فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

عالم هپروت

بیشتر از اون عاشق نگاهش بودم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست این حس تبدیل به یک رابطه شه اما اون انگار مشتاق‌تر از من بود. از همون لحظه‌ی اول، ثانیه‌ی اول، قدم اول، وقتی واسه شروع یک روز کاری وارد شدم با روی باز جواب سلامم رو داد، انگار که ثانیه‌ها منتظر بود تا این لحظه اتفاق بیفته. اولش فکر می‌کردم اخلاقشه، خیلی خوش‌مشرب و خوش‌زبون و نگاه‌هاش خیلی روم زوم بود. واسم اصلا مهم نبود چی توی فکرش می‌گذره ولی این حرکتا فقط چراها رو توی ذهنم بیشتر می‌کرد. به خودم قول داده بودم که هیچ‌وقت دوباره به کسی اعتماد نکنم، اما این اجازه رو بهش دادم که سری تو دنیای من بزنه و آغوشم رو تجربه کنه. با اینکه گذاشتم اولین بوسه‌ی زندگیم باشه ولی از اولشم می‌دونستم که فکرش به من، فلسفه‌ی دوست داشتن نیست، بلکه خیلی ابزاری‌تر از این حرفاست؛ من فقط براش یک مهره بودم تا بتونه مسائل کاری خودش رو پیش ببره؛ یک جاسوس همه جانبه که در نبودش بتونه مسائل رو بهتر مدیریت کنه.

ساده بودی اگه فکر می‌کردی تونستی روحم رو تصاحب کنی؛ آغوش من به معنای روح وجودی من نبود؛ تو آغوشم بودی چون فکر می‌کردم به یک پشتوانه نیاز داری؛ هیچ‌وقت قلبم رو بهت ندادم چون واقعا قلبی تو سینه نداشتم، همون‌طوری که روحی توی وجودم ندارم! تو رفتی توی مرداب زندگیت و بدون هیچ حرفی ترکم کردی، زندگی پلیدت ادامه داره و تو فکر می‌کنی مثل همیشه پیروز میدونی اما هیچ‌وقت نمی‌فهمی کاری که من با تو کردم فداکاری محض بود؛ مثل لطفی که یک پزشک با بیمار در حال مرگش می‌کنه. رفتی و به فکر خودت زندگیمو سیاه کردی اما نمی‌دونستی که من توی سیاهی متولد شدم، سیاهی که دنیا رو برات ندیده کور می‌کنه! با روزهای خوشت خوش باش که پشیمونیت در راهه؛ خیلی دیر نمی‌رسه، باور کن.


رویای کور

 همیشه همه چی عمدی بود؛ تو فکر می‌کردی من یک احمق واقعیم اما خواست دل من خیلی بیشتر از این حرفا بود. بهت گفتم: "من احمق نیستم، درکم کن"؛ اما مطمئن‌تر از این حرفا بودی، پوزخندی زدی و دکم کردی. طرد کردنت لفظی نبود اما از تو چشات می‌خوندم چی توی فکرت می‌گذره. احمق بودی که فکر می‌کردی ساده‌ام؛ احمق بودم که فکر می‌کردم روی حرفات می‌مونی. 

من برات چی بودم؟ یک بهانه که تو اوج تنهایی خلاء زندگیتو پر کنه؟ یک ساده دل که رویاهای قشنگ براش ببافی و بدون هیچ سوالی باورت کنه؟ شایدم یک دیوونه که بدون هیچ شناختی ازت بتی بسازه و کورکورانه پرستشت کنه، بدون اینکه حتی تو بخوای! چه زندگی دلسوزانه‌ای وقتی زیرگوشم زار زار گریه می‌کردی و درد دلاتو برام دیکته می‌کردی؛ وقتی آشفتگی‌هاتو به رخم می‌کشیدی که بری می‌میرم و توی دلم غوغایی می‌ساختی که خواب شب رو برام ندیده کابوس می‌کرد.

جَوون خوش صدایی بودی، اما آواز شب "حاجی حاجی مَکِه‌تو" دیر شنیدم. خر آدمی که از پل گذشت دیگه منطق و احساس همش کشک؛ دیگه وجدان بیدار و بیداد همش کشک؛ دیگه کی بود و چی بود و کجا بود همش کشک؛ دیگه همه چی به کنار، اینجاست که منفعت آدمی حرف اول رو می‌زنه. یک عمر سکوت به خاطر یک مشت نون و نمک، اما دیگه دغلبازی بسه؛ اینبار روز نشده خودم عزیمت می‌کنم. دوست داشتم آهنگ سَفَرمو جار بزنم همه جا، اما ناچارن کاری می‌کنم همه چی همون جوری تموم شه که شروع شد؛ بی‌صدا، مثل مورچه‌ای که زیر پا له شد و هیچ‌کس نگفت آخ!

 

بازی کیش و مات

 ساعت 33:33 دقیقه به وقت جایی که توش نفس می‌کشم؛ شاید زمان بیشتر از بیست و چهار ساعت نباشه ولی این زندگیِ منه و من تعیین می‌کنم روز من باید چند ساعت باشه. می‌شه زمان رو به عقب برگردوند وقتی با حس لامست و انگشتان دستت عقربه‌ها رو لمس می‌کنی، ثانیه‌ها رو می‌شماری و هدفت رو توی ذهنت تکرار می‌کنی اما غافل از اینکه زمان همیشه با آدم رو راسته؛ اون همیشه به جلو حرکت می‌کنه، چه تو بخوای چه نخوای؛ دردناک‌تر از اون اینه که حتی وقتی داری به این خزئبلات فکر می‌کنی باز هم این تویی که داری زمان رو از دست می‌دی.

شاید مسخره به نظر بیاد، ولی جالبه بدونی وقتی داری بهش فکر می‌کنی، زمان برات جوری می‌گذره که انگار هیچ‌وقت نمی‌گذره؛ کافیه یک لحظه ازش غافل شی انگار که جای باتری، توربو جا گذاشته باشن، چنان روزت شب می‌شه که فرصت هیچ‌کاری رو بهت نمی‌ده. می‌دونم خیلی به خودت مطمئن بودی؛ به خودت، به علمت، به تمام چیزهایی که فکر می‌کردی درسته و نظریه‌پردازا اثباتش کرده بودن، اما چطور می‌شه به بیست و چهار ساعت بودن زمان مطمئن بود وقتی اینقدر تناقض توی کار وجود داره؟ حتی اگر من یک توهمی محض باشم این رو عمیقا مطمئنم، توی دنیایی که برنده‌ای چون خدا حرف اول رو می‌زنه، تو همیشه بازنده‌ای؛ بازنده‌ی ذلیلِ زمان!


سقوط یک شوالیه

مثل سقوط یک حشره به ته اعماق لیوانِ نبات داغم؛ باید پسش بزنم؟ نه، چشمام رو می‌بندم و بی‌دغدغه سر می‌کشم؛ آخه کی اهمیت می‌ده؟ درست مثل خودم، وقتی توی اوج تنهایی همه ترکم کردن، نه همه، اون‌هایی که الویت‌های زندگیم بودن، اون‌هایی که نفسم به نفسشون بند بود، اون‌هایی که تا نیاز داشتن می‌اومدن پیشم و بی‌دغدغه مشکلشون رفع می‌شد؛ اما وقتی نوبت به من رسید چی شد؟ نشستن یک گوشه و سقوطم رو تماشا کردن، درست مثل همون حشره! آخه کی اهمیت می‌ده؟

گاهی وقتا سقوط به معنای سقوط نیست؛ گاهی وقتا شکست به معنای شکست نیست؛ گاهی وقتا نیازه جاتو تغییر بدی و از یک زاویه‌ی دیگه به موضوع نگاه کنی، درست مثال همون سهرابی که چشماشو شست تا بهتر بتونه به موضوع نگاه کنه؛ درست مثال همون عقابی که سقوط کرد تا بهتر بتونه اوج بگیره.

آره رفیق! بشین و ببین و بخند به سقوط زندگیه ما، دنیا همیشه به کام شما نمی‌مونه. یک روزی دوباره برمی‌گردی پیش خودم با همون دست نیاز، فکر می‌کنی کمکت می‌کنم؟ نه، چشمام رو می‌بندم و بی‌دغدغه نادیدت می‌گیرم، درست مثل خودت؛ درد داره، نه؟ می‌دونم، آخه کی اهمیت می‌ده؟