فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

طرز

زمان هیچ‌وقت حقیقتی را برملا نکرد؛ هیچ‌وقت روی واقعی کسی را به ما نشان نداد؛ او تنها توانست تغییر دهد، نه در باب زمان، بلکه تنها در برابر تغییرات! زیرا که زندگی هر لحظه‌اش دستخوش تغییرات مویرگانه‌ای است که تغییرات عظیمش را تنها پس از سال‌ها گذر می‌توانیم دریابیم! انسان‌ها نیز همانند همان سنگ، همان کوه و همان زندگیِ فانی، دستخوش تغییراتِ عظیمی هستند که زمان در آن نقشی ندارد؛ شما تنها روی واقعی کسی را می‌بینید که در طول زمان تغییر کرده است، نه آن چهره‌ی ناپیدایی که فکر می‌کردید تمام مدت از شما پنهان گشته است. اگر خواهان شناختن هستید دست از انتظار کشیدن بردارید؛ دوری کردن تنها از دست دادن لحظاتی است که می‌تواند به دستِ پرتوان شما معنا و مفهوم شیرین‌تری پیدا کند؛ دست از دوری کردن بردارید و کمی نزدیک‌تر شوید، آنگاه خواهید دید که چهره‌ای که تمام مدت برایتان نامفهوم تداعی گشته، چطور همانند سپیده‌ی صبح، تمام زیر و بم و زیبایی‌هایش را به رخ کنجکاوتان می‌کشد.

زعم

جلوی آینه بی وقفه نَایست، حقیقتی که درون جیوه به دنبال آن هستی، پشت نقابی از آرایشِ غلیظ مخفی شده است؛ دست بالا بگیر و گریم‌های کذاییت را پاک کن؛ بعد از آن خواهی دید که حقیقت چگونه جلویِ چشمانِ زارت قد علم می‌کند. این عکس‌العمل بی‌رحمانه‌ای نیست؛ جواب خط همیشه خط بوده است، به همان اندازه و خلاف جهت آن! پریدن نقشه‌ی پلیدانه‌ی تو بود که کورکورانه به آن رنگ دادی؛ فکر می‌کردی از پسِ پریدنی دستی خواهد آمد، یادت نبود دستی که تمام مدت انتظارش را می‌کشیدی، قبل‌تر به دستِ بیمار خودت کوتاه شده است. حال که طعم زمین سفت را چشیده‌ای، درون دریای بی‌کرانِ هستی دست و پا نزن؛ تو شناگر ماهری نبوده‌ای، اما با این وجود بلندپروازی را انتخاب کرده‌ای، پس آرام بگیر و مرگ را به هیچ چشم‌داشتی بپذیر! سر بی‌گناه شاید تا پایِ دار رود اما بالایِ دار هرگز! پس هروقت خودت را آن بالا دیده‌ای، تلنگرِ اول را به خودت بزن! کسی که درون خوابی عمیق فرو رفته است هرگز نمی‌تواند دیگری را نیز بیدار کند. سقوط همیشه سقوط بوده است و این‌گونه سخت تباهی را برای تو در آغوش می‌کشد؛ از عروج تا هبوط، با تمام وجود و به سویِ ارتفاعی پست!

فوز

نوجوانی را با این تصور پشت سر گذاشته‌ام: "شکست، مقدمه‌ی پیروزی است"، اما حال که دوران جوانی را به عینه لمس می‌کنم، به باوری عمیق‌تر از باور گذشته رسیده‌ام، باوری که همیشه به من گوشزد می‌کند: "شکست، لازمه‌‌ی پیروزی است". فی‌الواقع همیشه از شکست خوردن می‌ترسیدم و همین امر باعث می‌شد همیشه در رویا، زندگی را لمس کنم تا آنکه در واقعیت به آن جامه‌ی عمل بپوشانم. حال که عمری بیشتر از گذشته از من رفته است خوب می‌دانم که برای رسیدن به پیروزی و همچنین لمس هر چه بیشتر آرمان‌هایم، باید لباس رزم بر تن کنم و خودم را برای شکست‌های پی در پی آماده کنم؛ حال می‌دانم استادی را که امروز به آن لقب "شکست ناپذیر" داده‌اند، در گذشته نچندان دور شکست‌های بسیار مهیبی را در زندگی شخصی‌اش متحمل شده است، شکست‌هایی که هر روز و هر ثانیه آن را در قلب و روحش صیقل می‌دهد تا مبادا فراموش کند زمین خوردن می‌تواند چه درد مهلکی برایش به ارمغان بیاورد.

زرکُشت

مَن پُر از بُغضم؛ می‌شنوی صدای هق‌هق‌های شبانه‌ام را، صدای شیون‌های زهرآگین زنانِ وطنم را، صدای سکوت‌های بی‌بدیل هم‌وطنانم را، صدای زیرِ تب سوختن‌های مردان وطنم را، که چگونه چنگ می‌کشد چنگ، گلوی نازکِ بدنم را، که چگونه می‌فشارد قلبِ خسته‌ی بی‌توانم را، که چگونه می‌کُشد نگاه‌های پُرخواهش و معصومانه‌ام را، که چگونه می‌دَرَد افکارهای بیدار و آرمان‌گرایانه‌ام را؛ می‌بینی که چگونه می‌کِشم در بَغَل زانوهای بی‌رَمقم را، چگونه می‌خورم نفرت ِچندین و چندساله‌ام را، چگونه می‌کِشم در گلو زبانِ پُر‌کنایه‌ام را، چگونه‌ می‌بینم نابودیِ ذره ذره‌ی خاکِ وطنم را...

    "به کوروش چه خواهیم گفت؟ اگر سَر برآرد ز خاک، اگر باز پرسد ز ما چه شد دینِ زرتشتِ پاک؟ چه شد مُلکِ ایران‌زمین؟ کجایند مردانِ این سرزمین؟ چرا حالِ ایران‌زمین ناخوش است؟ چرا دُشمنش این چنین سَرکش است؟ چرا مُلک تاراج می‌شود؟ جوان‌مرد مُحتاج می‌شود؟ بگو کیست این ناپاک مَرد که بر تختِ مَن این‌چنین تکیه کرد!"

شونیز

سُکوت و تاریکیِ‌شب و هوایِ دونفره؛ هردومون به طرزِ شگرفی لش کرده بودیم روی کاناپه‌ی دونفره و از شرایطی که دُچارش بودیم نهایتِ لذت رو می‌بردیم؛ مَن تا خِرتِلاق رفته بودم پایین و اجازه می‌دادم نسیمِ بهاری پوست و روحم رو مثل لطافتِ پوستِ یک زن نوازش کنه و اون، صاف به پُشتیِ کاناپه تکیه داده بود و نم‌نمک از چایِ داغی که توی دستش بود می‌نوشید و جور دیگه‌ای این حسِ کهنه رو توی وجودش جلا می‌داد. رو کردم بهش و گفتم: "هیچ چیز نمی‌تونه مثلِ این سُکوتِ شبانه روحِ مَنو آروم کنه، این شَهر انگاری همیشه‌ی خدا همین‌قدر آرومه"، تا این حرف از دهنم خارج شد یک‌دفعه صدای رَد شدنِ دو تا ماشین سُکوتِ شبانه رو شکست، بدون این‌که نگاهی بهم بکنه خنده‌ی ریزی کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، رو به آسمون کردم و با خنده گفتم: "انگاری خدا هم امشب با مَن شوخیش گرفته!"، نگاهم که به پایین برگشت، یک‌دفعه رو به اُفق قُفل شد و به فکرِ عمیقی فرو رفتم، از این سُکوت اِنگاری اونم به دل‌شوره اُفتاد، بهم گفت: "چیزی شده؟! چرا یک‌دفعه این‌قدر ساکت شدی؟" بهش گفتم: "همیشه از گذر زمان در عجب بودم، گاهی‌وقتا زمانه انگاری تمامِ تلاششو می‌کنه تا بهت بفهمونه همیشه اون‌جوری که فکر می‌کردی نیست، بلکه شرایطِ خاصم گاهی‌وقتا تو زندگی ما آدما پا می‌ده! چیزی که عمیقا از این مردم و گذر زمان یاد گرفتم اینه که بدی‌ها همیشه هر چقدرم بزرگ یا کوچیک باشه از ذهنِ ما آدما پاک می‌شه، در مقابل خوبی‌هاست که همیشه توی خاطرمون باقی می‌مونه؛ گاهی‌وقتا چنان دلتنگِ یک طَرد شده می‌شی که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردی، گاهی‌وقتا هم چنان از یک رفیقِ صمیمی بیزار می‌شی که حتی چنین چیزی رو هم به خواب نمی‌دیدی؛ زمانه هر چقدرم بد یا خوب باشه بالاخره ته تهش هر چی که می‌مونه خوبیه، لااقل مَن که این‌جوری فکر می کنم؛ تو این‌طوری فکر نمی‌کنی؟"، دوباره خنده‌ای کرد و گفت: "آره خُب، نه همیشه!"، از حرفش خندم گرفت؛ رو کردم بهش و گفتم: "تو می‌دونی شبیه چی می‌مونی؟ تو برای مَن شبیه سیاه‌دونه‌ای، دُرسته که خیلی تلخه اما دوای هزار تا دَرد و مَرضه!"، نگاهِ اَندرسَفیهانه‌ای بهم کرد و گفت: "یعنی می‌خوای بگی مَن تَلخم؟" از سَر‌ِشوخی آروم بوسش کردم و گفتم: "آره خُب؛ نه همیشه!"

قمع

بی‌حوصله‌تر از همیشه مَشعلِ در حالِ سوختن را در درونِ دستانش می‌گیرد و پله‌های نمناکِ قدیمی را یک‌به‌یک به سمتِ پایین طی می‌کند. به محیطِ هم سطح که می‌رسد جلوی درب پوسیده‌ی قدیمی می‌ایستد، نفسِ عمیقی می‌کشد و سینه‌اش از رُطوبت نمناکِ زیرزمین پُر می‌شود. دستِ دیگرش را بلند می‌کند و دستگیره‌ی فلزیِ سردِ زنگ‌زده را درون دستانش می‌فشارد و با آخرین رمقی که درون وجودش باقی‌مانده آن را می‌چرخاند. دربِ پوسیده نم‌نمک باز می‌شود و صدایِ گوش‌خراشِ لولاهای فلزی محیطِ تاریکِ زیرزمین را پُر ‌می‌کند. نورِ مَشعل آرام آرام درونِ تاریکی نفوذ می‌کند و در انتهایی‌ترین جایگاه این دخمه، دست از پیش‌روی برمی‌دارد. جلوی دَرب، زیر چهارچوبِ پوسیده می‌ایستد و به آخرین موجودِ باقیمانده درونِ این سیاه‌چاله خیره می‌شود؛ به کسی که آخرِ این اُتاق زانوی بی‌جانش را در آغوش گرفته و به طرز شگرفتی با تاریکی این اُتاق قدیمی خو گرفته است؛ صورتِ ماسیده‌اش مشخص نیست، انگار که آن را بینِ پاهایش حبس کرده است، کمی دقیق‌تر می‌شود و شواهد صحت این اِدعا را تصدیق می‌کند. 

سُکوت طولانی‌تری بین آن دو شکل می‌گیرد و ناگهان صدای ضعیف‌تری سکوتِ هزاران‌ساله را می‌شکند، صدایی که آرام آرام می‌گوید: "حسِ مَقتولی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ گلوله‌ای چند از کُلتِ کمری به قتل رسیده و آخرِ پرتگاهی به فراموشی سپرده شده است؛ حسِ مَفلوکی را درون وجودم احساس می‌کنم که با ضرباتِ تازیانه‌ای چند از سگکِ کمربندِ پدر به سیاهی کشیده شده و درونِ اُتاقش به حبسِ ابدی محکوم شده است."، سکوت می‌کند، دیگری سکوت را می‌‌شکند: "فابر، نمی‌خواهی تمامش کنی؟"، صدای ضعیف‌تری ادامه می‌دهد: "فقط برو و درب را پُشتِ سَرت ببند و هرگز برنگرد، من سال‌هاست که دیگر مُنتظرِ آمدنِ کسی نیستم"، دیگری لبخندی می‌زند، می‌خواهد چیزی بگوید اما صدای ضعیف‌تر میان کلماتش می‌پرد و می‌گوید: "فقط برو، و هرگز برنگرد...". دیگری خیره می‌شود و نفسِ عمیق‌تری می‌کشد. صدای قژقژِ لولاهای درب به گوش می‌رسد و درب کهنه به آرامی بسته می‌شود، و این‌بار اُتاق هزاران ساله برای آخرین بار، درونِ تاریکی خویش به فراموشی سپرده می‌شود.

دد

با مَن، همانندِ یک حیوان رفتار کن! با من همانندِ یک حیوان رفتار کن، همانندِ کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، همانندِ کسی که دیگر معصومانه‌ای برای تداعی کردن ندارد، و کسی که همانندِ گُرگی زخمی، کُلِ جنگل را برای پایمال‌کردنِ خونت، به خاک و خون می‌کشد!

با مَن همانندِ یک حیوان رفتار کن؛ نه یک اهلیِ پای‌به‌پای یار، نه یک چهچه‌زن آزاده در قفس، نه یک پنجول‌کشِ مَلوسِ چشم آبی، و نه یک نگهبانِ واق‌واق‌تبارِ سُکوتِ نیمه‌شب؛ بلکه همانندِ کسی که صدای سوزناکش تنِ بی‌جانت را به لرزه در می‌آورد، و کسی که پا به پای قدم‌هایت قدم بر‌می‌دارد تا هر قدمش تو را یک‌قدم به سمتِ چیزی که تمام عُمر از آن واهمه داشتی رهنمود کند! بگریز و فرار کن! زیرا که در این‌جا صدای نفس‌های خوف‌انگیز موجودی به گوش می‌رسد که دندان‌های تشنه به خونت را از میانِ تاریکی صیقل داده است؛ بگریز و فرار کن، زیرا که حمله نکردن سریع نشانه‌ای از برای زمان است، برای تو، تا، تا آنجایی که در توان داری از آن محل دور شوی، زیرا که او از هیچ‌چیز به اندازه‌ی بازی با طعمه‌ی خویش لذت نمی‌برد.

لوم

بهش گفتم: انتقاد کردن از دیگران بده، هر چقدر این انتقاد شدیدتر باشه، بدترم می‌شه؛ زمانی که تو از یک نفر کدورتی به دل داری، سعی کن رو در رو حرفاتو بهش بزنی، حتی اگر نمی‌تونی این مهم رو به سرانجام برسونی هیچ‌وقت گِله‌هاتو پُشتِ سر به کسِ دیگه‌ای نگو؛ مطمئن باش اون فردی که داری باهاش درد و دل می‌کنی هم برای خودش مَحرم اسراری داره، و خیلی بد می‌شه اگر آخر این زنجیره به کسی ختم بشه که اون فرد، فرد مورد نظر تو باشه!

انتقاد کردن همیشه با ناراحتی همراهه؛ تقریبا کثیرِ مردم از انتقاد شنیدن بیزارن؛ حالا این‌که از چه چیزی می‌سوزن، این معیار سوختن و ساختن برای هر کسی یک‌جوری تعریف شده است! اگر غیبت طرفت رو بکنی و به گوشش برسه، ناراحت می‌شه، اگر رو در روشم بهش همین حرفا رو بزنی، بازم ناراحت می‌شه! اما تفاوتی که بین این دو مورد وجود داره دقیقا همون چیزی هست که شخصیتت رو می‌سازه.

در نظر بگیر وقتی طرف حرفاتو بشنوه و بعد از کلی ناراحتی، غم و غصه‌هاش فروکش کنه، اون موقع است که منطق جایگزین احساس می‌شه و تو با توجه به معیارت قضاوت می‌شی؛ اگر ببینه که حرفاتو بهش نزدی و غیبتش رو کردی، می‌فهمه که چقدر انسان آبزیرکاه و دورویی هستی، همین باعث می‌شه که اعتمادش نسبت به تو سلب بشه؛ اما اگر ببینه که رو در رو و بی‌واسطه حرفاتو بهش زدی، درسته ازت ناراحت می‌شه اما ته تهش دیگه اون قضاوت‌های بد رو در موردت نمی‌کنه، اتفاقا برعکس، یک‌جور خیلی خاص‌تری بهت اعتماد می‌کنه!

کماسی

در زندگیِ شخصیم، هیچ فردی نبود است تا به من بگوید: "تو می‌توانی؛ تو از پسش برمی‌آیی؛ من در تو می‌بینم که چقدر انسان توانایی هستی؛ من به توانایی‌هایت از صمیم قلبم ایمان دارم"، هیچ فردی نبوده است تا دلگرمی و پشتوانه‌ام باشد تا به من بگوید: "به جلو حرکت کن، من همیشه کنارت هستم؛ تا آخرین نفس پشتت هستم؛ تا آخرین قدم پا به پایت هستم؛ تا من را در زندگیت داری، غم نداشته باش"؛ نه آنکه نبوده‌اند، بوده‌اند، اما آنها خانواده‌ام نبوده‌اند؛ نه پدرم بود، و نه مادرم، و نه حتی خواهر و یا برادرم؛ تنها یک مشت انسان غریبه بوده‌اند که حرف‌هایشان و کلمات‌شان هیچ وقت جای کاستی‌های پدر و مادر را پُر نمی‌کردند؛ حتی نمی‌توانستم به راست و یا دروغ بودنِ حرف‌هایشان ایمان داشته باشم و تنها چیزهایی که می‌توانستم در مقابل این کلمات از خود بروز دهم، کلمات کلیشه‌ای از این قبیل بود: "ممنونم از اینکه هستی و ممنون‌تر از آن، از اینکه کنارمی؛ ممنونم از اینکه به من قوت قلب می‌دهی؛ ممنون برای همه چیز؛ خداوند را شاکرم از اینکه دوست خوبی مثل تو را به من هدیه کرد؛ ممنونم از اینکه به من انرژی می‌دهی"، اما زمانی که دوباره تنها می‌شدم و ثانیه‌ها می‌گذشت، باز هم دوباره به حالت قبل باز می‌گشتم و دوباره در اتاق حزن و اندوهم پناه می‌بردم، اتاقی که هیچ ایمان و باور قوی در آن وجود نداشت تا به من این قوت قلب و اعتماد به نفس درونی را هدیه دهد که من هم می‌توانم از پس تمام آرمان‌های زندگیم بر بیایم.

تنها چیزهایی که باعث می‌شد باز هم سرپا باشم و قوی بیاستم باورهای هرچند واهی خودم بوده که هر چند وقت یک‌بار در درونم می‌شکست و مجبور می‌شدم دوباره یکی دیگر را از نو بسازم. من هنوز هم زنده‌ام و هنوز هم‌ نفس می‌کشم و احساس می‌کنم تنها دروغ‌هایی که همیشه می‌شود از صمیم قلب باورشان کرد دروغ‌هایی هستند که پدر و مادر به خورد کودکشان می‌دهند؛ دروغ‌هایی که از صمیم قلب می‌توان دوستشان داشته باشی. حتی اگر این کلمات راست بوده باشند و از دهان پدر و مادر خارج نشوند، هیچ‌وقت نمی‌توانند بتی را از تو بسازند که یک پدر و یا مادر از تو می‌سازند. حتی اگر تمام دنیا بسیج شوند و شهادت دهند و به تو بگویند: "ما از صمیم قلبمان، صادقانه تو را باور داریم"، باز هم احساس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؛ انگار که هیچ‌چیز، هیچ‌وقت سرجایش نبوده است، مثال هیچ‌کسی که هیچ‌کس نتوانست جای خالی آن را به دلخواه پُر کند...

غائله

باور تو چیست، از واقعیتی که حقیقت است اما به یک‌باره برای تو گنگ تلقی می‌شود؛ باور تو چیست، از حرکت آخری که به نفع تو است اما به یک‌باره علیه تو تمام می‌شود. شاید می‌پنداری که مبادا لودگی را پیشه کار خود قرار داده‌ای که این‌گونه سرنوشتی تلخ برای تو رقم خورده است؛ شاید نیز می‌پنداری که مبادا سهوا خبطی کرده‌ای که این‌گونه شاه شطرنجت از یک سرباز فَکَسَنی ضربه خورده است. آری که این‌گونه است سوختن و تن دادن به سرنوشت تلخی که به دستان تو پاره‌پاره شده است؛ آری که این‌گونه است مُردن و جان دادن با تیرِ زهرآلودی که به دستان پلیدِ مَن روانه شده است. بازی را از بالا ببین تا دریابی چگونه فتنه‌ای، تو را گریبان گیر شده است؛ بازی را از سوی دیگر ببین تا دریابی چگونه قلبی، دلتنگِ دیدارِ روی تو شده است. هر چند این پایان بازی است، مُردگی با حرکت آخر تو آغاز شده است؛ هر چند این شروع دیگری است، فتنه‌گر با پایان تو آباد شده است.