فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

ماخولیا

بهش گفتم: ذهن منبع اصلیِ تمام اطلاعات، یادها، خاطرات، احساسات و برگرفته از تمامِ وجود آدمیته؛ این ذهنه که تو رو به تفکر وا می‌داره و تمام راهکارهای موجود رو جلوی پات می‌ذاره؛ این ذهنه که از انسان یک فراانسان می‌سازه و تمام وجودشو به تعالی می‌رسونه؛ اما یک تفکرِاشتباهی که پشتِ این موضوع هست اینه که خیلی از آدما فکر می‌کنن منظور از ذهن همون مغزه، اما این روحه که تمام این رویدادها رو توی خودش ذخیره می‌کنه! این روحه که مثل یک اسفنج تمام عوالم و احساسات رو توی خودش جذب می‌کنه! این روحه که باعث می‌شه نسبت به یک موضوعی حسِ خوب، و نسبت به موضوع دیگه حسِ بدی داشته باشی. زمانی که یک انسان به طور موقت می‌میره و دوباره به زندگی برمی‌گرده، با این‌که روح از بدنش به طور کامل جدا شده و بدنش کاملا از کار افتاده، تمام اتفاقاتی که هنگام مرگ دیده و باهاش مواجه شده، پس از زنده شدن هم به یادش هست. اما سوالی که این وسط پیش می‌آد اینه که وظیفه‌ی مغز چیه و چه کاری انجام می‌ده؟ اگر واقعا همه چیز وابسته به روحه پس چه علتی بر وجود عضوی به اسم مغز وجود داره؟ مغز مثل یک آهن‌ربا عمل می‌کنه؛ روح هر انسانی دارای یک‌سری فرکانس‌های خاصه که مغز این فرکانس‌ها رو جذب و در نتیجه اطلاعاتِ دریافتی رو برای بدن تحلیل می‌کنه؛ مطمئنا خیلی پیش اومده که خواسته یا ناخواسته بتونی ذهن طرفِ مقابلتو بخونی و درک کنی و بفهمی که داره واقعا به چه چیزی فکر می‌کنه، علت این امر دزدیدن فرکانس‌های تعاملی بین ذهن و مغزِ شخصِ طرفِ مقابلتونه که توسط مغز صورت می‌گیره.

همیشه یادت باشه که روح مثل یک نتِ موسیقی می‌مونه که اگر از حالتِ هارمونی خاصِ خودش خارج شه می‌تونه تاثیرات خیلی بدی رو برای هر کسی ایجاد کنه؛ اگر شخصی فکرش پلیده، این پلیدی در نتیجه برمی‏‌گرده به همون سازوکارِ روح؛ این روحه که باعث می‌شه شما تبدیل به یک شخص مثبت یا منفی بشید و یا این‌که این روحه که از شما، یک منِ واقعی می‌سازه. اگر می‌خوای توی زندگیت به تعالی برسی باید یادت باشه که این روحه که بیشتر از هر چیزی نیازمند توجه و مراقبته؛ اگر این توجه و مراقبت حاصل بشه خواهی دید که چقدر دیدت نسبت به زندگی تغییر می‌کنه و انگیزه توی وجودت شکل می‌گیره، ولی اگر نخوای چنین لازمه‌ای رو توی وجودِ خودت جدی بگیری، تاثیرش مثلِ کشیده‌شدنِ ناخن روی دیواره، به همون اندازه آزار دهنده و زجرآور؛ پس قبلِ این‌که از کنترل خارج شی به خودت بیا؛ زندگی هنوزم ارزش زندگی کردن رو داره، باور کن.

دیگری

دستگیره‌ی در که چرخید، با باز شدنش بوی عجیبی به مشامم خورد؛ ناخودآگاه درو به جلو هُل دادم و خودم به سمت عقب رونده شدم؛ بوی کثافت اَمونم رو بریده بود و راه نفسم رو بسته بود و در نتیجه سرفه پشتِ سرفه؛ حالم که جا اومد یک نفس عمیق کشیدم و به سمتِ سیاهی پیش رفتم، دستمو توی تاریکی تاب دادم و کلیدِبرق رو زدم و نورِ ضعیفی کلِ محیطِ زیرزمین رو روشن کرد؛ یک‌مُشت خِرت‌وپِرتِ به‌دَردنَخور با کُلی گردوخاک روش، تنها صحنه‌ی دراماتیکی بود که باهاش مواجه شده بودم؛ پارچه‌ی تمیزی که با خودم آورده بودم رو دور صورتم بستم و شروع کردم به کنار زدن آت‌وآشغالا؛ خوب می‌دونستم بعد این همه‌سال دارم دنبال چی می‌گردم، پس با قدرت بیش‌تری کارمو ادامه دادم؛ بعدِ کلی گشتن بالاخره اون چیزی که می‌خواستم رو پیدا کردم، یک گنجه‌ی خاک‌گرفته‌ی قدیمی که نگاه‌کردن بهش تمام اون خاطراتِ تلخی که سال‌ها قبل گوشه‌ی ذهنم مدفون کرده بودم رو بیش از پیش برام تداعی کرد. به سمتش رفتم، یک دستی به سَر و روش کشیدم و آروم بازش کردم؛ هنوزم همونجا بود، دست نخورده و قدیمی! قدیما وقتی می‌پوشیدمش مادربزرگم بهم می‌گفت مَرده‌گُرگی، اون موقع‌ها واقعا نمی‌خواستم گُرگ باشم ولی زمونه خیلی وقته که عوض شده؛ لباسا رو تنم کردم و یک نگاه به آینه‌ی شکسته‌ای گوشه‌‌ی زیرزمین انداختم، حالا واقعا برای خودم گُرگی شده بودم، گُرگی که دندوناش حتی از اون فاصله هم مشخص بود.

ساعت از نیمه‌های شب هم گذشته بود، سریع با اون وضعیت پریدم تو کوچه و دویدم به سمت بالاترین نقطه‌ی شهر، با سرعت هر چه تمام می‌دوییدم انگار که این انرژی هیچ‌وقت نمی‌خواد تموم بشه؛ وقتی که رسیدم آروم وایستادم و نفسی تازه کردم و یک نگاهِ عمیق به چراغ‌های خاموش و روشن شهر انداختم و شهرِ زیر پامو کامل رصد کردم؛ به حالت گُرگینه نشستم و شروع کردم به زوزه کشیدن، زوزه پشتِ زوزه؛ از کار مسخره‌ی خودم خندم گرفت؛ رو به مردم شهر کردم و با داد گفتم: آرام بخوابید گُرگ‌های انسان‌نما که من در لباسِ گُرگ، انسانیت را زنده نگه خواهم داشت؛ حالا من یک گُرگم، یک گُرگِ واقعی؛ از امشب، شب رنگِ دیگه‌ای به خودش خواهد گرفت.

زیر تیغ

پشت‌ِبوم و هوایِ آروم و ارتفاعِ دونفره؛ لبه‌ی پرتگاه نشسته بودیم و پاهامونو توی خلاء مرگ و زندگی تاب می‌دادیم. تقریبا بیست‌مِتری ارتفاعش می‌شد اما عمیقا اینو مطمئن بودم که تنها راهیه که می‌شه درِ دنیای بَعدی رو باز کرد. نیم‌نگاهی بهش کردم و گفتم: ترسناکه نه؟ زیر چشمی یک نگاهی به پایین انداخت و گفت: آره، خیلی بلنده! یک لبخندی زدم و بهش گفتم: می‌دونستی خدا هم یک‌بار توی زندگیش ترسید؟ خندید؛ خدا؟! کِی؟! گفتم: روزی که بَندَش خطا کرد و از خونش بیرون؛ گفت: خب؟ چه ربطی داشت؟ بهش گفتم: وقتی خدا بندشو از بهشت بیرون کرد، به شیطان گفت: هر کسی که راه تورو بره، می‌ندازمش جهنم! اونجا بود که یک سوال ذهنِ خلق رو درگیر کرد: چرا خداوند برزخ رو ساخت؟ باور کنی یا نه، من به این اصل باور دارم که خدا از ترس این‌که بَندَشو از دست نده جهنم رو ساخت؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ کبریت می‌ترسونه؛ مثل وقتی که مادری بچشو از سوزوندنِ فلفل می‌ترسونه؛ یا مثل هر وقتِ دیگه‌ای که مادرا از ترس به عنوان یک ابزار برای بازداشتن بچه‌هاشون استفاده می‌کنن؛ هیچ‌وقت نمی‌تونم اینو درک کنم که چطور یک مادر می‌تونه دَستی‌دَستی بچشو بندازه توی آتیش؛ بچه‌ای که از گوشت و پوست و خونه خودشه؛ بچه‌ای که عاشقانه دوستش داره و می‌پرستتش؛ از شکم خودش می‌زنه تا بچش گرسنه نخوابه؛ از خواب خودش می‌زنه تا اون راحت بخوابه؛ چطور این مادر می‌تونه؟ چطور خدا می‌تونه این‌کارو با بَندَش بکنه؟ بنده‌ای که حتی روحشم از جنسِ خودشه، خیلی فراتر از همه اون چیزی که مادر باعثشه. 

می‌دونی، بزرگ‌ترین عذاب برای هر انسانی، آتیش جهنم نیست، بلکه نادیده گرفته شدنه؛ اون‌روزی که همه ما به این حقیقت برسیم که خداوند حقیقتِ مَحضه، اون‌روزی که همه با گناهانمون جلوش حاضر بشیم و از سنگینیِ کاری که کردیم شرمگین باشیم، خدا نمی‌گیرتت و نمی‌ندازتت توی جهنم، بلکه بهت پُشت می‌کنه، باهات قَهر می‌کنه، نادیدت می‌گیره، اون‌روز می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای رگتو بزنی؟ می‌خوای خودتو دار بزنی؟ می‌خوای خودتو از بلندی بندازی پایین؟ نه، دیگه هیچ مَرگی در کار نیست، تا دنیا دنیاست، تا زندگی زندگیه، این روحته که تا اَبد در عذابه. اگر فرض بگیریم زندگی یک خواب و مرگ بیداری باشه، همیشه جوری زندگی کن که هر وقت از خواب بیدار شدی، بتونی خوابتو برای دیگران تعریف کنی؛ خوابی که نشه روایتش کرد، خواب نیست؛ کابوسه، کابوس.

پژواک

خیره‌شدن یکی از عاداتِ همیشگیم بود، مخصوصا وقتی که در مقابلِ یکی‌دیگه از زیبایی‌های خدا قرار می‌گرفتم؛ عظمت، بزرگی و همین‌طور با عظمت‌بودنِ کوه‌ها و رشته‌کوه‌ها، عجیب فکرِ منو به خودش درگیر می‌کرد، مخصوصا اگر تفکرِ بزرگی پشت همه‌ی این عظمت نهفته باشه. با دو لیوان شیرموز بستنی سَروکَلَش پیدا شد، با یک لبخند، تُندتُند اومد سمتمو یکی از لیوانا رو داد دستم؛ گفت: زود بُخور تا بستنیش آب نشده! الحق که هوای خیلی گرمی هم بود، به زور یک سایبون پیدا کرده بودیم و چپیده بودیم زیرش و تُندتُند لیوانای شیرموزمون رو سَر می‌کشیدیم؛ یکم که جیگرم حال اومد رو کردم بهشو گفتم: به این کوه‌ها نگاه کن؛ خیلی از ماها انعکاسِ کوه‌ها رو تجربه کردیم اما کم‌تر کسی به این موضوع توجه کرد که همه‌ی ما انسان‌ها در باطن به همین صورت عکس‌العمل نشون می‌دیم. این عکس‌العمل‌ها در واقع هیچ‌ربطی به حالات احساسی ما نداره، بلکه هر انسان بسته به نوع رفتار، بر پایه‌ی رفتار، رفتاری مشابه و یا عکسی رو به معرض نمایش می‌ذاره؛ به نوعی شبیه به یک چالشِ ذهنیه که توی ذهن اتفاق می‌افته.

اولین نوعِ رفتاری که خیلی بینِ مَردم شایعه است، کُنشِ ساده و در مقابلِ واکُنشِ ساده است؛ چقدر امروز روزِ قشنگیه؛ چقدر امروز احساسِ بهتری دارم؛ چقدر این لباس بهت می‌آد؛ قراره شب بریم خونه‌ی مامان اینا؛ من می‌رم سَرِکوچه یک سِری چیزا بخرم و بیام؛ می‌شه ساعت ششِ‌صُبح بیدارم کنی؟؛ بریم بیرون یک چَرخی با هم بزنیم؟؛ دیشب اخبارو دیدی؟؛ چقدر دیشب با اون فیلمه خندیدیم. 

نوع دوم رفتاری بیش‌تر مربوط به انسان‌های خجالتیه، مخصوصا اون‌هایی که به شدت توی بیانِ یک موضوع، به خودشون سخت می‌گیرن و به کلی رودربایستی دارن؛ کُنشِ سخت در مقابلِ واکُنشِ ساده؛ می‌تونم امروز این جزوه رو ازتون قرض بگیرم؟، می‌تونم با موبایلتون یک تماسِ شخصی داشته باشم؟؛ اجازه هست شمارتون رو داشته باشم؟؛ می‌تونم بپرسم الان ساعت چنده؟؛ استاد، می‌تونید این مطلب رو دوباره توضیح بدید؟؛ مامان، من به یک نفر علاقمند شدم؛ می‌تونم اون رنگ لباستون رو هم ببینم؛ می‌تونم بپرسم قیمت این کفش چقدره؟ می‌تونم پول این کالا رو فردا براتون بیارم؟

سومین نوع رفتاری مربوط به مباحثِ حساسِ زندگیه، چیزهایی که نه گفتنش، نه شنیدنش، از دیدگاهِ خیلی از افراد زیاد جالب نیست و هر کسی از قبول این مسئولیت سخت، شونه خالی می‌کنه؛ کُنشِ سخت در مقابل واکُنشِ سخت؛ دیشب بابارو از دست دادیم؛ ما نمی‌تونیم با هم ازدواج کنیم؛ متاسفانه دادگاه فلانی رو محکوم کرد؛ فلان کشور با ویزای ما موافقت نکرد؛ من از شرکت اخراج شدم؛ ما ورشکست شدیم؛ شما زیاد نمی‌تونید زنده بمونید؛ این آخرین دیدارِ ماست.

نوع آخر رفتاری رو من، فاجعه نامگذاری می‌کنم؛ کلماتی ساده ولی در عینِ‌حال مُخرب، مباحثی که به زبانِ خیلی ساده، قوانینِ دُرستِ رفتاری رو نقض می‌کنن؛ کُنشِ ساده در مقابلِ واکُنشِ سخت؛ تو خیلی بی‌استعدادی؛ ازت متنفرم؛ می‌دونستی خیلی خودشیرینی؟؛ تو هیچی نیستی؛ اشتباه کردم باهات ازدواج کردم؛ خیلی بی‌عرضه‌ای؛ فقط بلدی حرف بزنی؛ تو مایه‌ی آبروریزی هستی؛ شرمم می‌آد بگم تو پسرم هستی؛ هیچ‌وقت فکر نکردم که یک دُختر دارم...

همیشه یادت باشه که کلمات بزرگ‌ترین تاثیر رو توی زندگی هر شخصی ایفا می‌کنه؛ برای این‌که بتونی این کلمات رو انتقال بدی، در درجه اول باید ظرفیت طرفِ مقابلت رو در مقابل کلماتی که می‌خوای ادا کنی بسنجی؛ یادت باشه، همیشه مخرب‌ترین چیزها، پشت ساده‌ترین کلمات نهفته است؛ یاد بگیر که هیچ‌وقت حتی ساده‌ترین کلمات رو هم به ساده‌ترین شکلِ ممکن به زبان نیاری، چون گاهی‌وقتا روی همین کلماتِ ساده هم نمی‌شه سَرپوش گذاشت!

آخ آخ؛ این شیرموزم رفت واسه خودش! بپر جنگی برو دو تا دیگه بخر و زود بیا که رسما بخار شدیم!

کوچه علی چپ

سخته که بفهمی فاصله است بین دردِ من و تو؛ همیشه دَرد می‌کشیم تا دَردمند دَرک بشه، اما دَردامون که هیچ، دَردمندان‌ِمونم زیاد شدن؛ دَردم می‌آد وقتی می‌بینم میزانِ دَردمندامون بیش‌تر از دَردامون شده، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرد داری و کاری از دَستم بر نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم ناله می‌کنی از دَرد و دَرمونی واسه تسکینِ دَردت ندارم، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَرمونده‌ی حالِ خرابتم و حتی خدا هم دِلش به دَرد نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم دَربه‌دَر دنبال دَری هستی برای خروج از این دَرد و هیچ دَری حتی برای خروجم به سمتت نمی‌آد، دَردم می‌آد وقتی می‌بینم خودتو می‌خوای گول بزنی از این دَرد و هر چقدرم سَروتَهِش می‌کنی بازم از این حالتِ دَرد دَر نمی‌آد؛ پس بیا بخندیم از دَرد، می‌دونی که دَردِ مَن به واسطه‌ی دَردِ توئه اِی هم‌دَرد؛ دَرد که از سَر گُذشت هزار وجب، بخند تا یادمون بره سَخت، چی به هردومون گُذشت...

رستگاری

بچه که بودم فکر می‌کردم زندگی یعنی رفاقت، یعنی دوستی، یعنی صمیمیّت، یعنی تو خیابون راه بری و دستتو بذاری روی دوشِ بهترینت و تا آخرین نفس توی همه‌چی پشتش باشی؛ فکر می‌کردم رفاقت یعنی داشتنِ یک سنگِ صبور، یک هَم‌دَم، یک پُشت، یک کسی که می‌شه بهش اعتماد کرد و کنارش بود، اما هر چقدر که سِن بالا رفت و تَجربه بیشتر شد، فهمیدم زندگی یعنی همه‌ی این‌ها کشک!

اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خانواده، یعنی پدر، یعنی مادر، یعنی کسایی که جوونیشونو پات گذاشتن تا یک‌روزی به اینی که هستی برسی؛ یعنی کاری رو بکنی که اونا برات کردن، زحمتی رو بکشی که اونا برات کشیدن، خدمتی رو بکنی که اونا برات کردن، یعنی بشی یک فرزندِ صالح و سالم و اونا با همه‌ی وجودشون بهت افتخار کنن و تو از این افتخار لذتِ زندگی رو ببری، اما هر چی سن بالاتر رفت و موها سفیدتر شد فهمیدم زندگی حتی مجالِ لذتِ زندگی با اون‌ها رو هم بهت نمی‌ده؛ اول پدر، بعد مادر و من باز دوباره تنها شدم.

اونجا بود که به عمقِ بزرگیِ خانواده پی بردم؛ فهمیدم خانواده فقط پدر و مادر نیست، شامل همسر و فرزندم می‌شه؛ پس این‌بار بیشتر از قبل و تواناتر از همیشه، روی آخرین چیزهایی که برام باقی مونده بود وقت گذاشتم؛ بچه‌ها بزرگ شدن، مدرسه رفتن، دانشگاه رفتن، عاشق شدن، ازدواج کردن، بچه‌دار شدن و من در این دوران بیشتر از قبل، از لذتِ موفقیت اون‌ها لذت می‌بردم، اما هر چقدر که سنشون بالاتر و سرشون شلوغ‌تر شد دیگه بچه‌های خواستنی قبل نبودن، خواستنی بودن اما سرگرم زندگیِ خودشون بودن، دیگه کم پیش می‌اومد که بهمون سر بزنن و حالی ازمون بپرسن، دیگه کم‌کم داشتم به این حقیقت می‌رسیدم که زندگی یعنی همسر، یعنی کسی که با همه‌ی وجودش پا به پای همه‌ی دار و ندارهات موند و پشتت رو خالی نکرد، کسی که با همه‌ی خنده‌هات خندید و با همه‌ی گریه‌هات گریه کرد و سعی کرد به هر نحوی که شده بهت بفهمونه که چقدر دوستت داره و به هیچ‌وجه حاضر نیست هیچ‌چیزی رو با تو عوض کنه، به راستی که زندگی همین بود و من سخت ازش غافل بودم.

عُمر به تُندی می‌گذشت و زمان ثانیه‌های تکراری خودشو سپری می‌کرد؛ دیگه هردومون پیر شده بودیم و مثل قدیما چابکی همیشگی رو نداشتیم، اما با وجود این ناتوانی‌ها، باز هم خوشحال بودم، چون اونو کنارم داشتم. هر روز صبح با هم پیاده‌روی می‌رفتیم و هر روز عصر توی کافه‌ی مورد علاقمون قهوه سفارش می‌دادیم، کتاب‌های مورد علاقمونو ورق می‌زدیم و سر موضوعات چِرت‌وپِرت با هم جَروبَحث می‌کردیم و سر کدوم شبکه برنامه دیدن توی سَروکَله هم می‌کوبیدیم! قهر و آشتی توش زیاد بود اما مَزَش به همین قهر و آشتی‌ها بود! اما هر چه که بود زندگی مجالِ بودن با اونم بهم نداد و من این‌بار سخت‌تر از همیشه تنها شدم.

تنهاتر که شدم فهمیدم زندگی یعنی یک کس، یعنی نفس، یعنی خودم، یعنی خدا، یعنی تمام اون چیزی که تمام عمرم ازش غافل بودم؛ عمر بیشترش رفته بود و زمان آلارم‌های آخرِ مسیرشو به رخم می‌کشید، نه وقتی بود و نه توانی، اما می‌شد یک کارهایی کرد، اونجا بود که فهمیدم زندگی یعنی خدام، یعنی خودم، یعنی خانوادم، یعنی هَمسرم، یعنی فرزندانم، یعنی مَردمم، یعنی کِشورم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش غافلیم، یعنی تمام چیزهایی که داریم و ازش فرار می‌کنیم، یعنی... لحظه‌های آخر بود و یک جورایی درکِ آخرم از زندگی، دیگه توانِ هیچ‌کاری نبود، روی تختم خوابیده بودم و دور تا دورم خانواده و مَردمم رو می‌دیدم؛ لحظه‌هایِ آخر بود و نفس‌‌هایِ آخرِ زندگیم، آخرهِ آخر، و با یک لبخند آخرین چیزی که از ذهنم گذشت این بود: "زندگی فقط یک چیزه، فقط یک چیز؛ خوشنودیِ خودش و بس!" 

حال ِ گذشته

مثل صدایِ پخش‌شدنِ غمگین‌ترین موزیکِ زندگیته، یک چیزی عجیب پسِ سَرِت سَنگینی می‌کنه، می‌خوای بهش فکر کنی تا بفهمی دردت چیه اما حِس و حالت، دل و دماغِ این کارم بهت نمی‌ده، با آخرین رمقی که توی پاهات داری خودت رو کِشون‌کِشون می‌رسونی پای یخچال، لیوانتو برمی‌داری و نصفه آب می‌کنی تا شاید با خوردنش یکم حِست و حالت بیاد سر جاش، اما وقتی لیوان به لبات برخورد می‌کنه همون نیروی سنگین مانع از ادامه کارت می‌شه و حِس و میلت رو با هم توی خودش هضم می‌کنه، لیوان آبت آروم به سمتِ پایین حرکت می‌کنه و چشمات از پشتِ پنجره خیره به نقطه‌ای نامعلوم دوخته می‌شه، مجبور می‌کنی خودتو به خوردنِ آب، با بی‌رمقی تمام جُرعه‌جُرعه از لیوانت سَر می‌کشی و توی فکرت روی برگ‌ریزانِ پاییزی زندگیت قدم برمی‌داری، خیلی مونده تا این فصلِ سرد فرا برسه اما دروغ نگم پاییز زندگی من فرا رسیده، شاید هزار سالِ پاییزی، دیگه حتی به تقویمم نمی‌شه اعتماد کرد...

بی غش

گاهی‌وقتا باید غرور رو بذاری کنار؛ باید ترس از دیده‌شدن رو بذاری کنار؛ گاهی‌وقتا باید پا روی بایدها و نبایدهای دیگران بذاری و از قوانین خودت پیروی کنی؛ باید عضلاتِ چشماتو شُل کنی و بذاری احساساتت مسیرِ خودش رو طی کنه و سیلی از بغض‌های قدیمی رو روی صورتت جاری کنه. گاهی‌وقتا باید دلو بزنی به دریا و بزنی زیر هِق‌هِق، شُل کنی و اَشک بریزی، با دیدنِ یک فیلمِ عاشقانه، با دیدنِ یک‌روزِ قشنگ، یک طبیعتِ زیبا، با دیدنِ خوشحالیِ یک مادر، شفاعتِ یک فرزند، از دست رفتنِ یک معصوم و شاید، بیچارگیِ یک ملت؛ گاهی‌وقتا باید تعارف رو بذاری کنار و بشی گوشه‌ای از طبیعت؛ تیکه‌ای از آسمون؛ باید نبینی پیشِ کی هستی و چیکار داری می‌کنی، بشی بارون و هِق‌هِق‌کنان اَشک بریزی؛ اَشک بریزی و بغض‌های خاک‌خوردت رو خالی کنی. می‌دونی، وقتی اَشک می‌ریزی بیشتر دوستت دارم اِی من، چون ته دلم قرص می‌شه جایی که اَشک هست خدایی هم هست و وجودت هنوزم به بزرگی قلبِ خدا، کعبه است...

سد

منم و یک عُمر هجوم کلمات توی سرم، هر چی پشتِ دستمون رو داغ کردیم که ننویسیم، نشد، دستمون پوست پوست شد اما شور و اشتیاقمون برای نوشتن بیشتر؛ گه گاهی به خودم می‌گم مگه می‌شه ماهی رو از آب جدا کرد، مگه می‌شه مادر و از بچش جدا کرد، مگه می‌شه گل رو از خاکش جدا کرد، مگه می‌شه میوه رو از باغش جدا کرد، اما وقتی منطقی‌تر نگاه می‌کنم می‌بینم زندگی جواب همه این سوالاتو داده، همش شدنیه! بعد از خودم می‌پرسم پس چرا نمی‌شه قلم و از نویسندش جدا کرد، مسخره است اگر بگم حتی خدا هم جوابی برای این سوال نداره، وقتی بنده از خداش جدا شده، خدایی که آفریده، پس چرا نویسندش نتونه، اما نمی‌شه، چون نویسنده با قلمش خلق می‌کنه، خالق قدر مخلوقشو می‌دونه، اما مخلوق تن به زمینه‌ی سفید می‌ده و بی اعتنا مسیرِ تُهیشو پیش می‌بره! درک کن که من به تو معنا دادم متن، مثل خدایی که به هستی معنا داد؛ هنوزم نمی‌خوای از خرِ شیطون پایین بیای؟

ایست مغزی

هوایِ خیس و زمینِ گرفته و صدایِ خسته‌ی باد؛ آخر و زمانه، دست روی هر چیزی می‌ذاریم نابودی به بار می‌آره، می‌دونی که می‌دونم این از طالعِ بدِ من نبود، از بختِ بدِ منم نبود، ساده است حتی اگر بگم هر چیزی که بود اتفاقی بود، ولی کی باورش می‌شه؟ حتی خودمم نمی‌تونم با این حرفا دل خودمو آروم کنم. سگ دو زدیم یک عمر واسه زندگی، تمام تلاشمون شد آتیش روشن کردن زیرِ بارونِ خیس، هر چی کبریت زدیم امیدمون رو باد برد، دیگه حتی شعله‌ی فندکمون آسمونِ تهی رو هم روشن نمی‌کنه. سخت نیست اگر بگم دیگه حتی فرصتامونم به گِل نشست، یک عمر به امید باد نشستیم، دست به دعا شدیم به امید یک عمر پیشرفت، اما باد فقط ثانیه‌هامون رو تکون داد؛ چیزی که از دست دادیم فقط فرصت بود؛ دیگه حتی گُلم توی این زمین خاکی در نمی‌آد! ما که هر چی کندیم خوردیم به زمین سفت، اما تو بِکَن، ناامید نشو، شاید این‌بار شانس با تو یار باشه؛ باور کن!