فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

ریم

پَرده‌ها رو کنار نزن؛ من همونیم که با رضایتِ خاطر تاریکی رو انتخاب کرد؛ بی‌حرکت یک‌جا واینستا، صدای موزیک رو بالا ببر که این‌جا فی‌الواقع قلبی به سختی درد داره جون می‌ده! دروغ چرا، به طرز عجیب و خاصی رسیدم به اوج خنثایی؛ دارم توی درون خودم به فراموشی سپرده می‌شم؛ نمی‌دونم کجای این داستان به خواب عمیقی فرو رفتم اما من همونیم که تصمیم گرفت از تاریکی به درونِ روشنایی خیره بشه! زندان در اَصل جائی نیست که با عدالت حبست کنند، زندان در واقع جاییه که خودت با دستای خودت خودتو حبس می‌کنی؛ زندانی اُمید داره به آزادی اما گوشه‌گیر توی خلوتِ دِلش به همه‌چی فکر می‌کنه الی آزادی! خدایا به درونِ تاریکیم بیا که این‌جا قلمرو سردِ منه، خالی از گرمای وجودت، بیا و سخت منو در آغوش بگیر، می‌دونی که نمی‌خوام توی این سرمای اَبدی به بادِ فنا سپرده بشم... آسمون می‌باره سخت و چشما لبریزه از حسِ تلخِ عاشق شدن، می‌بارم نرم روی آخرین برگِ دفترِ نقاشیم، باور کنی یا نه دیگه هیچ اُمیدی نیست؛ هیچ اُمیدی...

مرئی

به هر فِلاکتی بود بالاخره رسیدیم اون بالا؛ عَرَق بود که فقط از پیشونیمون سرازیر می‌شد؛ جای واقعا بِکری بود؛ نسیمِ خیلی خُنکی می‌وزید و به خودت که می‌اُومدی شهر بود که فقط زیرِ پاهات جولان می‌داد؛ یکم که نفسش جا اُومد برگشت بهم گفت: خُب، اینم بالاترین نقطه‌ی شَهر، دقیقا همون‌جایی که قولشو داده بودم؛ یک نگاه دوباره‌ای به شهر کردم و گفتم: عجب جای سقوطیه! چشمام به شهر بود ولی احساس کردم میخ شده بهم، سَرمو که برگردوندم دیدم زُل زده تو چشام؛ همون نگاه، همون لبخند؛ پرسید: چرا سقوط؟ گفتم: این یک اَصله، هر وقت به بالاترین نقطه‌ی زندگیت برسی قدم بعدیت سقوطه! پرسید: دوست داشتی الآن اون پایین باشی؟ لبخند سَردی زدم و گفتم: اما من هنوزم اون پایینم؛ نگاهی بهش کردم و گفتم: به نظرت تغییر نکردم؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: چرا، چاق‌تر شدی! گفتم: اره خب، زندگی عجیب ساخته! گفت: ساختی یا سوختی؟ خندم گرفت با حرفش؛ گفتم: چه فرقی می‌کنه، بسوزی هم باس بسازی! دست کردم تو جیبم و دو نخ سیگار در آوردمُ گرفتم سَمتش؛ گفتم: انتخاب کن! یک نگاهی بهم کرد و گفت: این دو تا که هر دوش یک مارکه! بهش گفتم: دقیقا، گاهی وقتا چاره‌ای جز این نداری! زندگی با آدم روراسته، تو چی؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت: نمی‌دونم... راستی، می‌آی جیغ بِکشیم؟! لبخندی زدم گفتم: جیغ؟! هووم، بریم...

فرتاک

دورانِ دبیرستان بود؛ با یکی از رُفقای قدیمی توی یکی از دبیرستان‌های سطحِ پایینِ شهر ثبت‌نام کردیم و با این‌که اوضاع بچه‌های اونجا زیاد جالب نبود اما همین‌که کنار هم بودیم و خوش می‌گذروندیم خدا رو شکر می‌کردیم.

اون سال درگیر یک ناظمِ خیلی تُند اَخلاقی شده بودیم که با این‌که بیرون از مدرسه آدم خیلی بااَخلاق و آبرومندی بود ولی برعکس داخل مدرسه همه رو به صلابه می‌کشید و کلا رَحم و مُروتی به کسی نداشت! از اون آدمای عشقِ بلندگو بود که یک میکروفون بی‌سیم همیشه توی دستش می‌گرفتُ صدایِ گوش خراشش رو از پُشتِ تریبون رو سر ما آوار می‌کرد.

یکی از مُشخصه‌های خیلی بارزی که شاملش می‌شد و از چشم هیچ‌کسی پِنهون نبود پاهای بدون جوراب داخلِ کفشش بود که از اون برای ما سوژه‌ای می‌ساخت که ناخودآگاه کل روزمون رو می‌ساخت! انگاری این تُندیِ زیادی این حق رو به ما می‌داد که دور از چشمش توی اون نقطه‌ی کور بشینیم و هِرهِر به ریشِ نداشتش بخندیم!

زنگ آخر بود که یکی از اُستادا به علتِ نامعلوم نتونست سَرِ کِلاس دَرس حاضر بشه؛ داشتیم توی حیاط وول می‌خوردیم که یکی از بچه‌ها پیام آورد که می‌تونید برید خونه‌هاتون؛ بارُ بندیل رو جمع کردیم که بریم که یک‌دفعه شیطنتم گُل کرد! رو کردم به بچه و گفتم: "می‌خوام برم پیش ناظم و بهش بگم چرا شما هیچ‌وقت جوراب نمی‌پوشید!"؛ منتظر عکس‌العمل بچه‌ها نشدم و رفتم سَمتش و به خودم که اومدم دیدم چند تا از بچه‌ها با فاصله دنبالم اومدن تا شاهد این واقعه باشن! سوژه آماده بود اما...

وقتی بهش رسیدم دیدم با یکی از پدرِ بچه‌ها در حال خوش‌و‌بِش کردن و اصلا از اون قیافه عبوس و نفرت‌انگیز هیچ خبری نیست؛ راستشو بخوایین خواستم بهش بگم اما وقتی مَرده رو کنارش دیدم یک لحظه از بُردنِ آبروی کسی ترسیدم! پُشت سَرمو که نگاه کردم دیدم هنوزم همون بچه‌ها حضور دارن و مثل گُرگ مُنتظرِ سوژه جدیدن تا مثلِ بُمب توی کل مدرسه بترکوننش؛ رو کردم سمتشُ بهش گفتم: "اجازه هست بریم خونه‌هامون؟"، بر خلاف چیزی که تصور می‌کردم با خوشرویی جوابمُ داد و همه ما رو با احترام راهیِ خونه‌هامون کرد.

سال‌ها از اون روز گذشت... ما به دلایلی مجبور شدیم خونمون رو بفروشیمُ توی یک محله جدید ساکن بشیم. الآن سال‌هاست که به صورت تصادفی همدیگرو می‌بینیم و کُلی با هم خوش‌و‌بِش می‌کنیم اما این بار نه به اِسم ناظمِ مَدرسه بلکه به اِسم هَمسایه‌ بغلی که حالا اِسم هم محله‌ای رو به دوش می‌کشه!

با این‌که هیچ‌وقت اون حرف رو بهش نزدم اما هر بار که می‌بینمش عجیب از خودم خجالت می‌کشم که چطور می‌تونستم با آبروی یک فرد بازی کنم. زمونه خیلی عجیبه؛ احساس می‌کنم برای هر کسی یک نقشه‌هایی داره؛ خوبه که حتی حواسمون به فرداهامونم باشه؛ خدا رو چه دیدین شاید برای شما هم نقشه‌هایی داشته باشه...

اجابت

به جرات -از نظر درسی- یکی از ضعیف‌ترین دانش‌آموزای کلاس بود؛ قدِ بلندُ دستای استخونیُ لاغری داشت و بعضی کلمات رو نمی‌تونست دُرست اَدا کنه ولی با این وجود خیلی آروم و شُمرده‌شُمرده حرف می‌زد و همیشه یک خنده کاریزمایی روی صورتش بود، از اون خنده‌های زشتی که به صورتش نمی‌اومد اما به طرز عجیبی خواستنیش می‌کرد.

طبق روال همیشگی زنگ تفریح توی حیاط داشتیم تاب می‌خوردیم که یک‌دفعه پُستم خورد بهش؛ یادم نمی‌آد بحث اصلی سَرِ چی بود ولی مُشتش رو آروم حوالم کرد؛ ضربش خیلی کاری نبود اما واقعا دردم گرفت، به خودم که اومدم در کم‌تر از ثانیه کلی مُشت و لگد نثارش کرده بودم؛ بر خلاف بدن ضعیفی که داشت خیلی بیش‌تر از ضربه‌ای که زده بود سرش اومده بود اما اون لحظه واقعا هیچی برام مهم نبود؛ تنها صحنه‌ای که از اون روز یادمه بدنی بود که به شدتِ درد به خودش می پیچید...

سال‌ها از اون روز گذشت؛ یکی دوبار توی این چند سال دیده بودمش که برای ثبت‌نام از این مدرسه به اون مدرسه می‌رفت، اما از ظاهرش پیدا بود که با این وضع نمرات هیچ‌جایی توی مدرسه‌های کشور نداره؛ هر وقت منو می‌دید از اون دور همون خنده زشت روی صورتش نقش می‌بست، می‌دونستم که منو می‌شناسه و منم به حساب همین شناخت براش می‌ایستادم و احوالشو می‌پُرسیدم...

خاطرات اون روز هرگز از ذهنم پاک نشد؛ معصومیت آخرین چیزی بود که از اون صحنه برام به یادگار مونده بود، چیزی که بیش از پیش بهم می‌فهموند ساده از کنارش گذشتی ولی ساده از کنارت نمی‌گذریم. وضع وجدانم بیش‌تر از گذشته وخیم شده بود و این عذاب وجدان دیگه به جایی رسیده بود که اَمونم رو بریده بود تا جایی که دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم: "می‌تونی یک فرصت دیگه بهم بدی"؛ فکر نمی‌کردم صدامو شنیده باشه اما...

صبح بود؛ یادم نمی‌آد چه فَصلی، اما خیابون خیلی خلوت بود. سرمو که بلند کردم با یک قیافه آشنا رو به رو شدم، خندشو که دیدم دیگه مطمئن شدم خودشه؛ تنها نبود، با یکی دو تا از دوستاش بود که داشت می‌رفت؛ منو که دید ایستاد، هنوزم همون شکلی بود، همون قیافه ی همیشگی؛ یک بادگیر مشکی با یک چکمه بلند؛ می‌گفت: "توی شهرداری کار گرفته و مسئول جمع‌آوری زباله‌ها شده"، به نظر می‌اومد خوشحاله، به نظر می‌اومد که هنوزم منو می‌شناسه، هر چقدر خواستم بگم: "حلالم کن"، هر چقدر سعی کردم نشد! فقط برای چند ثانیه نگاه بود که بینمون رد و بدل شد، بهش گفتم: " موفق باشی" و بهم لبخند زد؛ خندشو که دیدم قند توی دلم آب شد؛ بیش‌تر دندوناش ریخته بود اما... اما خندش هنوزم برام خواستنی بود... 

کیش

دلخوشِ قمارِ زندگی هستی وقتی تاس رو می‌گیری توی دستتو با یک تکون شدید همشو می‌ریزی روی زمین، به اُمید این‌که بخت باهات یار باشه و شِش در خونتو مُحکم بزنه، تا با صدای بلند -جوری که همه بشنون- داد بزنی: "نگفتم اِمشب شانس با منه"، اما حواست نیست که شانس هیچ‌وقت مسیرِ زندگیتو تعیین نمی‌کنه، فقط یک فرصتِ دوباره بهت می‌ده که شانستو امتحان کنی! مهره تویی که داری دائم دورِ خودت می‌چرخی و این زندگیه که داره دائم با تو و احساساتت بازی می‌کنه که گوشاتو با پَنبه پُر کنی و چشاتو به حقیقت ببندی تا نبینی چطور با هر بار تاس انداختن و دیدن نتیجه، زندگی هر دفعه چطور یک رو از احساساتتو به مَعرضِ نمایش می‌ذاره؛ یک بار خشم، یک بار ناراحتی، بار دیگه لبخند و گاهی وقتا خوشحالی!
شاید واقعا باورت شده که شکست ناپذیری اما از من بشنو که آخرِ بازی‌ها رو تنها مَرگه که مشخص می‌کنه؛ وقتی باختی گریه نکن، وقتیم که بُردی باور نکن؛ درسته پُشت هر سَختی گشایشی هست اما پشت هر بُردی هم شکستِ بزرگی هست، پس دِلخوش شانس و اِقبال و این‌جور چیزا نباش، تنها قوی باش و مُحکم سَرِ جات وایسا که این قصه سَرِ درازی داره...

وازدگی

بی‌اجازه بلندش کرده بودم؛ شاید با خود می‌پنداشتم که زرنگی است اما خود خوب می‌دانستم که همه آن‌ها ناشی از فکر بیماری است که هیچ‌جوره نمی‌تواند حسِ پُر از خواهشِ درونم را اِرضا کند. شاید در نگاهِ اَول مانند روزهای قبل شبیه به لیوانِ قهوه می‌آمد، اما آن‌روز به نظرم رنگی به مثال زهر و بویی بسان خیانت می‌داد. دین می‌گفت: "حرام است"، روح می‌گفت: "مگر نمی‌شنوی چه می‌گویم؟ حرام است" اما جسم می‌گفت: "آه، بیزارم از تک‌تکتان" و جرعه‌ای تلخ از آن می‌نوشیدم. روح می‌گفت:"بَس است"، دین می‌گفت: "عذابی سَخت نزدیک است" و جسم گوش‌هایش را می‌گرفت و من جرعه‌ای دیگر از آن می‌نوشیدم.

حال لیوان به نصفه رسیده است؛ بی‌انگیزه به آن نگاهی می‌اندازم؛ احساس می‌کنم مرز بین خلاء و قهوه، مرز بین حرص و اجبار است که بی‌چشم‌داشت از آن نوشیده‌ام و حال دیگر انگیزه‌ای برای خوردن ادامه آن ندارم. لیوان نصفه‌شده را به حالِ خویش رها می‌کنم چون می‌دانم او بسان سیبِ گاز زده‌ای است که همه او را می‌بینند اما کسی به آن دست درازی نمی‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و لیوان تلخ را به یک‌باره سر می‌کشم و لیوانِ خالی از زهر را با همه‌ی وجود به سمت دیوارِ خالی روانه می‌کنم. به خود که می‌آیم من مانده‌ام و اتاقِ خالی و لیوانی که دیگر لیوان نیست، بلکه به هزار تیکه تبدیل شده است. ناخودآگاه می‌خندم و بار دیگر با صدای بلندتری می‌خندم زیرا که حال من ماندم و اتاق خالی و زهری که درون سیرابیم جولان می‌دهد؛ زهری که نه به نام زهر، بلکه به نام دین روح خسته‌ام را به یک‌باره درونِ خود پاره‌پاره می‌کند.

 

تورایه

آخرای پاییزه؛ لمس‌تر از همیشه روی پیاده‌روهای سختِ سنگی قدم برمی‌دارم و به صدای خِش‌خِش لاشه‌های برگ‌های مُرده گوش فرا می‌دم؛ باد سردتر از همیشه لابهلای موهای کوتاه مردانه‌ام جولان می‌ده و من با زیپ بالا کشیده و دستای غلاف کرده توی جیب، بی‌تفاوت‌تر از همیشه، زُل به نقطه‌ی نامعلوم، مسیرِ نامتناهیم رو پیش می‌گیرم. درگیرم با احساساتم و غرقم توی افکار و خیالات خاک‌خورده‌ام و به این فکر می‌کنم که چطور کُلِ زندگیِ سَگیم رو ایستاده، رو به عقب جلو رفتم! در حالی که چنگ انداختم توی تک‌تکِ خاطرات مُرده گذشته و سعی دارم همه‌ی اون روزهای خوب یا بدی که به ناچار یک‌به‌یک و پُشت‌به‌پُشت، پُشتِ سَرِ هم سپری شد رو با همه‌ی توانی که توی وجودم دارم برگردونم.

خسته‌ام؛ خسته‌ام از این‌که هنوز یاد نگرفتم که گذشته‌ها گذشته و باید آینده رو ساخت؛ از این‌که این حاله که هر روز داره تبدیل به گذشته می‌شه و من هنوز در خیالات احمقانه‌ی خودم غرقم و لحظه به لحظه دارم فرصتایی که برام ناشیانه چراغ سبز نشون می‌دن رو به راحتیِ آبِ خوردن از دست می‌دم. 

دارم جولان می‌دم مثل باد روی اَفکارِ خاک خورده‌ام؛ فوت می‌کنم و دستمال می‌کشم و نفس‌های عمیقِ تو دلیم رو حوالشون می‌کنم؛ تو آینه هنوز جوونم اما احساس یک پیرمرده فرتوته چندینُ چندساله رو توی وجودم احساس می‌کنم؛ حتم دارم روزی که ته همه‌ی این ماجراها فرا برسه، من می‌مونم و یک جسم بی‌جان و یک آلبوم خاطرات پُر از عکس‌های تَرک‌خورده‌ی قدیمی که تنها حسی که بهم می‌ده یک لبخندِ کهنه‌ی زیر پوستی کج‌شده روی لبامه که ناشی از همون سکته‌ی خفیف و دستای به عمد نرسیده به قرص‌های ریخته شده روی زمینه که بوی تعفنشو تا سال‌های سال توی اَفکارِ مَردم به یادگار می‌ذاره...

ایضا

باور کن منم باور ندارم به این باورهای الکی؛ باور کن منم اُمیدی ندارم به این اُمیدهای آبکی؛ باور کن اون که عمیقا گفت درکت می‌کنم، بدون ناخواسته خودشم حامله است از این زندگیِ خرکی! باور کن جایگزین تنهایی و درد، شب‌های تاریک و سرده، دستای خالی‌مون رو تنها جیب‌های تهی‌مون پُر کرده؛ اون که با بی‌رحمی رفت نتیجش گوله‌های اَشکه، ستاره‌ها چشمک می‌زنن بدون این‌که حتی خورشیدی برگرده.

باور کن اون که فلک رو خواست طالب ماه نیست، اون که نرفته برگشت خسته‌ی راه نیست، فاصله‌ها رو پشیمونی در راهه، موندن برای دله، موندن برای راه نیست. باور کن اون که سکوت کرد و نگفت بد عالم نیست، اون که شنید و ندید رسوای عالم نیست، سکوتم رو خدا عالمه، نمکدون شکستن کار ما نیست.

 

حرف آخر

جدیدا خیلی زودرنج شدم؛ نمی‌دونم، شاید دارم پیر می‌شم؛ حقیقت در واقع هیچ‌وقت طعم خاصی برای من نداشت، نه شور بود و نه شیرین و نه چیزی شبیه به تلخ! تنها برای من، تداعی‌گر چیزی مثل پیاز بود که هر وقت سر باز کرد ناخودآگاه اَشکم رو در آورد. 

شکست در واقع چیزی نبود که انسان بتونه با چشم ببینتش؛ وقتی یک‌نفر می‌گه: "اوه کمرم شکست" یا "قلبم شکست"، این شکست چیزی نیستش که بشه با بانداژ کردن برطرفش کرد، این شکست، شکستیه که با حرف به وجود اومده و تنها چیزی که مَرهمشه خلاف همون حرفه!

دارم صدای تاپ‌تاپ‌کردن قلبمو می‌شنوم، شاید پیش خودت بگی: "خب، خداروشکر، هنوزم می‌تپه"، اما حالیت نیست، می‌تپه، اما ضعیف‌تر از گذشته‌ها می‌تپه؛ چی می‌تونم بگم به جز کشیدن یک نفسِ عمیق با ضمیمه‌ی یک ببخشید ته نامه‌های احساسیم برای قلبم و اینکه شرمندم نتونستم دنیا رو اون‌طوری که باید و شاید برات بسازم. 

تو، انگشتت رو به سمتم می‌گیری و با شعفی که ناشی از همون رضایتِ خاطره، توی چشام خیره می‌شی و می‌گی: "فابر، تو فوق‌العاده‌ای"، اما این تعریف و تمجید چه ارزشی می‌تونه برای من داشته باشه وقتی اون کسی که باید تحسینم می‌کرد، طردم کرد؛ وقتی اون کسی که باید کارامو می‌دید، نادیدم گرفت و کسی که با گرفتن دستاش باید ستاره می‌شدم، زمین سفت رو نصیبم کرد.

شدم یک غولِ بیابونی که هر کی منو می‌بینه می‌گه: "اوه مَرد! چقدر چاق شدی، یکم رژیم بگیر"، حالیت نیست که گه‌گاهی این‌قدر بهش فکر می‌کنم که مسیرِ اُتاق تا یخچال رو هزار بار طی می‌کنم، گه گاهی اصلا هدفِ خاصی برای این‌کار نیست، فقط باز می‌کنم و می‌بندم، انگار که اونو توی اون یخچال کوفتی گم کردم!

لبریزم از تمام احساسی که آخر حرفاش "بیخیال"؛ از چشم پوشیدن‌ها؛ از ندیدن‌ها؛ از این‌که تمام این مدت من گرگ شدم و چشم گذاشتم و تو توی زندگیم مخفی شدی؛ عزیزم صدامو می‌شنوی؟ خسته‌ام؛ می‌شه این بازی رو تمومش کنی؟ می‌شه لااقل تو یکم جای من چشم بذاری؟

دیگه هیچ انگیزه‌ای برای ادامه نیست؛ به دنیا نیامدم که به واژه‌ی مُضحکی مثل "خودکشی" فکر کنم، اما واقعا می‌گم دیگه امید خاصی برای ادامه ندارم؛ ننوشتنم به خاطر بی‌انگیزگی یا سرد شدنم از زندگی نیست، یک مدت نیستم چون احساس می‌کنم شرایطی برام پدید اومده که لازمه روی خودم بیش‌تر کار کنم و مسیر زندگیمو تغییر بدم، نبودنم معنی اَبدیت نمی‌ده اما قول می‌دم زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوباره به این دنیای کوفتی برگردم؛ اینو بهت قول می‌دم...

 

+ تا اطلاع ثانوی تعطیل!

+ نظرات بدون تایید، نمایش داده خواهند شد.

برهان

بهش گفتم: خیلی از ماها، زمانی که به مشکل بر می‌خوریم در کمال تعجب دست روی دست می‌ذاریم و همه‌چی رو می‌ندازیم گردن سرنوشت و به جای اینکه کاری کنیم، خودمون رو با حرف‌هایی مثل: "هر چی قسمت باشه همون می‌شه"،"هر چی خدا بخواد"، "از بخت بدمه که این بلاها سرم اومده" خودمون رو گول می‌زنیم و یا در کمال ناباوری هر چی از دهنمون در می‌آد نثار سرنوشت می کنیم. من منکر این موضوع نیستم که سرنوشت وجود داره یا نه، هر کسی که زندگی رو تجربه کرده به عینه این احساس رو هم داشته که یک چیزی شبیه به سرنوشت توی زندگی هر شخصی بوده، اما بیایم یک نگاه عمیق‌تر به کشورهای موفق آسیای شرقی بندازیم، کشورهای مهمی مثل چین، کره یا ژاپن که امروزه کالاهاشون خیلی بین جنس‌های مورد تایید ما به چشم می خوره و یا نگاهی بندازیم به  فاجعه‌ی بزرگی که در زمان جنگ جهانی دوم برای کشور ژاپن اتفاق افتاد و ببینیم اگر واقعا این بلا سر خودمون می‌اومد چه اتفاقی برای مردم و کشورمون رقم می‌خورد.

اما اصلی‌ترین موردی که باعث شد من به کشورهای آسیای شرقی اشاره کنم اینه که هر سه کشوری که ازش نام بردم جزو بی‌دین‌ترین کشورهایی هستن که سالانه توی آمار جهانی ازشون یاد می‌شه، نمی‌خوام اینو بگم که بی‌دین بودنشون به معنی بی‌ایمان بودن و یا بی‌خدایی بودنشون هستش، بلکه می‌خوام اینو بگم که اونا با توجه به فلسفه‌ای که دنبال می‌کنن و عقاید و باورهایی که دارن به این درک رسیدن که برای رسیدن به پیشرفت باید عمیقا تلاش کنن، و همین تلاش و پشتکاری که از خودشون نشون دادن باعث شده برندهایی بزرگی مثل تویوتا و سامسونگ جزو بیست برند با ارزش دنیا از دید مجله فوربز قرار بگیره.

نمی‌خوام اینو بگم که با خدا بودنمون باعث شده که از بقیه عقب بیفتیم اما اگر هممون به این باور برسیم که خدا در درون ماست، عمیقا اینو متوجه خواهیم شد که تنها زمانی همه‌چیز تغییر می‌کنه که اول خودمون بخوایم، چرا که تنها با خواستن خودمونه که در نهایت به خدای درونمون می‌رسیم.

"اِنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرواْ مَا بِآنفُسِهِم." رعد/11

و خداوند حال هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد تا زمانیکه خود آن قوم حالشان را تغییر دهند.