فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#متفرقه نوشت» ثبت شده است

مُدرنیته

دستگیره‌ی دَر چَرخید، لولاها به صدا آمد، و صدای ردپای کسی، محیط خانه را از سکوت ابدی پاک کرد. سایه‌ای از حرکت ایستاد، چشم‌ها کنجکاوانه به حرکت درآمد و ذهن شروع به تراوشِ خاطراتی کرد که در زمان‌های دور، نقش بسته بودند. پاها بار دیگر به حرکت درآمد، دست‌ها جانی دوباره گرفت و به سمت دستگیره‌ی فلزیِ پنجره‌ی چوبیِ اُتاقک پیش رفت، زوری چربید و هوای تازه خودش را درونِ اُتاقک هُل داد و رنگ تازه‌ای به این محیط نم گرفته داد؛ حالا باز هم می‌شود بارِ دیگر نفس کشید. باید خودم را به خاطرِ گذشته ببخشم؟ باید ببخشم؟ اصلا گذشته چه معنایی می‌دهد؟ گاهی به این فکر می‌کنم که چرا باید جایی میانِ قفسه‌ی سینه‌ام به خاطرِ یک مُشت خاطرات نَم بگیرد؟ گاهی نفس کشیدنم بوی نمِ خاطراتی را می‌دهد که سال‌ها بدون هیچ حرفی همین میان خاک خورده است، بوی یک مُشت غم یا شاید نیز یک مُشت حسرت، حسرتِ گذشته‌های دور، دورهایی که هرگز برگشتی برایشان تعریف نشده است. خودم را میانِ صندلیِ گهواره‌ای جای می‌دهم، بالا می‌رود و پایین می‌آید، و باز هم... باید گُلی بکارم، خاکِ کنارِ پنجره نیاز به تقویت دارد، باید از همین خاک شروع کنم، چند شاخه گُلِ رُزِ قرمز، به رنگ سفیدِ پنجره‌ها می‌آید، به این فکر می‌کنم که چرا قبلا این‌کار را نکرده بودم! خیلی وقت است که احساس می‌کنم تیکه‌ای از وجودم را در این اُتاقک جا گذاشته‌ام، از همان آغاز هم می‌دانستم آن تیکه‌ی گُم شده‌ی پازل چیست، اما آگاهانه چشم‌هایم را به روی حقیقت بستم، شاید هم ناآگاهانه بود، شاید هم اُمید به چیزِ بهتری بسته بودم، آن هم از طرف کسی که همیشه اِدعایش بود هیچ اِعتقادی به اُمید ندارد. تختِ فلزی قِژقِژ می‌کند، ملحفه‌ها نیاز به شستشو دارند، کُلی گرد و غبار اینجا نشسته است که باید گرفته شود، زمان از دستم دَر رفته است، مگر چند وقت است که این خانه دستی به سَر و رویش نرسیده است؟ ساعت هم که طبقِ مَعمول خواب است! هنوز هم دلم میانِ خاکِ کنارِ پنجره جا مانده است؛ آن هدف باید اولین قدمِ زندگیم باشد؛ رنگ که به رُخِ این خانه نباشد، خاکستریِ محض می‌شود! بس است برای این خانه که هر روز هر روز رنگِ تیره به خورده‌اش رفته است؛ باید چاره‌ای اندیشید، باید فصلِ جدیدی را از نو آغاز کرد؛ این‌بار به سَبکی جدید.

مطر

این داستانِ غم‌انگیز زندگیِ من نیست، این دقیقا نقطه‌ی عطفیست که حقیقتِ درونیِ مرا روایت می‌کند؛ رهگذری تنها با پایی پیاده، همراه با یک بارانیِ بلند بر تن، زیر بارانی سیل‌آسایی تند، بدونِ چتر، با دستانی خالی در جیب، که مسیرِ مشخصی را به سرعت می‌پیماید، بدون آنکه حتی ذره‌ای کنجکاوی کند، درون دنیایی که به اسیری دچار شده است چه انسان‌هایی زندگی می‌کنند. باران به سختی می‌بارد و شلاق‌هایش را پیوسته به حصار شیشه‌ای اتاقکی تاریک می‌کوبد، مردی در سکوتی ابدی، آرام بر روی مبلِ مخملیِ سبز تکیه کرده و همان‌گونه که به صدای ضربه‌های شِلاب‌های شیشه‌ای گوش فرا می‌دهد از گرمای چوبی که ساعت‌ها درون شومینه‌ی سنگی در حال سوختن است لذت می‌برد. گاهی از جایش بلند می‌شود و به سمت حصارهای شیشه‌ای رهسپار می‌شود، دستان گرمش را بلند می‌کند و آرام بر روی پرده‌ی نامرئی پنجره‌ی اتاق می‌گذارد و با بخار کردنش، جان تازه‌ای به این حصار نامرئی می‌بخشد. فاصله را که می‌بیند قلبش همچون سرمای حصار یخ می‌بندد، ناخودآگاه سری می‌چرخاند و به سمت بارانی بلندی که هنوز چکه‌های آب از آن جاری است رهسپار می‌شود، بارانی خیس را به تن می‌کند و دوباره به جاده‌های خیس و دلتنگی متصل می‌شود؛ همانند رودی که به دریایی بزرگ جاری می‌شود و یا همانند پیله‌ای که پروانه شدن را از نو آغاز می‌کند.

تواهی

آفتاب، بار دیگر طلوع می‌کند و رُخ دیگری، درون آینه‌ی شیشه‌ای پدیدار می‌گردد. آینه می‌خندد و رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید. آینه این‌بار بلندتر می‌خندد و رخ بی‌توجه به واکنش او، دیگری را درون آینه‌ی شیشه‌ای بیداد می‌کند. آینه به سخن می‌آید، دست به گریبان دیگری می‌برد و با فریاد بیداد می‌کند: "با من بخند، با من حرف بزن؛ این سکوت کذاییت مرا تا سر حد مرگ، دیوانه می‌کند؛ چیزی بگو که صدای خسته‌ات را کم دارم"، رخ می‌بیند و دیگری هیچ نمی‌گوید، آینه به خشم می‌آید و دیگری را دست به گریبان تکان می‌دهد؛ فریاد می‌کشد: "با من حرف بزن، با من چیزی بگو"، دیگری به خشم می‌آید و انگشتان گره کرده‌اش را درون سینه‌ی بلورینش فرود می‌‌آورد؛ رخ می‌شکند و آینه تیکه و پاره بر زمین می‌ریزد؛ خون می‌چکد و زمین غرق در خون و بی‌آلایشی می‌شود؛ آینه این‌بار می‌گرید و سکوت این‌بار می‌شکند و این‌بار مغز به‌ جای روح و زبان به جای چشم سخن می‌گوید: "کم دارم؛ جای گلوله‌ات را، درون مغز تو خالی‌ام".

جام‌جهانی چشمات

چگونه توصیفت کنم، وقتی برق نگاهت این‌گونه سَخت، هوش از سرِ مَدهوش من بُرده است؛ چگونه به زبان جاری‌ات کنم، وقتی سیاهیِ چشمانت این‌گونه سَخت نفس از جانِ بی‌جانم بُریده است؛ و چگونه کِلکِ دستانم را آغشته کنم، وقتی جوهره‌ی وجودت این‌گونه سَخت تقدیر سفیدبختانه‌ی زندگیم را بسان شب حکاکی کرده است. می‌خواهم جارت بزنم؛ می‌خواهم نَنگ‌آورترین پادشاه زمانه شَوم و صَد هیچ مغلوب رعد و برق نگاهی شَوم که امپراطوری قلبم را به جهنمی سوزناک مبدل کرده است؛ می‌خواهم همانندِ کودکی هشت ساله، دیوانه‌وار دَر پسِ کوچه پَس‌کوچه‌های خیابان بِدَوَم و تِیله‌های گِرد و تیره‌ی چشمانت را در دست، به رخ عالم و آدم و خُدای بی‌همتایم بِکشم، کُفر بگویم و کافر شوم و سجده کنم به مَلکوتی، که به جای سیاهیِ خانه‌اش، تیرگی چشمانت را درون خاطرِ خسته‌ام بیداد کرده است. و این‌گونه سَخت، من مستاصل نگاهی مَستم که ناخودآگاه مرا طعمه‌ی گردابِ عظیمی کرده است؛ گردابی که داوطلبانه غرق در احساس آنم و برای رهایی از آن، دست به هیچ تقلایی دراز نمی‌کنم؛ گردابی که می‌دانم مرا به سوی سقوطی ابدی فراخوان می‌کند، سقوطی که ناعادلانه از مَن، مَنِ دیگری می‌سازد! و چه سقوطی شیرین‌تر از این، وقتی ارمغانش، جام‌جهانی‌ِ چشم‌هایت باشد.

 جهت شرکت در این چالش، با بالاترین احترامات، دعوت می‌کنم از دو دوستِ ارزشمند، حوای‌عزیز (دختری از نسل بهشت) و یاسونِ گرانقدر (پسری از دیار مریخ)

طرز

زمان هیچ‌وقت حقیقتی را برملا نکرد؛ هیچ‌وقت روی واقعی کسی را به ما نشان نداد؛ او تنها توانست تغییر دهد، نه در باب زمان، بلکه تنها در برابر تغییرات! زیرا که زندگی هر لحظه‌اش دستخوش تغییرات مویرگانه‌ای است که تغییرات عظیمش را تنها پس از سال‌ها گذر می‌توانیم دریابیم! انسان‌ها نیز همانند همان سنگ، همان کوه و همان زندگیِ فانی، دستخوش تغییراتِ عظیمی هستند که زمان در آن نقشی ندارد؛ شما تنها روی واقعی کسی را می‌بینید که در طول زمان تغییر کرده است، نه آن چهره‌ی ناپیدایی که فکر می‌کردید تمام مدت از شما پنهان گشته است. اگر خواهان شناختن هستید دست از انتظار کشیدن بردارید؛ دوری کردن تنها از دست دادن لحظاتی است که می‌تواند به دستِ پرتوان شما معنا و مفهوم شیرین‌تری پیدا کند؛ دست از دوری کردن بردارید و کمی نزدیک‌تر شوید، آنگاه خواهید دید که چهره‌ای که تمام مدت برایتان نامفهوم تداعی گشته، چطور همانند سپیده‌ی صبح، تمام زیر و بم و زیبایی‌هایش را به رخ کنجکاوتان می‌کشد.

زعم

جلوی آینه بی وقفه نَایست، حقیقتی که درون جیوه به دنبال آن هستی، پشت نقابی از آرایشِ غلیظ مخفی شده است؛ دست بالا بگیر و گریم‌های کذاییت را پاک کن؛ بعد از آن خواهی دید که حقیقت چگونه جلویِ چشمانِ زارت قد علم می‌کند. این عکس‌العمل بی‌رحمانه‌ای نیست؛ جواب خط همیشه خط بوده است، به همان اندازه و خلاف جهت آن! پریدن نقشه‌ی پلیدانه‌ی تو بود که کورکورانه به آن رنگ دادی؛ فکر می‌کردی از پسِ پریدنی دستی خواهد آمد، یادت نبود دستی که تمام مدت انتظارش را می‌کشیدی، قبل‌تر به دستِ بیمار خودت کوتاه شده است. حال که طعم زمین سفت را چشیده‌ای، درون دریای بی‌کرانِ هستی دست و پا نزن؛ تو شناگر ماهری نبوده‌ای، اما با این وجود بلندپروازی را انتخاب کرده‌ای، پس آرام بگیر و مرگ را به هیچ چشم‌داشتی بپذیر! سر بی‌گناه شاید تا پایِ دار رود اما بالایِ دار هرگز! پس هروقت خودت را آن بالا دیده‌ای، تلنگرِ اول را به خودت بزن! کسی که درون خوابی عمیق فرو رفته است هرگز نمی‌تواند دیگری را نیز بیدار کند. سقوط همیشه سقوط بوده است و این‌گونه سخت تباهی را برای تو در آغوش می‌کشد؛ از عروج تا هبوط، با تمام وجود و به سویِ ارتفاعی پست!

دد

با مَن، همانندِ یک حیوان رفتار کن! با من همانندِ یک حیوان رفتار کن، همانندِ کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، همانندِ کسی که دیگر معصومانه‌ای برای تداعی کردن ندارد، و کسی که همانندِ گُرگی زخمی، کُلِ جنگل را برای پایمال‌کردنِ خونت، به خاک و خون می‌کشد!

با مَن همانندِ یک حیوان رفتار کن؛ نه یک اهلیِ پای‌به‌پای یار، نه یک چهچه‌زن آزاده در قفس، نه یک پنجول‌کشِ مَلوسِ چشم آبی، و نه یک نگهبانِ واق‌واق‌تبارِ سُکوتِ نیمه‌شب؛ بلکه همانندِ کسی که صدای سوزناکش تنِ بی‌جانت را به لرزه در می‌آورد، و کسی که پا به پای قدم‌هایت قدم بر‌می‌دارد تا هر قدمش تو را یک‌قدم به سمتِ چیزی که تمام عُمر از آن واهمه داشتی رهنمود کند! بگریز و فرار کن! زیرا که در این‌جا صدای نفس‌های خوف‌انگیز موجودی به گوش می‌رسد که دندان‌های تشنه به خونت را از میانِ تاریکی صیقل داده است؛ بگریز و فرار کن، زیرا که حمله نکردن سریع نشانه‌ای از برای زمان است، برای تو، تا، تا آنجایی که در توان داری از آن محل دور شوی، زیرا که او از هیچ‌چیز به اندازه‌ی بازی با طعمه‌ی خویش لذت نمی‌برد.

میثاق

بعضی شرایط تو زندگی پیش می‌آد تا به آدما بفهمونه، بعضی اشتباهات تنها یک فُرصته؛ فُرصتیه که تو با سَهل‌انگاریا و بی‌توجهیات به رقیبت می‌دی تا اون با شرایطی که دچارشه کاری کنه که تو یک قدم به سمتِ درّه‌ای که تمام عُمرت ازش واهمه‌داشتی هدایت شی؛ مَن عمق این درّه‌ها رو دیدم، مَن با همه‌ی وجودم طعمِ تَلخ سُقوط رو چشیدم، حتی در پایین‌ترین نقطه‌ای که حتی چشم‌ها هم قادر به دیدن اون نیستن، من زمینِ گرم رو فهمیدم، اما با همه این شرایط باز هم ایستادم و باز هم دوباره با همه‌ی وجودم جنگیدم؛ به دنیا نیامدم که به واژه‌ی مُضحکی به اسمِ شکست فکر کنم، بلکه به دنیا اومدم که با همه‌ی بالا و پایین‌های زندگیم به سمتِ چیزی برم که همیشه داشتنش رو توی دلم صیقل دادم؛ مَن هنوزم به اهدافم فکر می‌کنم، مَن هنوزم با جدّیت به سمتِ چیزی که می‌خوام پیش می‌رم، با این‌که هیچ‌وقت هیچ‌کسی نبود که صادقانه بهم بگه می‌تونی از پسش بربیای اما با این وجود با همه‌ی کاستی‌ها دلاورانه جنگیدم، اونقدر که دیگه نه دَستام واهمه‌ای از تیغ دارن و نه مَغزم واهمه‌ای از تیر! شاید اون دنیا رو نتونم خالصانه برای خودم بسازم اما قول می‌دم وقتی تَنم رَفت زیرِ خاک، بعد از تجزیه‌ی کَفنم، جزوی از طلا باشم نه جزوی از خاک! برای رسیدنِ اون‌روز خالصانه تلاش خواهم کرد...

انتحار

بی‌محابا، با نهایتِ سُرعت، جاده‌ها رو به وحشیانه‌ترین شِکل مُمکن می‌دَرم؛ صدایِ موتور عجیب دیواره‌های ماشین رو به لرزه درمی‌آره و دستام با نهایتِ ترس، دست از روی فرمون سَرنوشت برنمی‌داره؛ جاده‌ها خالصانه اِلتماس می‌کنن و مَردم بُهت‌زده به فردایی نامعلوم، دور شدنم رو به مَسخره‌ترین شکلِ مُمکن نظاره می‌کنن؛ اما این منم که زُل‌زده به یک نُقطه، پامو تا آخرین حَدِ تَوانم رویِ پِدال گاز فشار می‌دم و فکرِ ترمزکردن رو به هیچ‌عُنوان تویِ مُخیلم جا نمی‌دم!
می‌خوام دستامو از روی فرمون بَردارم، می‌خوام چشمام رو با آرامشِ تمام ببندم و فرمونِ لَعنتی رو به دستِ کثیفِ سَرنوشت بدم، می‌خوام چشمام رو ببندم و گوش به موزیکِ گوش‌خَراشی بدم که وجودم رو تا سَر حدِ مَرگ آروم می‌کنه! آره، این مَنم که چشمام رو می‌بندم و واژه‌ها رو وارونه می‌بَلعم، این منم که یک گوشه می‌شینم و نابودیِ زندگیم رو نظاره می‌کنم، این منم که از درون می‌سوزم و سیگارم رو با آتیشِ فَندکم روشن می‌کنم؛ بذار مَردم بُهت‌زده شن، اصلا بذار که بشن؛ برای اونا چه فرقی می‌کنه چه کسی پُشتِ فرمونه وقتی توی تمام روزنامه‌های شَهر، بُزرگ با تیتر دُرشت می‌نویسند: "یک فورد‌ مُوستانگ‌باسِ چهارصدوبیست‌ونه مِشکی‌رنگ، شَهر را به لرزه دَرآورد!"

نفرت

اون‌یکی خطاب به بَغلیش [در حالی که داشت قوطیِ نوشابه رو توی دستش له می‌کرد]: می‌دونی مَرد، من از آدم‌های قانونمند خیلی بدم می‌آد، اونا از هر چیزی سَر درمی‌آرن، می‌دونن توی اون کتابِ کوفتی چی نوشته، حتی بَند به بَندشم برات از بَرن! این‌قدر تو کارشون جدی و گوشت‌تَلخن که حتی نمی‌شه با یک بُشکه عَسلم قورتشون داد؛ اوه مَرد! یکم تو صورتِ من نگاه کن؛ نمی‌شه سَر به سَرشون گذاشت، نمی‌شه تلافیِ کارهایی که باهات کردن رو سَرشون در آورد، یا حتی جیبشون رو زد! واسه هر کلمه‌ای، یک بندی دارن، کافیه لب‌تر کنی تا یکی از اون تَبصرهای کوفتی رو بزنن تو صورتت و لرزه بندازن توی وجودت... می‌دونی مَرد! از این‌که اِحساس کنم آدمِ ضعیفی هستم بیزارم؛ اونا هیچ‌وقت نمی‌تونن اینو بفهمن، چون به غیر از اون قانونِ کوفتی هیچی توی اون مَغزِ پوکشون نیست؛ دلم می‌خواد یَخِه‌شون رو مُحکم بگیرم توی دستم و تُف بندازم توی صورتشون و با همه وجودم داد بزنم: "تو هیچی نیستی عوضی، هیچی..."