فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

انتحار

بی‌محابا، با نهایتِ سُرعت، جاده‌ها رو به وحشیانه‌ترین شِکل مُمکن می‌دَرم؛ صدایِ موتور عجیب دیواره‌های ماشین رو به لرزه درمی‌آره و دستام با نهایتِ ترس، دست از روی فرمون سَرنوشت برنمی‌داره؛ جاده‌ها خالصانه اِلتماس می‌کنن و مَردم بُهت‌زده به فردایی نامعلوم، دور شدنم رو به مَسخره‌ترین شکلِ مُمکن نظاره می‌کنن؛ اما این منم که زُل‌زده به یک نُقطه، پامو تا آخرین حَدِ تَوانم رویِ پِدال گاز فشار می‌دم و فکرِ ترمزکردن رو به هیچ‌عُنوان تویِ مُخیلم جا نمی‌دم!
می‌خوام دستامو از روی فرمون بَردارم، می‌خوام چشمام رو با آرامشِ تمام ببندم و فرمونِ لَعنتی رو به دستِ کثیفِ سَرنوشت بدم، می‌خوام چشمام رو ببندم و گوش به موزیکِ گوش‌خَراشی بدم که وجودم رو تا سَر حدِ مَرگ آروم می‌کنه! آره، این مَنم که چشمام رو می‌بندم و واژه‌ها رو وارونه می‌بَلعم، این منم که یک گوشه می‌شینم و نابودیِ زندگیم رو نظاره می‌کنم، این منم که از درون می‌سوزم و سیگارم رو با آتیشِ فَندکم روشن می‌کنم؛ بذار مَردم بُهت‌زده شن، اصلا بذار که بشن؛ برای اونا چه فرقی می‌کنه چه کسی پُشتِ فرمونه وقتی توی تمام روزنامه‌های شَهر، بُزرگ با تیتر دُرشت می‌نویسند: "یک فورد‌ مُوستانگ‌باسِ چهارصدوبیست‌ونه مِشکی‌رنگ، شَهر را به لرزه دَرآورد!"

ذهول

از دور شبیه به یک دودکشِ مُتحرک جلوه می‌کرد، نزدیکش شدم و خودمو کنارش جای دادم؛ حالا فاصلمون کم‌تر از نیم‌متر می‌شد؛ سَنگینیِ نگاهش در حدی بود که بیش‌تر از غُصه‌های زندگیم روی دوشم سَنگینی می‌کرد؛ دست کردم تو جیبم و یک نخ از اون سیگارهای همیشگی رو درآوردم و گذاشتم گوشه‌ی لبم، تا روشنش کردم صداش در اومد؛ رو کرد سمتم و بهم گفت: "چرا من؟ چرا این بلاها باید سَرِ مَن بیاد؟ کجای زندگیم اشتباه کردم؟ کجای زندگیم کم گذاشتم؟ کجای زندگیم کوتاهی کردم؟ کجاش..." یک‌ پوکِ‌سَنگین از سیگار توی دستم گرفتم و گفتم: "ببین رفیق، زندگی همینه، تَهِ تَهش اینه که یا می‌میری یا این‌قدر زندگی می‌کنی که ببینی از درون مُردی! این از درون مُردن‌ها چیزی رو توی زندگیت تغییر نمی‌ده، فقط یاد می‌گیری مُزخرف‌تر از همیشه بهش نگاه کنی؛ هر روز بیش‌تر از گذشته زندگیت می‌گذره و این تویی که دید و تَصورت نسبت به زندگی سیاه و سیاه‌تر می‌شه، تا جایی که دیگه چیزی جز سیاهی و بدبختی توی زندگیت نمی‌بینی!" پوزخندی زدم و ادامه دادم: "مَنجلاب همینه رفیق، وقتی توش اُفتادی دست و پا نَزن؛ راضی باش به چیزی که دچارشی و از لحظاتی که برات مونده لذت ببر! مثل همین یک نخ سیگار!" پس پوک دوم رو سنگین‌تر از قبل زدم و زندگی رو با همه‌ی زیبایی‌هاش توی هاله‌ای از دود ناپدید کردم!

ویرگول

حسم مثلِ حسِ یک پیرمرده خسته است؛ خسته با یک لیوان قهوه‌ی تلخ، با یک نخ سیگار گوشه‌ی لب، با یک پتوی گرم روی پاهای سَرد، زُل زده به شومینه‌ی گرم و لَم‌داده به صندلیِ چرمیِ نَرم که صدای ثانیه‌ها رو تیک‌به‌تاک می‌شنوه و نزدیک‌شدنِ لحظه‌های آخرِ مرگشو طلب می‌کنه!
حسم مثلِ حسِ مُزخرفِ یک مال‌باخته است؛ نشسته توی حمومِ گرم و لم‌داده به وانِ پُر از آبِ ولرم، زُل‌زده به لامپِ محوِ پُشتِ بُخار و بُریده از دنیای سَرد و مَحال، که تیغِ اِصلاح رو توی دَستاش بازی می‌ده و به لحظه‌های آخرِ مَرگش فکر می‌کنه!
بُریدم از این دنیا که اول و آخرش یک حرفه: "مرگ"، بُریدم از این دنیا که طعمِ همه‌ی بَدبختی‌هاش یک سَبکه: "تلخ"، بُریدم از این دنیا که هیچ‌چیش رو روال نیست و دِل‌شِکستن به شکلِ غریبی توش یک دَرده! هیچ‌وقت نتونستم یک زندگیِ ایده‌آل رو برای خودم بسازم، دست روی هر کسی گذاشتم دقیقا جوابِ آخرش یک‌چیز بود: "طَرد"، دیگه به جایی رسیدم که حسِ یک معادله‌ی هزارمجهولی رو دارم که نه خودم حوصله‌ی حلشو دارم و نه کسی خیالِ حَلشو توی سَر داره! بابا همیشه می‌گفت: "با همه‌ی وجودت بخند که زندگی فقط صدسالِ اَولش سَخته!"، ما که یک عُمر خندیدیم چیزی عایدمون نشد، اما تو نااُمید نشو، بخند که زندگی هیچ‌جاش آسون نیست، تا آخرین ایستگاهش یک سَمته!

آز

بَخشیدن و گُذشتن رو از دراکولاها یاد گرفتم، از موجوداتی که نیازاشون رو با قُربانی کردن و خوردنِ خونِ آدما برطرف می‌کنن! قربانی کردن و کُشتن و خوردنِ خونِ آدما دقیقا مثلِ حریص‌بودنِ انسان‌ها توی انجامِ خیلی از کارهاست، شاید اوایل انجامِ این‌کار خیلی براشون لذت‌بخش و تازه باشه اما هر چی که می‌گذره این ویژگی تبدیل به یک عادتِ غیرقابلِ انکار می‌شه که هیچ‌جوره نمی‌تونن ازش دست بکشن! مثلِ تشنگی برای انجامِ یک انتقام؛ هر چقدر بیش‌تر انجامش می‌دی بیش‌تر و بیش‌تر تشنت می‌کنه، تا جایی که بدذاتی بزرگ‌ترین ویژگیِ وجودیت می‌شه! دراکولاها فهمیدن برای برطرف‌کردن این عادتِ بَد، فقط باید دَست از کُشتن و خوردنِ خونِ آدما بِکِشَن! دقیقا پرهیزکاری بزرگ‌ترین مَرهم برای رفعِ این دردِ بُزرگ بود! اون‌ها رفتن توی غارهای تاریک و دست از این عملِ زشت برداشتن، اما انسان‌ها هیچ‌وقت نتونستن از این عادتِ بَد دست بَردارن و جایگزینِ بُزرگی دَر نبودِ دراکولاها شُدن! حالا ما موندیم و دنیایی پُر از انتقام، خالی از هرگونه دراکولا که انسان‌ها در لباسِ اون‌ها حُکمرانی می‌کنن! شهر رو به سقوطِ و آسمون رو به زوال، فرشته‌ها به بدترین شکلِ مُمکن قربانی‌شدن و گرگ‌های تشنه‌به‌خون جای اون‌ها رو پُر کردن! خیلی زشته که وجودمون پُر بشه از این حرف که نخوری می‌خورنت! می‌ترسم از دنیای که قانونش قانونِ جَنگله! حتی تاریکی هم توی لباسِ روشنایی داره خودی نشون می‌ده! مُردگی و بَردگی بیماریِ عَصر ماست، امید دارم به روزی که این کابوسِ بَد، زودی تموم بشه؛ پس کاش زودی تموم شه، کاش...

دموکراسی

تَق‌تَق‌تَق؛ دادگاه رَسمی است؛ نام‌بُرده به علتِ دلبریِ زیاد، محکوم می‌شود به حبسِ اَبد توی آغوشِ دلبرانه‌ی یار. هی تو، تویی که زندگیم رو رنگ دادی، جات همیشه همین‌جاست، پشتِ میله‌های فلزیِ قفسه‌ی سینه‌ام، توی بهترین جایِ قلبم، بهش عادت کُن که این‌جا اََمن‌ترین نقطه‌ی دنیاست، اَسیرش که بشی دیگه هیچ راهِ فراری نیست؛ انتخاب با خودته، همیشه بوده و هست اما دو راه بیش‌تر جلوی پات نمی‌ذارم، یا دوستم داشته باش یا تَحملم کُن! بهتره دوستم داشته باشی چون حتی اگر ازم مُتنفرم باشی با همه‌ی وجودم عاشقتم، عاشقتم که توی این زندون جات دادم، چون خودتم خوب می‌دونی که یا مالِ منی یا مالِ هیچ‌کس! بذار رُک بهت بگم که حسادتِ مَردانم نمی‌ذاره که مالِ کسِ دیگه‌ای غیر از مَن باشی، چون بهت حسِ مالکیت دارم! همیشه بهت گفتم بازم‌ می‌گم: مالِ مَن هستی ولی نه مالی که بذارمت بالای طاقچه تا خاکشو سال‌به‌سال بگیرم، نه، از اون مال‌هایی هستی که بوی زندگی می‌ده و همیشه جات همین‌جاست؛ می‌شنوی؟ دقیقا همین‌جا، توی قلبم! می‌شنوی که چطور با شنیدنِ صدات این‌طور به تکاپو می‌اُفته، آره، درست فهمیدی، من همون کبوترِ جَلدیم که حتی فرسنگ‌ها اونورترم ولم کنی بازم راهِ خونشو بلده، بازم بالای سَرت سَر دَرمی‌آره! پس بازم می‌گم: یا دوستم باش یا تحملم کُن! باور کنی یا نه این‌جا آخرِ دنیاست؛ آخرش...

واهمه

زَنگِ اِنشاء - اِپیزودِ آخر:
انسان‌ها بهترین و خطرناک‌ترین مُسکن‌های روی زمینند؛ آنها به قدری آرامش‌بَخشند که آماده‌ای تمام روزت را در کنار آنها سِپری کنی و به قدری خطرناک و اعتیادآورند که نبودشان زندگیت را با خاک یکسان می‌کند‌. آنها در دسترس‌ترین داروهای روی زمینند که می‌توان به راحتی به آنها دسترسی پیدا کرد، بدون تجویز پزشک و یا حتی بدونِ مُراجعه به داروخانه‌ها! برای آنها هیچ دوز خاص و هیچ بروشوری تعیین نشده است اما بی‌خوابی، کم اِشتهایی، اَفسردگی، تنگی‌ِنفس و تَپشِ قَلب، کوچک‌ترین عوارضی هستند که در نبودشان به بیمار دست می‌دهد. داروها بزرگ‌ترین جایگزین‌های بَشری محسوب می‌شوند؛ هرگاه بیماری نتواند بیماری‌اش را با جایگزین‌کردنِ انسانِ دیگری معالجه نماید به سمتِ این داروها سُوق پیدا می‌کند. بیماران معمولا دردهای مُشابه‌ای دارند؛ پزشکان از وجود این بیماری‌ها آگاهند اما به جای این‌که اِنسانی را تجویز کنند برای بازارگَرمیِ خود، دست بر روی داروهای جایگزین‌شده‌ی ساختِ بَشر می‌گذارند.
اِمروز که این اِنشاء را می‌نویسم مَن نیز یکی از میلیون‌ها بیماری هستم که از این بیماری مُزمن رَنج می‌برم؛ پزشکان هیچ اُمیدی به بهبود هر چه بیش‌تر مَن ندارند و مَرا به مرگِ نه چندان دوری هشدار می‌دهند. درد واقعی همین است که مَن هم مانندِ همه‌ی انسان‌ها و مانندِ همه‌ی بیمارانی که از این بیماری رنج می‌برند می‌میرم اما هیچ‌کس نمی‌فهمد که دَردِ واقعیِ مَن چیست و در نهایت بر اَثرِ چه بیماری، مَن به این زندگی پایان می‌دهم...

موقف

مَنم و یک چمدانِ بُزرگ پُر از دوست داشتنت، مسافرِ راهیم که مَقصدی ندارد، زُل زده به یک نُقطه، به محلی نامعلوم که نگاهِ سَردت را به خاطرم می‌آورد. مَنم و یک شبِ پاییزی و دَستانی سَرد، گرمایی که به فَراموشی آرام می‌رود، پِلک می‌زنم که بِدانی وقتِ رَفتن است، مُرده‌ای که هَرگز مرا به یاد نمی‌آورد. منم و یک دلِ سیر پُر از دِلخوشی، آمده‌ام که قَلبت را نشانه روم، دستانِ سَردم را چه کسی نادیده گرفت، بیچاره منم که دیوانه می‌روم. هیچ‌چیز نگو که وقتِ رَفتن است، آرام می‌روم که ندانی کِی رفته‌ام، بعد از تو دیگر این دِل، دِل نَشد، فردایی که دیروز را به خاطرم ‌می‌آورد. مَن مُرده‌ام، دیروزم را ببین، هر روز به همین مِنوال سَخت می‌گذرد، گفتن چه فایده این دِل که مُرد، مُرده‌ای که مَرگ را به خاطرم می‌آورد.

 

نفرت

اون‌یکی خطاب به بَغلیش [در حالی که داشت قوطیِ نوشابه رو توی دستش له می‌کرد]: می‌دونی مَرد، من از آدم‌های قانونمند خیلی بدم می‌آد، اونا از هر چیزی سَر درمی‌آرن، می‌دونن توی اون کتابِ کوفتی چی نوشته، حتی بَند به بَندشم برات از بَرن! این‌قدر تو کارشون جدی و گوشت‌تَلخن که حتی نمی‌شه با یک بُشکه عَسلم قورتشون داد؛ اوه مَرد! یکم تو صورتِ من نگاه کن؛ نمی‌شه سَر به سَرشون گذاشت، نمی‌شه تلافیِ کارهایی که باهات کردن رو سَرشون در آورد، یا حتی جیبشون رو زد! واسه هر کلمه‌ای، یک بندی دارن، کافیه لب‌تر کنی تا یکی از اون تَبصرهای کوفتی رو بزنن تو صورتت و لرزه بندازن توی وجودت... می‌دونی مَرد! از این‌که اِحساس کنم آدمِ ضعیفی هستم بیزارم؛ اونا هیچ‌وقت نمی‌تونن اینو بفهمن، چون به غیر از اون قانونِ کوفتی هیچی توی اون مَغزِ پوکشون نیست؛ دلم می‌خواد یَخِه‌شون رو مُحکم بگیرم توی دستم و تُف بندازم توی صورتشون و با همه وجودم داد بزنم: "تو هیچی نیستی عوضی، هیچی..."
 

تهلکه

زندگی نَشُد نخواهد داشت اگر اِمپراطوری قَلبم مٌتعلق به کسِ دیگری جُز تو باشد؛ در این‌ مُختصاتِ صِفر، سربازانی آماده‌ی نَبرد با کسانی هستند که علیه این تَمدّن قدمی بَردارند؛ پَنبه را از گوش‌هایت بَردار تا واضح‌تر بِشنوی صدای شِیپورِ قَلمروی را که برای جَنگ دندان می‌خاید و فریاد می‌زند: "نزدیک نشوید؛ این اِمپراطوری مُتعلق به کسی است که بَر هیچ جُنبنده‌ای رَحم نخواهد کرد"؛ مَلکه‌ی رویاهای مَن، آرام بخواب که مَن بیدارم برای آسایش روحت و برای زنده نگه‌داشتنِ اِمپراطوری قَلبت، و مجازات می‌کنم هر کسی را که علیه معصومیتِ تو دندانی تیز کند، به راستی که سِزای او مرگ ‌است، و او کسی است که گردنش را در اَنبوهی از جمعیت، وَسطِ شَهر، گَردن خواهم زد؛ آرام بِخواب آرامشِ زندگیم که تا زمانی که من زِنده‌ام نمی‌گذارم‌ حتی آب در دلِ کوچکِ مَعصومانه‌ات اَندکی تِکان بخورد...

سرشت

گرمای شدیدی حاکم بود؛ ما توی صَفِ بانکی برای اَنجام یک سری کارهای اداری ایستاده بودیم و توی موجی از شلوغی به این سمت و اون سمت کشیده می‌شدیم؛ توی این گیر و دار رو کردم بهش و گفتم: "تا حالا به تفاوت بین شُهرت و قُدرت فکر کردی؟ تا حالا فکر کردی این دو کلمه چقدر نسبت به معنا و مفهومی که دارن متفاوتند؟"، خنده‌ای کرد و گفت: "مگه فرقی هم دارن؟!"، یک نگاهی بهش کردم و گفتم: آدما همیشه فکر می‌کنن که شُهرت سرگرم‌‌کُنندست و قُدرت مسئولیت می‌آره، اما اصلا این‌طور نیست! اونا فکر می‌کنن که اگر کسی مَشهور باشه مورد توجه بقیه است و این موضوع خیلی می‌تونه براشون سرگرم‌کُننده باشه و در عوض فکر می‌کنن کسی که قُدرت داره حتما این مسئله، مسئولیت اونا رو زیاد می‌کنه اما در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته دقیقا خلاف این رو ثابت می‌کنه!
در نظر بگیر زمانی که تو مَشهور هستی تمام حرکات و رفتارت دقیقا توی چهارچوب اَفکار دیگران قرار می‌گیره؛ تو نمی‌تونی هر جایی بری و هر حرفی بزنی و اگر اِتفاقی برای کشورت بیفته و نسبت به این اِتفاق بی‌تفاوت باشی به شِدت از سَمتِ طرفدارانت مورد اِنتقاد قرار می‌گیری؛ از طرف دیگه در نظر بگیر که تو یکی از قُدرت‌های مُهمِ مَدرسه هستی و کلّی از بچه‌های کلاس زیرِ دستت حضور دارن و برات نوچه‌گری می‌کنن؛ توی شرایطی که دچارشی تو هیچ‌وقت با این قُدرت، فکری برای بهبود مُحیطِ مَدرسه نمی‌کنی، بلکه تمامِ انرژیتو می‌ذاری تا خونِ بچه‌ها رو توی شیشه کنی؛ خوراکی‌هاشون رو بخوری، پولاشون رو به جیب بزنی و چوب لاچرخ بدخواهات کنی؛ در حقیقت اِتفاقی که می‌اُفته بیانگر این موضوع هستش که قُدرت بیش‌تر از شُهرت سرگرم‌کنندست و شُهرت بیش‌تر از قُدرت مسئولیت می‌آره...
خیلی از چیزهای که توی زندگی ما آدما تعریف شده است در حقیقت زمین تا آسمون با چیزی که اِتفاق می‌اُفته مُتفاوته؛ این‌که ما چطور و با چه اُصولی زندگیِ خودمون رو پیش ببریم ‌به خودمون مربوطه اما چه خوبه که اگر تعریفی توی زندگی ما جا اُفتادست که از دیدِ بقیه پنهون مونده، کمی نسبت به اَنجام اون‌کار با شعورتر باشیم؛ مطمئن باشید این با شُعوربودن زیاد راهِ دوری نمی‌ره...