آفتاب، بار دیگر طلوع میکند و رُخ دیگری، درون آینهی شیشهای پدیدار میگردد. آینه میخندد و رخ میبیند و دیگری هیچ نمیگوید. آینه اینبار بلندتر میخندد و رخ بیتوجه به واکنش او، دیگری را درون آینهی شیشهای بیداد میکند. آینه به سخن میآید، دست به گریبان دیگری میبرد و با فریاد بیداد میکند: "با من بخند، با من حرف بزن؛ این سکوت کذاییت مرا تا سر حد مرگ، دیوانه میکند؛ چیزی بگو که صدای خستهات را کم دارم"، رخ میبیند و دیگری هیچ نمیگوید، آینه به خشم میآید و دیگری را دست به گریبان تکان میدهد؛ فریاد میکشد: "با من حرف بزن، با من چیزی بگو"، دیگری به خشم میآید و انگشتان گره کردهاش را درون سینهی بلورینش فرود میآورد؛ رخ میشکند و آینه تیکه و پاره بر زمین میریزد؛ خون میچکد و زمین غرق در خون و بیآلایشی میشود؛ آینه اینبار میگرید و سکوت اینبار میشکند و اینبار مغز به جای روح و زبان به جای چشم سخن میگوید: "کم دارم؛ جای گلولهات را، درون مغز تو خالیام".
چگونه توصیفت کنم، وقتی برق نگاهت اینگونه سَخت، هوش از سرِ مَدهوش من بُرده است؛ چگونه به زبان جاریات کنم، وقتی سیاهیِ چشمانت اینگونه سَخت نفس از جانِ بیجانم بُریده است؛ و چگونه کِلکِ دستانم را آغشته کنم، وقتی جوهرهی وجودت اینگونه سَخت تقدیر سفیدبختانهی زندگیم را بسان شب حکاکی کرده است. میخواهم جارت بزنم؛ میخواهم نَنگآورترین پادشاه زمانه شَوم و صَد هیچ مغلوب رعد و برق نگاهی شَوم که امپراطوری قلبم را به جهنمی سوزناک مبدل کرده است؛ میخواهم همانندِ کودکی هشت ساله، دیوانهوار دَر پسِ کوچه پَسکوچههای خیابان بِدَوَم و تِیلههای گِرد و تیرهی چشمانت را در دست، به رخ عالم و آدم و خُدای بیهمتایم بِکشم، کُفر بگویم و کافر شوم و سجده کنم به مَلکوتی، که به جای سیاهیِ خانهاش، تیرگی چشمانت را درون خاطرِ خستهام بیداد کرده است. و اینگونه سَخت، من مستاصل نگاهی مَستم که ناخودآگاه مرا طعمهی گردابِ عظیمی کرده است؛ گردابی که داوطلبانه غرق در احساس آنم و برای رهایی از آن، دست به هیچ تقلایی دراز نمیکنم؛ گردابی که میدانم مرا به سوی سقوطی ابدی فراخوان میکند، سقوطی که ناعادلانه از مَن، مَنِ دیگری میسازد! و چه سقوطی شیرینتر از این، وقتی ارمغانش، جامجهانیِ چشمهایت باشد.
جهت شرکت در این چالش، با بالاترین احترامات، دعوت میکنم از دو دوستِ ارزشمند، حوایعزیز (دختری از نسل بهشت) و یاسونِ گرانقدر (پسری از دیار مریخ)
زمان هیچوقت حقیقتی را برملا نکرد؛ هیچوقت روی واقعی کسی را به ما نشان نداد؛ او تنها توانست تغییر دهد، نه در باب زمان، بلکه تنها در برابر تغییرات! زیرا که زندگی هر لحظهاش دستخوش تغییرات مویرگانهای است که تغییرات عظیمش را تنها پس از سالها گذر میتوانیم دریابیم! انسانها نیز همانند همان سنگ، همان کوه و همان زندگیِ فانی، دستخوش تغییراتِ عظیمی هستند که زمان در آن نقشی ندارد؛ شما تنها روی واقعی کسی را میبینید که در طول زمان تغییر کرده است، نه آن چهرهی ناپیدایی که فکر میکردید تمام مدت از شما پنهان گشته است. اگر خواهان شناختن هستید دست از انتظار کشیدن بردارید؛ دوری کردن تنها از دست دادن لحظاتی است که میتواند به دستِ پرتوان شما معنا و مفهوم شیرینتری پیدا کند؛ دست از دوری کردن بردارید و کمی نزدیکتر شوید، آنگاه خواهید دید که چهرهای که تمام مدت برایتان نامفهوم تداعی گشته، چطور همانند سپیدهی صبح، تمام زیر و بم و زیباییهایش را به رخ کنجکاوتان میکشد.
جلوی آینه بی وقفه نَایست، حقیقتی که درون جیوه به دنبال آن هستی، پشت نقابی از آرایشِ غلیظ مخفی شده است؛ دست بالا بگیر و گریمهای کذاییت را پاک کن؛ بعد از آن خواهی دید که حقیقت چگونه جلویِ چشمانِ زارت قد علم میکند. این عکسالعمل بیرحمانهای نیست؛ جواب خط همیشه خط بوده است، به همان اندازه و خلاف جهت آن! پریدن نقشهی پلیدانهی تو بود که کورکورانه به آن رنگ دادی؛ فکر میکردی از پسِ پریدنی دستی خواهد آمد، یادت نبود دستی که تمام مدت انتظارش را میکشیدی، قبلتر به دستِ بیمار خودت کوتاه شده است. حال که طعم زمین سفت را چشیدهای، درون دریای بیکرانِ هستی دست و پا نزن؛ تو شناگر ماهری نبودهای، اما با این وجود بلندپروازی را انتخاب کردهای، پس آرام بگیر و مرگ را به هیچ چشمداشتی بپذیر! سر بیگناه شاید تا پایِ دار رود اما بالایِ دار هرگز! پس هروقت خودت را آن بالا دیدهای، تلنگرِ اول را به خودت بزن! کسی که درون خوابی عمیق فرو رفته است هرگز نمیتواند دیگری را نیز بیدار کند. سقوط همیشه سقوط بوده است و اینگونه سخت تباهی را برای تو در آغوش میکشد؛ از عروج تا هبوط، با تمام وجود و به سویِ ارتفاعی پست!
با مَن، همانندِ یک حیوان رفتار کن! با من همانندِ یک حیوان رفتار کن، همانندِ کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، همانندِ کسی که دیگر معصومانهای برای تداعی کردن ندارد، و کسی که همانندِ گُرگی زخمی، کُلِ جنگل را برای پایمالکردنِ خونت، به خاک و خون میکشد!
با مَن همانندِ یک حیوان رفتار کن؛ نه یک اهلیِ پایبهپای یار، نه یک چهچهزن آزاده در قفس، نه یک پنجولکشِ مَلوسِ چشم آبی، و نه یک نگهبانِ واقواقتبارِ سُکوتِ نیمهشب؛ بلکه همانندِ کسی که صدای سوزناکش تنِ بیجانت را به لرزه در میآورد، و کسی که پا به پای قدمهایت قدم برمیدارد تا هر قدمش تو را یکقدم به سمتِ چیزی که تمام عُمر از آن واهمه داشتی رهنمود کند! بگریز و فرار کن! زیرا که در اینجا صدای نفسهای خوفانگیز موجودی به گوش میرسد که دندانهای تشنه به خونت را از میانِ تاریکی صیقل داده است؛ بگریز و فرار کن، زیرا که حمله نکردن سریع نشانهای از برای زمان است، برای تو، تا، تا آنجایی که در توان داری از آن محل دور شوی، زیرا که او از هیچچیز به اندازهی بازی با طعمهی خویش لذت نمیبرد.
بعضی شرایط تو زندگی پیش میآد تا به آدما بفهمونه، بعضی اشتباهات تنها یک فُرصته؛ فُرصتیه که تو با سَهلانگاریا و بیتوجهیات به رقیبت میدی تا اون با شرایطی که دچارشه کاری کنه که تو یک قدم به سمتِ درّهای که تمام عُمرت ازش واهمهداشتی هدایت شی؛ مَن عمق این درّهها رو دیدم، مَن با همهی وجودم طعمِ تَلخ سُقوط رو چشیدم، حتی در پایینترین نقطهای که حتی چشمها هم قادر به دیدن اون نیستن، من زمینِ گرم رو فهمیدم، اما با همه این شرایط باز هم ایستادم و باز هم دوباره با همهی وجودم جنگیدم؛ به دنیا نیامدم که به واژهی مُضحکی به اسمِ شکست فکر کنم، بلکه به دنیا اومدم که با همهی بالا و پایینهای زندگیم به سمتِ چیزی برم که همیشه داشتنش رو توی دلم صیقل دادم؛ مَن هنوزم به اهدافم فکر میکنم، مَن هنوزم با جدّیت به سمتِ چیزی که میخوام پیش میرم، با اینکه هیچوقت هیچکسی نبود که صادقانه بهم بگه میتونی از پسش بربیای اما با این وجود با همهی کاستیها دلاورانه جنگیدم، اونقدر که دیگه نه دَستام واهمهای از تیغ دارن و نه مَغزم واهمهای از تیر! شاید اون دنیا رو نتونم خالصانه برای خودم بسازم اما قول میدم وقتی تَنم رَفت زیرِ خاک، بعد از تجزیهی کَفنم، جزوی از طلا باشم نه جزوی از خاک! برای رسیدنِ اونروز خالصانه تلاش خواهم کرد...
بیمحابا، با نهایتِ سُرعت، جادهها رو به وحشیانهترین شِکل مُمکن میدَرم؛ صدایِ موتور عجیب دیوارههای ماشین رو به لرزه درمیآره و دستام با نهایتِ ترس، دست از روی فرمون سَرنوشت برنمیداره؛ جادهها خالصانه اِلتماس میکنن و مَردم بُهتزده به فردایی نامعلوم، دور شدنم رو به مَسخرهترین شکلِ مُمکن نظاره میکنن؛ اما این منم که زُلزده به یک نُقطه، پامو تا آخرین حَدِ تَوانم رویِ پِدال گاز فشار میدم و فکرِ ترمزکردن رو به هیچعُنوان تویِ مُخیلم جا نمیدم!
میخوام دستامو از روی فرمون بَردارم، میخوام چشمام رو با آرامشِ تمام ببندم و فرمونِ لَعنتی رو به دستِ کثیفِ سَرنوشت بدم، میخوام چشمام رو ببندم و گوش به موزیکِ گوشخَراشی بدم که وجودم رو تا سَر حدِ مَرگ آروم میکنه! آره، این مَنم که چشمام رو میبندم و واژهها رو وارونه میبَلعم، این منم که یک گوشه میشینم و نابودیِ زندگیم رو نظاره میکنم، این منم که از درون میسوزم و سیگارم رو با آتیشِ فَندکم روشن میکنم؛ بذار مَردم بُهتزده شن، اصلا بذار که بشن؛ برای اونا چه فرقی میکنه چه کسی پُشتِ فرمونه وقتی توی تمام روزنامههای شَهر، بُزرگ با تیتر دُرشت مینویسند: "یک فورد مُوستانگباسِ چهارصدوبیستونه مِشکیرنگ، شَهر را به لرزه دَرآورد!"