فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

مطلق

زندگی بعضی از آدما مثلِ عددِ صفر می‌مونه؛ یک طرد شده‌ی مَنع شده‌ی تو سَری خورهِ هَنجارشکن که نه تنها اَرزشی ندارن، حتی هیچ‌جایگاهی هم توی اِجتماعِِ به اصطلاح مُتمدنِ اِمروزی ندارن! اون‌ها هیچ‌وقت ایده‌آلی توی زندگیشون نداشتن و هیچ‌موقع حتی برای یک‌بار هم که شده آرزو یا رویای کسِ دیگه‌ای نبودن! اون‌ها فقط یاد گرفتن برن و بیان و مدام توی دنیای سیاهِ خودشون غَرق باشن و هیچ‌وقت نفهمن که زندگیِ واقعی، واقعا می‌تونه چه طعمی براشون داشته باشه!
اون‌ها هیچ‌وقت نتونستن پشتوانه‌ی کسی باشن، چون هر کس که بهشون تکیه کرد فهمید، که تکیه‌کردن به اون‌ها فقط اَرزش خودشون رو پایین می‌آره؛ در عوض از اون‌ها آلتِ دستی ساختن که هر موقعی جایی لنگ بودن اون‌ها رو به عنوان قربانی به جلو هدایت می‌کردن... اون‌ها هیچ‌وقت مورد اَرزشِ کسی قرار نگرفتن، بلکه فقط یاد گرفتن بی‌چشم‌داشت به دیگران بها بدن، بدون این‌که انتظاری از کسِ دیگه‌ای داشته باشن!
اون‌ها تنها قربانیان اوّل و آخرِ بشریت هستن که حتی مُردن هم براشون بی‌فایدست؛ بلکه تُهی‌تر از همیشه پا توی مسیرِ تکراری می‌ذارن که هیچ اَرزش و منفعتی براشون نداره؛ اون‌ها زندگی می‌کنن چون چاره‌ای جز این ندارن؛ چون کاملا به این درک رسیدن که به دنیا اومدن که صفر باشن؛ یک صفر بزرگ، آخرِ دفترِ زندگی، که تعدادِ غلط‌هاش حتی از بیست‌تا هم فراتره...
 

حکم

مَردِ سرمایه‌داری تنها با همسرش در شهری زندگی می‌کرد؛ او فرزندی نداشت و به هیچ‌کس ریالی کمک نمی‌کرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشتِ رایگان می‌داد. روز به روز نِفرتِ مَردم از شخصِ سرمایه‌دار بیش‌تر می‌شد. مردم هرچه او را نصیحت می‌کردند که این سرمایه را برای چه کسی می‌خواهی؟ در جواب می‌گفت: "نیاز شما ربطی به من ندارد، بروید از قصابِ شهر بگیرید!". تا این‌که او مریض شد؛ اَحدی به عیادتش نرفت و هیچ‌کس حاضر به حضور در تشییع او نشد و در نهایت او در تنهاییش جان داد. اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی افتاد... قصاب دیگر به کسی گوشتِ رایگان نداد! او گفت: "کسی که پولِ گوشت‌ها را پرداخت می‌کرد، دیروز از دنیا رفت..."

منبع: کُپی شده از دنیای مجازی (ویرایش شده)

ضیق

شاید بهم حق بدی شایدم نه، اما بُزرگ‌ترین مُعضل زندگیِ ما آدما این بوده که هیچ‌وقت نتونستیم به بالا سَری‌مون اعتماد کنیم؛ با این‌که همیشه آثارِ بودنشو توی زندگیمون دیدیم و حس کردیم اما همیشه با خودخواهیِ تمام، چشمامون رو بستیم و بی‌راهه رو انتخاب کردیم! بهش گفتم: ما دو نوع طَرد شدن داریم؛ نوع اول زمانی هستش که تو برای مردم اون منطقه خطرناکی و در نهایت تبعیدت می‌کنن به جایی که نه کسی دورت باشه و نه دستت به کسی برسه؛ اما نوع دوم زمانی هستش که تو از خونه طَرد می‌شی اما بهت گفته می‌شه: "برو و یاد بگیر و تا زمانی که یاد نگرفتی برنگرد..."
زمانی که انسان آفریده شد توی دنیایی قرار گرفت به نام بهشت که از هر نوع آزادی برخوردار شد به جز یک درخت!(حتی آزادی توی بهشت هم دارای محدودیت بود)؛ رُسوایی از همون‌جایی شروع شد که انسان نتونست جلوی خواسته‌های خودشو بگیره و توسط همون محدودیتِ کوچیک از خونه‌ی خودش بیرون شد؛ اون به زمین اومد، به جایی که قبل از اون، شیطان به اونجا رونده شده بود؛ هر دوی اون‌ها محکوم شده بودن به فهمیدن، اما در کمالِ ناباوری شیطان از خدا رو برگردوند و انسان در طول زمان فراموش کرد... جالب این‌جاست که اون درخت می‌تونست تماما دارای محدودیت باشه؛ می‌تونست خاردار خلق بشه، یا غیر قابل دسترس توی بالاترین نقطه‌ی کوه و یا وسط یک درّه‌ی خیلی عمیق، اما مسئله این‌جاست که حتی در رسیدن به اون درخت هم محدودیتی وجود نداشت؛ همیشه یک برنامه‌ای بوده و انسان باید یک چیز رو توی اون شرایط یاد می‌گرفت و اون علم، تماما خلاصه شده توی یک کلمه بود، کلمه‌ای به اسم پرهیزگاری و یا خوددار بودن که انسان هنوز هم با تَن‌دادن به خواسته‌های پوچش کَج‌راهه رو انتخاب می‌کنه...
یادمه بهش گفتم: حتی خدا هم پرهیزگاره؛ جبهه گرفت سمتم و گفت: اما توی قرآن اومده که خداوند از هر نوع بدی پاکیزه است! بهش گفتم: منم نگفتم که نیست، بلکه گفتم حتی اون هم پرهیزگاره! با تعجب پرسید: چطور؟ بهش گفتم: روح ما از جنس خداست؛ وقتی با بدی کردن‌هامون این روح به پلیدی کشیده می‌شه پس به این معناست که حتی این روح هم پَلیدی‌پذیره؛ پس نتیجه می‌گیریم حتی خدا هم پرهیزگاره...

نمط

دو، ره، می، فا، سُل، لا، سی؛ به این گیتار نگاه کن، به سیم‌های قشنگش، به خوش دستیش و دستایی که قراره اینو بنوازه؛ همه‌ی اینا همیشه دست توی دست هم می‌ده تا موزیکِ قشنگی نواخته بشه اما لزوما چه کسی می‌تونه با این گیتار این‌قدر خوب بنوازه؟ قطعا کسی که با همه‌ی نت‌ها و هارمونی‌ها آشنایی داشته باشه و درکِ کاملی از موسیقی داشته باشه؛ شخصیت‌های بزرگی مثل موتزارت، باخ، بتهوون و امثالهم ظهور کردن تا به این هنر پیچیدگی بیش‌تری بدن و اونو کامل‌ترش کنن اما توی یک‌قرن دوره‌ای که گذشت واقعا چند تا اُسطوره مثل این‌ها ظهور کرد و قراره چند نفر دیگه در قرنِ پیش‌ِرو ظهور کنن؟
کتابی که روی میز می‌بینی، کتاب آموزشه گیتاره که قراره بخونیش و از روی این کتاب قراره گیتار زدن رو یاد بگیری؛ شاید پیش خودت بگی که من هنوزم می‌تونم بنوازم و نیازی به این کتاب ندارم؛ این‌که می‌تونی یا نه، من مُنکرِ این واقعیت نمی‌شم اما مطمئنا هیچ‌وقت نمی‌تونی به قشنگی یک استاد موسیقی گوش‌نواز بنوازی؛ می‌خوای اُسطوره و تک باشی حرفی نیست اما اونا هم قبلِ این‌که اُسطوره بشن این کتاب رو خوندن و باهاش اُنس گرفتن و بعدِ یادگیری استعدادهای خودشون رو شکوفا کردن...
دین و مَذهب هم دقیقا مثل همین گیتار و کتابی هستش که به چشم می‌بینی؛ هر دوی اون‌ها یک هدف دارن و راهِ دُرست نواختن و دُرست زندگی کردن رو به آدم یاد می‌دن؛ بدون اَدیان و بدون کتاب هم می‌تونی به زندگی ادامه بدی اما واقعا چقدر مطمئن هستی با توجه به رفتار و کرداری که داری همیشه راهِ دُرست رو طی می‌کنی؟ چقدر مطمئن هستی اَفکاری که داری دُرسته و با حداقل اشتباهات، داری به باقی زندگیت ادامه می‌دی؟ این‌ها رو نگفتم که سریع‌ تُرش کنی و جبهه بگیری ولی خوبه که حداقل برای یک لحظه هم که شده بدون هیچ خُصومت و کینه‌ی قلبی، به تمام این حرفا فکر کنی و تصمیم عاقلانه‌تری بگیری؛ شاید فکر کردنِ تو به این موضوع واقعا چیزی رو تغییر نده اما همین‌قدر که وقت می‌ذاری و در موردش فکر می‌کنی خودش یک دنیا اَرزش داره؛ اینو بهت قول می‌دم...
  

عسس

هوای تاریک و سیگارِ روشن و خَلوت دو نفره؛ باد خنکی می‌وزید و توی این هوا هیچ‌چیز به جُز گرفتن چند پوک سیگار حالمو بهتر نمی‌کرد؛ مثل همیشه از بالای پشتِ‌بوم به خیابون پُر از ماشین خیره شده بودی و به طرز مسخره‌ای مثل موش توی خودت پیچیده بودی؛ بهت گفته بودم‌ لباسِ گرم‌تر تنت کنی اما این‌قدر غُد بودی که همیشه کاری رو انجام بدی که خودت دوست داری، مثل تمام اشتباهاتی که توی این مدت کردی و هیچ‌وقت نتونستی ازشون درس بگیری.
وقتی کاپشنمو روی دوشش اَنداختم برای چند لحظه از خلسه خودش بیرون اومد؛ لبخندی زدم و گفتم: درد داره نه؟ با یک لبخند کاپشنُ روی تنش محکم‌تر کرد و گفت: چه فرقی برای تو می‌کنه؟ با سر اشاره‌ای به آدمای توی خیابون کردم و گفتم: به این مردم نگاه کن، اونا هیچ‌وقت نمی‌فهمن درد واقعی چیه! درد برای هر کسی یک تعبیری داره ولی چون تعاریف هر کسی متفاوتِ نسبت به بقیه، اونا هیچ‌وقت توی این زمینه به توافق کاملی نمی‌رسن، در نتیجه درد هر کسی برای خودش بزرگ‌تر از بقیه می‌شه! خنده‌ای کرد و گفت: یعنی چی؟ می‌خوای بگی خیلی تو این زمینه حالیته؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: اصلا! در واقع درد برای من هیچ‌وقت معنی خاصی نداشت! درد کاملا یک چیز منطقیه و اصلا ربطی به احساسات درونی آدما نداره! چیزی که از درون همیشه رنجت می‌ده درد روحی نیست، بلکه چیزی با عنوان هضم روحی هستش! وقتی عزیزترین کسای زندگیت کاری رو باهات می‌کنن که فراتر از حد انتظارته ناخودآگاه دچار یک رُخوت درونی می‌شی که هیچ‌جوره نمی‌تونی این مسئله رو توی خودت هضمش کنی؛ می‌خوای گریه کنی بسم الله، اما این چیزا هیچ‌وقت تاثیری توی حل مشکلات درونی تو نداره! حالا هم بهتره بریم داخل تا بیش‌تر از این سرما نخوردی...

سمع

بهش گفتم: همیشه می‌گن حرف زدن و نوشتن آدما رو آروم می‌کنه اما اگه از من بپرسی خیلی مطمئن بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ خیلی‌وقتا پیش اومده توی شبکه‌های مجازی با من ساعت‌ها حرف بزنی و احساس آرامش کنی؛ احساس آرامش ‌کنی و بهم بگی: "فابر، مرسی که هستی"، اما وقتی دقیق‌تر بشی توی حرکاتت، می‌بینی که تو اصلا حرفی به میون نیاوردی، بلکه توی سکوتت و تنهایی‌هات توی صفحه گوشیت خیره شدی و هر چی توی فکرت جولان می‌داد رو برام نوشتی؛ شاید پیش خودت بگی خب برات نوشتم و آروم شدم اما اگه همچنان از من بپرسی بازم بهت می‌گم: "همه‌ی اینا کشکه!"؛ چیزی که تو رو توی این زندگی کوفتی آروم می‌کنه، نه حرف زدنه و نه نوشتن، بلکه تنها درک شدنه که باعث می‌شه واسه چند لحظه هم که شده با همه‌ی وجودت احساس آرامش کنی، آرامشی که این قوت قلب و انگیزه رو بهت می‌ده که یکی تو زندگیت هست که با همه‌ی وجودش درکت می‌کنه و می‌فهمتت و حاضر نیستی با هیچ‌چیزی عوضش کنی؛ اون موقع است که تازه همه چیز برات جالب می‌شه و زندگی برات طعم و بوی جدیدی می‌گیره...

بوق سگ

همیشه اِدعام می‌شد توی این قضیه که هیچ‌کسی توی قلم به گردِ پای منم نمی‌رسه چون همیشه معتقد بودم به این اصل که من برای نوشتن هیچ حد و مرزی ندارم و دوری می‌کنم از هر چی چهارچوبه، و چنگ می‌زنم به چهارچوب بی‌انتهای خودم که مطمئنم فراتر از اَفکار محدود شده‌ی همه‌ی آدماست؛ خیلی‌ها سعی می‌کردن با زیر سوال بُردنم من رو از ریل نویسندگی خارج کنن اما وقتی می‌دیدن حریفشون چغرتر از این حرفاست بدون زمین خوردن از میدون فرار می‌کردن، چون هر کسی که چشید فهمید زمین زدن‌های فابر، با آدمای دیگه زمین تا آسمون توفیره!
می‌خوای بجنگی بیا وسط، چرا فکر می‌کنی مَن از جنگیدن می‌ترسم؟ اگر می‌بینی انگیزه‌ای ندارم از ترس نیست، باور کنی یا نه خسته شدم از بس گفتم و هیچ‌کس هیچ‌وقت نفهمید! من همون گُرگِ بارون دیده‌ی پیرم که گوشه‌ی گود نشسته و بیش‌تر از هر چیز نسبت به گذشته نیاز به آرامش داره ولی اگر ببینم خدایی نکرده کسی قراره برام شاخ و شونه بکشه خواهید دید که چطور بدن بی‌جانشو وسط شهر جلوی چشمه همه‌، وارونه آویزون می‌کنم!

بوف

متولد فصلِ بهارم، ولی هیچ‌وقت بهار رو توی زندگیم نداشتم و ندارم؛ تقویم دیواری هم این‌قدر کُنج خونه بیداد کرد که خودشم یادش رفت یک‌سال چهار فصل داره، نه دو فصل! ساعتم عینهو قلبِ تو سینم، این‌قدر زد که تا پایانِ فصل بعد به خواب عمیقی فرو رفت؛ این اُتاقم دیگه چهار کُنجش بیانگر ایست زمانه؛ این‌جا نه زمانی سپری می‌شه و نه ساعتی تیک می‌خوره، تنها بازتابِ نورِ پُشت پنجره است که توی هر ثانیه‌اش رنگ عوض می‌کنه! تنها دلخوشیِ فصل‌های سردم، یک لیوانِ چایِ گرم بدون قند با بو و عطرِ بهار نارنجه که پاییز و فصل‌های از یاد رفته رو به خاطرم می‌آره، فصل‌هایی که با تن‌های خسته جمع می‌شدیم دور هم و چای می‌ریختیم کرور کرور تا بریزه از تنمون هر چی درد و مرضه؛ زمانه هم خیلی نامرد گذشت که آخرم یادمون نداد تلخی یک لیوان چای رو با هیچ‌چیز نمی‌شه شیرینش کرد، همون‌طور که تلخی حقیقت رو با هیچ دروغی نمی‌شه رنگ و لعاب داد.

از وقتی که همه تَرکم کردن فهمیدم این‌جا دیگه جای موندن نیست؛ پس تصمیم گرفتم که برم اما ترسیدم و عقب کشیدم؛ چون فهمیدم اگر به خواست خودم برم، جای بعدیم بدتر از جای فعلیم می‌شه؛ پس تصمیم گرفتم باشم و تنهایی ادامه بدم، اما هر چی بیش‌تر جلو رفتم فهمیدم از هر چیزی که فرار کنی دنبالت می‌آد؛ پس دنبالم اومدن و آدمای جدید سَرِ راهم سبز شدن؛ آدمای جدید، رابطه‌های جدید، مُشکلات جدید، دردسرهای جدید و در نهایت یک شکست جدید توی حادثه‌های تلخ زندگیم؛ پس تصمیم بزرگ‌تری توی زندگیم گرفتم؛ تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و دیگه نبینم، اما در کمال ناباوری هر چی بیش‌تر ندیدم، خیلی چیزا رو دیدم؛ خیلی چیزا رو دیدم و بیش‌تر به پوچی رسیدم...

 

نمک

بهش گفتم: هر وقت دَری به سمتت باز شد هیچ‌وقت بی‌تفاوت از کنارش نگذر، بلکه اول بایست و خوب بهش فکر کن و بعد تصمیم بگیر می‌خوای از کنارش رد بشی یا نه! زمانی که یکی دَرهای قلبشو به روت باز می‌کنه بدون این‌قدر به درونش نفوذ کردی که می‌خواد تو رو به امپراطوری قلبش راه بده؛ هیچ‌وقت با خر بازی‌هات باعث سُقوط این امپراطوری نشو، بلکه یا درهای قلبشو ببند و یا واردش شو، این‌طوری خیلی بهتر می‌تونی به وجود واقعی یک نفر احترام بذاری. 
همیشه یادت باشه گفتن یک حرفایی خیلی سَخته ولی در عوض جواب‌هاشون خیلی آسونه! مثلا وقتی یکی بهت می‌گه دوستت دارم یا دلم برات تنگ شده یا جات تو قلبمه و همیشه به یادتم، هیچ‌وقت در جوابش نگو: لطف داری، نظر لطفته، ممنونم، خواهش می‌کنم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه اونم در جواب منتظر این حرف هست که تو هم بهش بگی: منم دوستت دارم، دلِ منم برات تنگ شده، جای تو هم همیشه تو قلبمه و منم همیشه به یادتم؛ وقتی یکی این حرفا رو بهت می‌زنه می‌خواد مطمئن بشه تو هم باهاش هم دلی، تو هم مثل اون داری از غم دوریش درد می‌کشی و اونم یک جایی توی قلبت داره. وقتی با خر بازی‌هات این مهم رو ادا نکنی ناخودآگاه چیزی تو درون اون فرد می‌شکنه که باعث می‌شه یک قدم از احساس واقعیِ وجودش فاصله بگیره، باعث می‌شه از درون شبیه روباتی بشه که هیچ احساسی توی وجودش جریان نداره... احساسات آدما رو جدی بگیر چون اونها، همون‌هایی هستن که همیشه بهت یادآور می‌شن که هنوزم انسانیت زندست و هنوزم زندگی جریان داره...

لس

آینه می‌خندد، سُکوت می‌شکند، زمان تار می‌شود و سایه‌ها کناره می‌گیرند. به کدامین سو رهسپار شوم پروردگارا وقتی زندگی را از بیخ‌و‌بُن سَراب می‌بینم. تِشنگی اَمانم را بُریده است، این‌گونه که شروع نکرده عَطَشِ پایان را دارم. این‌جا افق مَردی است که ایستاده می‌خندد، در مقابلِ انعکاسِ نوری که به حقیقتِ آن اعتقادی ندارد. پروردگارا خواب می‌بینم یا سَراب وقتی می‌بینم زمانه این‌گونه روحِ پُر آوازه‌ی مرا به آتش می‌کشد. کبودم زیر شلاق‌های سَهمگین روحی، خط می‌کشم بارها و بارها روی هویتِ واقعی وجودم، کودکِ دَرونم خالصانه در آغوش می‌کشد، دستانی را که برای طرد شدن آماده‌اند. زمین گِرد است و من مُدام دورِ خودم می‌چرخم تا بدانم، کجای این غصه سر دراز دارد وقتی بعد از این همه دربه‌دری باز سَر از جای اوّل در می‌آوری.