فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

استیلا

بهش گفتم: انسان در واقع مثلِ یک فانوسِ روشن می‌مونه؛ جسم خودِ فانوس و روح روشناییِ اونه. زمانی که تو در مقابلِ یک نورِ مَحض می‌ایستی، همیشه تاریکی پُشتِ سَرِ تو شکل می‌گیره، جوری که سَرتو برگردونی می‌تونی تاریکی رو به چشم ببینی؛ اما زمانی که در مقابلِ تاریکیِ مَحض می‌ایستی، هیچ‌وقت نور پُشت سَرِ تو شکل نمی‌گیره و اگر دقیق‌تر نگاه کنی متوجه می‌شی که هیچ اثری از نور، دورُورِ تو نیست. شاید پیشِ خودت بپرسی چرا؟ و من به تو می‌گم که نور در واقع درونِ بدنت شکل گرفته، دقیقا مثلِ همون فانوس که نور رو با خودش به همراه داره. تاریکی به هیچ‌عنوان توی درونِ انسان جایی نداره و اگر احساسی از تاریکی توی وجودمون داریم، در واقع اِلقای تاریکیِ مُحیطمونه که به درونِ ما مُنتقل شده. فانوس رو در نظر بگیر، وقتی ما نورِ اون‌رو کم می‌کنیم، تاریکی بر روشنایی مُسلط می‌شه اما به هیچ‌عنوان نمی‌تونه روشنایی رو به صورت کامل از بین ببره، در واقع اگر تاریکی توی وجودمون هست به خاطر کم‌کردنِ نورِ همون فانوسه که باعث شده این رخداد به شکلِ خیلی حادی شکل بگیره. همیشه یادت باشه تاریکی و روشنایی هیچ‌وقت به صورت کامل از بین نمی‌رن بلکه اگر بهش توجه نکنیم توی حداقل‌ترین حالت خودشون به صورتِ ثابت باقی می‌مونن، مثلِ همون تاریکی تویِ نورِ مَحض، مثل همون روشنایی در اسارتِ تاریکی! اگر می‌خوای فانوسِ درونت همیشه پُرنور باقی بمونه سعی کن که همیشه تسبیحِ خدا رو به یاد داشته باشی و انجامش بدی، چرا که روح ما از جنس خداست و اگر اهمیتی برای به یاد داشتنِ خدا هست در واقع این برمی‌گرده به روحِ درونمون، و یاد و خاطره‌ی خداوند باعث می‌شه که همیشه در تاریکی با چشمانی باز به سمتِ هدفی که توی قلبمون و ذهنمون داریم حرکت کنیم. برای به انجام رسوندن این مُهم حتما لازم نیست که واجبات رو به سَرانجام برسونیم، در حداقل‌ترین حالتِ مُمکن حتی اگر ذکرِ خدا رو همیشه بر لب‌هامون جاری کنیم خواهیم دید که چه اَثرِ شِگرفی رو می‌تونه توی ذهن و روح و قلبمون به یادگار بذاره.

کژ

یک دُنیا تمایز وجود داشت بینِ حقیقت و ایده‌آلی که باورش داشته‌ام؛ هر چه همانندِ دِرخت، شیاری به شیارهای قبلیِ زندگیمان اضافه می‌شد بیش‌تر باورمان می‌شد که زندگی حقیقتی مَحض است نه رویایی خیال‌انگیز؛ چه کسی گفت با هر بسته‌شدن دَری، دَرِ دیگری در حالِ بازشدن است؟ مَن صدای باهم بسته‌شدن دَرهای زندگیم را شنیده‌ام و اگر دریچه‌ای موجود بود مَسیر تحمیلی بود که بر مَن وارد شده بود و مَن چاره‌ای جز عبور از آن مَسیرِ تحمیلی نداشته‌ام! یاد کودکیمان بخیر که می‌پنداشتیم همیشه آخرِ تمامِ داستان‌های زندگی‌امان همانند تمامِ داستان‌های شنیدنیِ شبانه‌امان پایانِ شیرینی دارد اما چه ساده بودیم که نفهمیده‌ایم حتی داستان‌ها و قهرمان‌های شیرین کودکیمان، خیالی بیش نبوده‌اند و اگر پایانِ شیرینی چشم انتظارِ عُمرِ کوتاهمان بود تنها در خواب‌های شامگاهی شاهدِ وُقوع آن بوده‌ایم؛ با فرض آنکه خواب‌های دیگرمان به کابوسِ ملال‌آوری تبدیل نشده باشند. چه ساده بودیم که می‌پنداشتیم با هر سُقوطی، دستی خواهد آمد، با هر تَهدیدی، پدری خواهد آمد، و با هر دَردی، مادری ظهور خواهد کرد... گاه باید چشم‌هایمان را ببندیم و در نهایتِ واهمه با حقیقتی رو به رو شویم که تا به آن روز ترس‌هایمان مانع از انجام چنین مُهمی می‌شدند. گاه باید همانند مُرده‌های مُتحرک از زیرِ خاک بلند شویم و کمری که بر اثرِ فشارهای تحمیلی خَم شده است را راست کنیم و قدم در مَسیرِ دردآوری بگذاریم که هیچ‌کس حتی عزیزانمان نیز یارای فریادهایمان نیستند. آری که چنین است راهِ رسیدن به رستگاری؛ همراه با تَرس، به دور از خیال و پشتوانه‌ای دلگرم‌کننده، در مَسیری که هرگز "ردپا" در آن معنا نگردیده است...

میثاق

بعضی شرایط تو زندگی پیش می‌آد تا به آدما بفهمونه، بعضی اشتباهات تنها یک فُرصته؛ فُرصتیه که تو با سَهل‌انگاریا و بی‌توجهیات به رقیبت می‌دی تا اون با شرایطی که دچارشه کاری کنه که تو یک قدم به سمتِ درّه‌ای که تمام عُمرت ازش واهمه‌داشتی هدایت شی؛ مَن عمق این درّه‌ها رو دیدم، مَن با همه‌ی وجودم طعمِ تَلخ سُقوط رو چشیدم، حتی در پایین‌ترین نقطه‌ای که حتی چشم‌ها هم قادر به دیدن اون نیستن، من زمینِ گرم رو فهمیدم، اما با همه این شرایط باز هم ایستادم و باز هم دوباره با همه‌ی وجودم جنگیدم؛ به دنیا نیامدم که به واژه‌ی مُضحکی به اسمِ شکست فکر کنم، بلکه به دنیا اومدم که با همه‌ی بالا و پایین‌های زندگیم به سمتِ چیزی برم که همیشه داشتنش رو توی دلم صیقل دادم؛ مَن هنوزم به اهدافم فکر می‌کنم، مَن هنوزم با جدّیت به سمتِ چیزی که می‌خوام پیش می‌رم، با این‌که هیچ‌وقت هیچ‌کسی نبود که صادقانه بهم بگه می‌تونی از پسش بربیای اما با این وجود با همه‌ی کاستی‌ها دلاورانه جنگیدم، اونقدر که دیگه نه دَستام واهمه‌ای از تیغ دارن و نه مَغزم واهمه‌ای از تیر! شاید اون دنیا رو نتونم خالصانه برای خودم بسازم اما قول می‌دم وقتی تَنم رَفت زیرِ خاک، بعد از تجزیه‌ی کَفنم، جزوی از طلا باشم نه جزوی از خاک! برای رسیدنِ اون‌روز خالصانه تلاش خواهم کرد...

هِق

دنیا بوی نااَمنی می‌دهد؛ هر روز انسانی به خاطرِ عقب‌ماندگیِ بعضی‌های دیگر، در گوشه‌ای از این دنیای فانی جان می‌دهد و دست و پا می‌زند و کمی آنطرف‌تر ذهن و روح و جسمِ شَخص دیگری را با خود به دنیایی از پَلیدی می‌برد. هر روز بیش‌تر از قبل سایه‌ی سنگینِ بی‌عدالتی در گوشه‌ای از زندگیِ آدمی سیطره می‌افکند و کمی آنطرف‌تر جسمی به خاطرِ منفی سخن‌گُفتن، طناب‌ِدار و چوبِ‌فَلک را به بدترین شکلِ مُمکن مَزه‌مَزه می‌کند. هر روز در بساطِ مِی نوشی و عَرق‌خوریِ دیگری، به سلامتیِ خیلی‌ها گفته می‌شود و در سلامتی و غم و اندوه، دیگری جامِ سلامت را چشم‌بسته بالا می‌کشد. هر روز چشم‌های بیمارمان چشم از روزِ دیگری باز می‌کند و چشمِ بازکردن به امیدِ دنیای دیگری، قلب‌هایمان را لبریز می‌کند. و من سایه‌ی سَرد و سنگینی هستم که هر روز همانندِ بختک در ذهن و روح و جانِ بیمارت جان می‌گیرد و آنگاست که قُرص‌های مُسکن، بی‌محابا درونِ دست‌های بی‌جانت موج می‌زند و چراغِ سبزِ خاموشی را درونِ وجودت بیداد می‌کند. و من در عجب از این هجومِ غم‌انگیزِ احساسم که چگونه درماندگی را درون ذهنِ بیمارم ریشه می‌اََفکند و من، درمانده از حالِ خرابم، این‌گونه کلماتِ بی‌پایه و اَساس را درونِ گوشِ خسته‌ات جار می‌زنم. آنگاست که سُهرابِ وجودم با تلنگرِ دیگری از خواب بیدار می‌شود و دوباره سُخن‌گفتن را این‌گونه آغاز می‌کند: دستانِ سَردم را چه کسی خواهد شُست، چشمانِ خیسم را چه کسی خواهد دید، وقتی میانِ مَن‌وتو فاصله‌ای هَست غَریب...

بیم

و مَن درونِ این سُکوت، صدایی را کم دارم که تیک‌تاکِ ثانیه‌های ازدست‌رفته را به خاطرم می‌آورد. عَجول نباش، دور نشو، کمی با من بنشین؛ بنشین و با من کمی چای بنوش و قدری همانندِ گذشته‌ها با من بخند؛ زندگی درگُذر است و بگذار ثانیه‌هایت خاطراتِ به یاد ماندنی شود تا بعدها روایتِ شب‌های دلتنگیمان را به اَرمغان بیآورد؛ کمی با من بنشین و بگذار چایِ داغ و لب‌دوزِ بی‌بی، قدری رنگِ سَردی به خود بگیرد و یادمان برود دلتنگی و دلبستگی‌های شب‌های بیمارمان چه دَرد مُضحک و احمقانه‌ای را با خود به همراه دارد. آسمان رو به زوال است و دلتنگی‌هایش را با خود به همراه دارد؛ این را از فرو ریختنِ برگِ زَردی فهمیدم که پاییز را با خود به خاطرم می‌آورد. هر روز آسمان جای دل‌های تنگمان می‌گرید و کمی آن طرف‌تر شهری را با خود به منجلاب می‌برد؛ هر روز می‌میرم و می‌سوزم و می‌گریم تا شاید قلب خداوند را کمی به درد بیآورد. بگذار تا آسمان بگرید و بگذار قلب‌هایمان به یَغما برود، بگذار تا این دل بی‌تو بمیرد و بگذار فغان، دلتنگی‌مان را به آسمان ببرد. 

هرگز از من چون کمان بر دستِ کس زوری نرفت

این کشاکش در رگِ جانم چه کار افتاده است؟

 

نعت

بهش گفتم: صفات به حرف نیست، بلکه براساس عمل هر موجوده که سَنجیده می‌شه؛ این‌که تو حرف از عملِ نیکو و دُرستکاری بزنی اما در عمل خلاف این حرف‌ها رو ثابت کنی، در واقع عملِ توئه که باعث می‌شه شخصیت اصلیت به معرضِ نمایش گذاشته بشه؛ انسان‌ها همیشه یادگرفتن که مَردم رو براساس چیزی که می‌بینن قضاوت کنن و این دیدنی‌ها دقیقا برمی‌گرده به صفاتِ واقعی هر شخص که در نهایت درون مایه‌ی اون فرد رو تشکیل می‌ده؛ اگر سَگ باوفاست، اگر اَسب نمادِ نجابته و اگر شیر دلاوری رو بیداد می‌کنه، این صفاتِ خوب یا بَد دقیقا در رفتارشونه که نمود پیدا می‌کنه. پس اگر می‌خوای انسانیت جزوی از وجود تو باشه باید یاد بگیری بیش‌تر از این‌که حرف بزنی عمل کنی؛ اونجاست که من بهت قول می‌دم همگی به نیکی ازت یاد کنن...

قیلوله

از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها خودخواسته کاری رو باهات می‌کنن که هیچ دیکتاتوری با هیچ انسانی نکرد؛ اون‌ها شربتی رو بهت می‌خورنن به اسم شُهرت که باعث می‌شه به طور مُوقت یادت بره هر بالایی پایینی داره و این‌قدر بالا و بالا می‌برنت که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که زمینِ سِفت چه درد وحشتناکی رو با خودش به همراه داره!
از طرفدارانت با همه‌ی وجودت مُتنفر باش، چون اون‌ها مثلِ دوستای خاصِ دورانِ جاهلیتت تا زمانی پا به پا کنارتن که رضایتِ خاطرشون رو جلب کنی، اما وقتی ناخواسته اون روزی برسه که دیگه آدم قبلی نباشی، خودخواسته با نامردیِ هرچه‌تمام، با قلم‌های بی‌رنگ توی دستشون، نقشی رو به اسم خط روی صورتت نقش می‌دن که همیشه در خاطرت ثبت‌شُده باقی بمونه که در گُذشته زندگی‌کردن چه رویایِ شیرینی رو می‌تونه برات به یادگار باقی بذاره!
عذابِ واقعی رو وقتی با همه‌ی وجودت می‌چشی که دیگه اون آدمِ قبلی نباشی، اون موقع خواهی فهمید شربتی که این همه مُدت با لذت هر چه تمام سَر می‌کشیدی چطور زندگیِ رویاییتو با خاک و خون یکسان کرده، جوری که عَطشِ داشتنش باعث بشه بی‌توجه به حال و آینده، همیشه در تصّوری زندگی کنی که متعلق به امروز نیست، بلکه دیروزی هستش که همیشه در ذهنت جاودانه باقی می‌مونه!
خیلی خنده‌داره وقتی ازت می‌پُرسن: " الآن چی هستی؟" و تو ناخودآگاه از خواب شیرینی که برای خودت ساختی بیرون می‌آیی و می‌فهمی امروز هیچی برای به زبون آوردن نداری! اون موقع است که با همه‌ی وجودت دَرک می‌کنی که چطور قدیمی‌ها می‌گفتند: "گذشته‌ها خیلی‌وقته که گذشته!" همیشه دَردمندِ این ضَرب‌المثل بودم و هنوزم هستم که همیشه بهم گوشزد می‌کرد: "دلخوش شُهرت امروزت نباش، چون هیچ‌کس از یک رودخانه‌ی خُشک‌شده به خاطرِ گذشته‌ی پُرافتخارش قدردانی نمی‌کنه!"

انهزام

گاهی اوقات گیجی و مَنگی جزوی لاینفک از وجودِ واقعیِ توست و هرچه‌قدر خواستارِ تغییر در این مثلثِ برمودایِ ذهن هستی، بیش‌تر و بیش‌تر از قبل دنیای وارونه را به دورِ خود، دور می‌زنی! گاهی‌اوقات سُقوط در یک قدمیِ توست و مرگ همچون چالشِ نهنگِ آبی تو را می‌خواند و در کمالِ ناباوری به جای پیداکردنِ راهِ دُرست، چشم‌هایت را در کمالِ وقاحت می‌بندی و ارتفاعِ جیغِ ساختمانِ هزاران طبقه را در جلویِ چشمانِ میلیون‌ها میلیون انسان، شیرجه می‌زنی! گاهی‌اوقات نمی‌دانی راهِ دُرست چیست، خواسته‌ی دِلت فقط رهایی از مَنجلابی است که به سختیِ دَرد در آن دَست و پا می‌زنی، بوی تَعفن بینیت را پُر کرده و راهِ نَفست را به بدترین شکلِ مُمکن بسته است، هیچ‌کس نمی‌داند دَرد واقعی تو چیست و همه تو را به فجیح‌ترین شکل مُمکن در میانِ این کابوسِ بُزرگ قضاوت می‌کنند، یکی می‌گوید زمین گِرد است و دیگری کِذب بودنِ این سُخن را در گلویت فرو می‌کند، یکی می‌گوید بازیِ سَرنوشت است و دیگری بی‌اعتقادیش را زیرِ گوشت جار می‌زند، تو هر روز پایین و پایین‌تر می‌روی و هر روز بیش‌تر از قبل شاهدِ حُضور عقلِ‌کل‌هایی هستی که به جای درازکردنِ دستِ یاری، عقایدشان را درونِ مغزِ آشفته‌ات فرو می‌کنند و جای گفتنِ دو کلام حرفِ حساب، مغلطه‌گری را پیشه‌ی راهِ خود قرار می‌دهند. چاره‌ی کار چیست؟ شاید سُقوط در حُفره‌ی بی‌انتهایِ جاده‌ای است که روح را درهَم می‌شکند و مَرگ را در خاطرهِ هزار قاتلِ قربانی‌نما تَجلّی می‌بخشد و یا شاید سوگواری برای قربانیِ از دست رفته است که اَشک را در چشمانِ میلیون‌ها میلیون انسان می‌خُشکاند و خاطرات را به سَردیِ خاکِ کهنه، به فراموشی می‌راند. شاید این چنین است رَسمِ مَردمانِ زَمینی که به جای مَرهم‌بودن، دود شدن را آموختن و به جای راهِ چاره‌بودن، نمک‌های سَمّی شده‌اند که بر پیکرِ بی‌جانت درد را همراه با سوزش، در افکارِ هزاران هزار قربانی، جاودانه‌تر می‌کند...

وعظ

فرزندم، دروغ بیماریِ عصر ماست؛ همیشه تو را به راستگویی تشویق کرده‌ام تا آگاه باشی و بدانی که ذاتِ واقعی هر چیز در راستگویی نهفته است، اما امروز که تو را این‌گونه سَربلند و سَرافزار می‌بینم و به عینه شاهد این هستم که چگونه برای شروعِ یک زندگیِ نو آماده‌ای، به تو وصیّت می‌کنم که دروغ را در این مرز و بوم اندوخته‌ی راهت گردانی که در سرزمینی که درختانش در زمین‌های شوره زار، رشد و نمو پیدا کرده‌اند به هیچ‌عنوان آب روان و پاک جایی ندارد.
فرزندم، مَعذرت و عذرخواهی بلیتِ طلایی تو برای آمرزیده شدن است؛ تلاشت را در زندگی گسترده‌تر گردان تا هرگز مجبور نشوی برای رهایی از یک اشتباهِ بُزرگ به معذرت و عذرخواهی مُتوسل شوی؛ انسان‌هایی که در زندگی دوستت دارند هرگز نمی‌توانند از چنین کلمه‌ی بُزرگی برای آمرزیده‌شُدنت چشم‌پوشی کنند، آنها تو را خواهند بخشید زیرا هرگز تاب و توان دیدنِ رُسوایی تو رو نخواهند داشت اما بدان و آگاه باش که اشتباهات پی‌در‌پی در یک روز و استفاده‌ی بی‌اندازه از این کلمه، نه تنها این کلمه را نزد فرد مقابل بی‌ارزش می‌کند حتی باعثِ رُسواییِ بی‌اندازه تو در مقابل اشتباهاتِ بی‌حد و حصر تو خواهد شد.
فرزندم، وعده‌هایت را در زندگی جدی بگیر؛ بعضی از وعده‌ها جنبه‌ی بی‌نهایت دارند. زمانی که تو به کسی وعده‌ای می‌دهی و می‌گویی: "تو را خواهم دید" و یا "به تو خواهم داد" این وعده‌ها زمانِ مُشخصی ندارند و هر زمان در طول زندگیت می‌توانند رُخ دهند، اما ذاتِ وعده‌های بی‌پایان در واقع در دلِ طرفِ مُقابل پدید می‌آید، به این‌گونه که هر چقدر در انجام این وعده‌ها تامل کنی و انجامش را به بعد مُوکول کنی، این وعده‌ها در دلِ طرفِ مُقابل هر روز بیش‌تر از قبل رنگ می‌بازد و می‌میرد تا جایی که فرد در دلِ اَفکار خود می‌پندارد که وعده‌ی تو بر پایه‌ی دروغ و کلک بنیاد شده است. 
 

یاغی

بهش گفتم: جلوی آب رو نباید گرفت؛ آب جاریه، بی‌هدفه، اون فقط یاد گرفته که بره، هر چقدرم جلوش سَد بسازی، هر چقدرم این سَد رو بلند و بلندترش کنی، در نهایت یا از روت رد می‌شه، یا این‌قدر روت سنگینی می‌کنه که از درون بشکنی؛ اون روز، روزیه که همه‌چیز رو به خاک و خون می‌کشه، جوری که زیر سیلِ عظیمش به فجیع‌ترین شکلِ مُمکن به دَرک واصل می‌شی!
بعضی آدما مثل همین آبن؛ به معنای واقعی کلمه شبیه به اسب‌های اَصیلِ وحشی هستن که بی‌نهایت رو تا سَر حَدِ تواناشون می‌دوند و چشماشون به معنای واقعیِ کلمه، واژه‌ی آزادی رو بیداد می‌کنن؛ اونا رو نمی‌تونی اَسیرشون کنی، نمی‌تونی مَحدودشون کنی، نمی‌تونی اَفسارشون رو توی دستات بگیری، حتی اگر چنین مَحالی رو تبدیل به ممکن کنی دو رخداد بیش‌تر براشون پیش نمی‌آد: یا در رویای آزادی می‌میرن و یا این‌قدر زنده می‌مونن که رویاهاشون رو تبدیل به واقعیت‌های غیر‌ِقابلِ اِنکار کنن!