حالا اِسم هم محله‌ای رو به دوش می‌کشه!

با این‌که هیچ‌وقت اون حرف رو بهش نزدم اما هر بار که می‌بینمش عجیب از خودم خجالت می‌کشم که چطور می‌تونستم با آبروی یک فرد بازی کنم. زمونه خیلی عجیبه؛ احساس می‌کنم برای هر کسی یک نقشه‌هایی داره؛ خوبه که حتی حواسمون به فرداهامونم باشه؛ خدا رو چه دیدین شاید برای شما هم نقشه‌هایی داشته باشه...

اجابت

به جرات -از نظر درسی- یکی از ضعیف‌ترین دانش‌آموزای کلاس بود؛ قدِ بلندُ دستای استخونیُ لاغری داشت و بعضی کلمات رو نمی‌تونست دُرست اَدا کنه ولی با این وجود خیلی آروم و شُمرده‌شُمرده حرف می‌زد و همیشه یک خنده کاریزمایی روی صورتش بود، از اون خنده‌های زشتی که به صورتش نمی‌اومد اما به طرز عجیبی خواستنیش می‌کرد.

طبق روال همیشگی زنگ تفریح توی حیاط داشتیم تاب می‌خوردیم که یک‌دفعه پُستم خورد بهش؛ یادم نمی‌آد بحث اصلی سَرِ چی بود ولی مُشتش رو آروم حوالم کرد؛ ضربش خیلی کاری نبود اما واقعا دردم گرفت، به خودم که اومدم در کم‌تر از ثانیه کلی مُشت و لگد نثارش کرده بودم؛ بر خلاف بدن ضعیفی که داشت خیلی بیش‌تر از ضربه‌ای که زده بود سرش اومده بود اما اون لحظه واقعا هیچی برام مهم نبود؛ تنها صحنه‌ای که از اون روز یادمه بدنی بود که به شدتِ درد به خودش می پیچید...

سال‌ها از اون روز گذشت؛ یکی دوبار توی این چند سال دیده بودمش که برای ثبت‌نام از این مدرسه به اون مدرسه می‌رفت، اما از ظاهرش پیدا بود که با این وضع نمرات هیچ‌جایی توی مدرسه‌های کشور نداره؛ هر وقت منو می‌دید از اون دور همون خنده زشت روی صورتش نقش می‌بست، می‌دونستم که منو می‌شناسه و منم به حساب همین شناخت براش می‌ایستادم و احوالشو می‌پُرسیدم...

خاطرات اون روز هرگز از ذهنم پاک نشد؛ معصومیت آخرین چیزی بود که از اون صحنه برام به یادگار مونده بود، چیزی که بیش از پیش بهم می‌فهموند ساده از کنارش گذشتی ولی ساده از کنارت نمی‌گذریم. وضع وجدانم بیش‌تر از گذشته وخیم شده بود و این عذاب وجدان دیگه به جایی رسیده بود که اَمونم رو بریده بود تا جایی که دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم: "می‌تونی یک فرصت دیگه بهم بدی"؛ فکر نمی‌کردم صدامو شنیده باشه اما...

صبح بود؛ یادم نمی‌آد چه فَصلی، اما خیابون خیلی خلوت بود. سرمو که بلند کردم با یک قیافه آشنا رو به رو شدم، خندشو که دیدم دیگه مطمئن شدم خودشه؛ تنها نبود، با یکی دو تا از دوستاش بود که داشت می‌رفت؛ منو که دید ایستاد، هنوزم همون شکلی بود، همون قیافه ی همیشگی؛ یک بادگیر مشکی با یک چکمه بلند؛ می‌گفت: "توی شهرداری کار گرفته و مسئول جمع‌آوری زباله‌ها شده"، به نظر می‌اومد خوشحاله، به نظر می‌اومد که هنوزم منو می‌شناسه، هر چقدر خواستم بگم: "حلالم کن"، هر چقدر سعی کردم نشد! فقط برای چند ثانیه نگاه بود که بینمون رد و بدل شد، بهش گفتم: " موفق باشی" و بهم لبخند زد؛ خندشو که دیدم قند توی دلم آب شد؛ بیش‌تر دندوناش ریخته بود اما... اما خندش هنوزم برام خواستنی بود... 

کیش

دلخوشِ قمارِ زندگی هستی وقتی تاس رو می‌گیری توی دستتو با یک تکون شدید همشو می‌ریزی روی زمین، به اُمید این‌که بخت باهات یار باشه و شِش در خونتو مُحکم بزنه، تا با صدای بلند -جوری که همه بشنون- داد بزنی: "نگفتم اِمشب شانس با منه"، اما حواست نیست که شانس هیچ‌وقت مسیرِ زندگیتو تعیین نمی‌کنه، فقط یک فرصتِ دوباره بهت می‌ده که شانستو امتحان کنی! مهره تویی که داری دائم دورِ خودت می‌چرخی و این زندگیه که داره دائم با تو و احساساتت بازی می‌کنه که گوشاتو با پَنبه پُر کنی و چشاتو به حقیقت ببندی تا نبینی چطور با هر بار تاس انداختن و دیدن نتیجه، زندگی هر دفعه چطور یک رو از احساساتتو به مَعرضِ نمایش می‌ذاره؛ یک بار خشم، یک بار ناراحتی، بار دیگه لبخند و گاهی وقتا خوشحالی!
شاید واقعا باورت شده که شکست ناپذیری اما از من بشنو که آخرِ بازی‌ها رو تنها مَرگه که مشخص می‌کنه؛ وقتی باختی گریه نکن، وقتیم که بُردی باور نکن؛ درسته پُشت هر سَختی گشایشی هست اما پشت هر بُردی هم شکستِ بزرگی هست، پس دِلخوش شانس و اِقبال و این‌جور چیزا نباش، تنها قوی باش و مُحکم سَرِ جات وایسا که این قصه سَرِ درازی داره...

برهان

بهش گفتم: خیلی از ماها، زمانی که به مشکل بر می‌خوریم در کمال تعجب دست روی دست می‌ذاریم و همه‌چی رو می‌ندازیم گردن سرنوشت و به جای اینکه کاری کنیم، خودمون رو با حرف‌هایی مثل: "هر چی قسمت باشه همون می‌شه"،"هر چی خدا بخواد"، "از بخت بدمه که این بلاها سرم اومده" خودمون رو گول می‌زنیم و یا در کمال ناباوری هر چی از دهنمون در می‌آد نثار سرنوشت می کنیم. من منکر این موضوع نیستم که سرنوشت وجود داره یا نه، هر کسی که زندگی رو تجربه کرده به عینه این احساس رو هم داشته که یک چیزی شبیه به سرنوشت توی زندگی هر شخصی بوده، اما بیایم یک نگاه عمیق‌تر به کشورهای موفق آسیای شرقی بندازیم، کشورهای مهمی مثل چین، کره یا ژاپن که امروزه کالاهاشون خیلی بین جنس‌های مورد تایید ما به چشم می خوره و یا نگاهی بندازیم به  فاجعه‌ی بزرگی که در زمان جنگ جهانی دوم برای کشور ژاپن اتفاق افتاد و ببینیم اگر واقعا این بلا سر خودمون می‌اومد چه اتفاقی برای مردم و کشورمون رقم می‌خورد.

اما اصلی‌ترین موردی که باعث شد من به کشورهای آسیای شرقی اشاره کنم اینه که هر سه کشوری که ازش نام بردم جزو بی‌دین‌ترین کشورهایی هستن که سالانه توی آمار جهانی ازشون یاد می‌شه، نمی‌خوام اینو بگم که بی‌دین بودنشون به معنی بی‌ایمان بودن و یا بی‌خدایی بودنشون هستش، بلکه می‌خوام اینو بگم که اونا با توجه به فلسفه‌ای که دنبال می‌کنن و عقاید و باورهایی که دارن به این درک رسیدن که برای رسیدن به پیشرفت باید عمیقا تلاش کنن، و همین تلاش و پشتکاری که از خودشون نشون دادن باعث شده برندهایی بزرگی مثل تویوتا و سامسونگ جزو بیست برند با ارزش دنیا از دید مجله فوربز قرار بگیره.

نمی‌خوام اینو بگم که با خدا بودنمون باعث شده که از بقیه عقب بیفتیم اما اگر هممون به این باور برسیم که خدا در درون ماست، عمیقا اینو متوجه خواهیم شد که تنها زمانی همه‌چیز تغییر می‌کنه که اول خودمون بخوایم، چرا که تنها با خواستن خودمونه که در نهایت به خدای درونمون می‌رسیم.

"اِنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرواْ مَا بِآنفُسِهِم." رعد/11

و خداوند حال هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد تا زمانیکه خود آن قوم حالشان را تغییر دهند.

 

 

تابو

زندگی با طعم موهیتو؛ با طعم لیمو نعناع؛ با هر طعمی که تو دوست داری و می‌پرستی. روز اولی که پام به سوپرمارکت باز شد، من بودم و یک عالمه حسرت، یک عالمه چیزهای نخورده که هیچ‌وقت پیش نیامده بود تستش کنم. به خودم قول دادم هر وقت اولین حقوقمو گرفتم، این‌قدر از تک‌تک این وسیله‌ها بخورم که هر وقت از کنارشون رد شدم دیگه به چشم نیان، دیگه برام یک چیز عجیب نباشن که بخوام به طعم و مزه و حسشون فکر کنم؛ تنها یک لیست خط خورده گوشه ذهنم باشن که اول و آخر، پوزخند مسخرمو نثارشون کنم. شاید فکر کنی که خیلی آدم شکم‌پرستی هستم یا یک آدم عقده‌ای که حسرت چیزهای نداشتش رو می‌خوره، ولی می‌دونی، من تو زندگیم یاد گرفتم که زندگی کنم و فکر این نباشم قراره فردا چی پیش بیاد؛ نظر من رو بخوای مرگ همیشه برای کسی دردناکه که کلی کار نکرده توی ذهنش داشته باشه وگرنه برای کسی که چیزی واسه حسرت خوردن نداره مرگ می‌تونه چه معنایی براش به جز بیداری داشته باشه؟ پس زندگی کن مثل من، آخرشو همه می‌دونیم چی قراره پیش بیاد، پس جوری زندگی کن که وقتی مُردی نگن ناکام مُرد، بگن مثل یک مَرد مُرد...

 

سراب

بهش گفتم: هیچ‌وقت توی زندگی به چشمات اعتماد نکن، اونا یاد گرفتن که همیشه زندگی رو به بهترین شکل برای انسان به تصویر بکشن، اما متاسفانه باید اینو دونست که چشم‌ها ساده‌لوح‌ترینِ جوارحِ انسانی محسوب می‌شن که به همه‌چیز به نگاه خوش‌بینی نگاه می‌کنن، آدما معمولا زمانی به زندگیشون بدبین می‌شن که تجربه‌های تلخی رو توی زندگی تجربه کرده باشن، در واقع این ذهنه که چشم رو مجبور به بدبین بودن می‌کنه، چون چشم‌ها هیچ‌وقت نمی‌تونن به واقع بد باشن. آدما در واقع مثل هندوانه‌های دربسته می‌مونن که نمی‌شه هیچ‌جوره قضاوتشون کرد، حتی اگر حرکات و رفتارشونم به واقع ببینی نمی‌تونی بفهمی توی ذهن خرابشون واقعا چی داره می‌گذره. اونا فهمیدن برای این‌که بتونن یک نفر رو فریب بدن لزوما نیازی ندارن که کار بزرگی رو توی زندگی انجام بدن، تنها با فریب‌دادنِ چشمه که می‌تونن به همه‌ی اهدافی که توی ذهنشون دارن برسن، اون‌جا بود که به این حقیقت انکار ناپذیر پی بردن که عقل آدمی‌زاد به چشمشونه. 

روباه رو به شازده کوچولو کرد و گفت: آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید آن را فراموش کنی که جز با چشمِ دل نمی‌توان خوب دید، آنچه اصل است از دیده پنهان است.