فابرکاستل هستم،
نويسنده‌ی دنيای آزاد.

حلول

شب است و با قلمی در دست، می‌زنم در دل مردمی که آشنا و غریبه است. می‌گذرم از خوب و بدشان، از مردم دربند و آزادشان، از مردم تهی‌دست و دارایشان، از مردم خود مست و مِی‌مستشان، از مردم با امید و بی‌امیدشان، از هر چی هست و نیست تا برسم به بالای کوهی که جز خداوند نیست هیچ‌نشان. قلم را می‌گیرم بر دل آسمان و می‌کشم در دل سیاهی یک نشان، نشانی از گذشته‌های نه چندان دور و نزدیک، نشانی از مردمان شاد و سرزنده، از مردمانی که زندگی را زندگی و عشق را عشق می‌ورزیدند، مردمانی که از صمیم قلب همدیگر را دوست می‌داشتند، مردمانی که جز نیکی چیزی را برای هم آرزو نمی‌کردند، مردمانی که... می‌کشم همه‌ی آن‌ها را بر دلِ سیاهی شب، تا به جای ستاره و ماه، عشق را در خاطرِ مردم تجلی کند. می‌کِشم و می‌کِشم و می‌کِشم و آنقدر می‌کِشم تا آسمان پُر شود از عشق و ایثار و صداقت و خوشبختی، تا آنقدر زیبا جلوه کند که مانند یک تابلوی نقاشی زیبا بر دل و خاطرم، نور عشق و ایمان را روشن و روشن‌تر کند. عشق به زندگی، عشق به پروردگار، عشق به مردمانی که هستند و نفس می‌کشند، و عشق را در یاد و خاطر هم تجلی می‌دهند. آنگاه که سپیده‌دمِ صبحگاهی چشم از پشتِ کوه‌ها باز کرد، خداوند بر زمین آمد و لبخندی زد، لبخندی زد و از زیبایی لبخندش، آسمان شکست و گریست، گریست و زیبایی‌ها را از هر کثیفی پاک کرد. زیبایی از آسمان پاک شد و دلِ من از نبود این همه زیبایی پُر آب، آبی به مثال اشک و اشکی به پاکی باران، که ناخودآگاه از گوشه‌ی چشمانم جاری شد. خداوند خیره به دنیای ناخودآگاهم شد و لبخندی زد؛ سرم را برگرداندم و شهر را دیدم، این بار متفاوت‌تر از همیشه دیدم، این بار نه خواب بود، نه خیال و نه هیچ‌یک از آن‌ها، روز بود و شهر می‌خندید، همانندش که جز او یکتایی نیست...

گزک

دلم دریا می‌خواهد؛ از آن ژرف‌های بی‌انتها، از آن آرامشِ همیشگیِ دریاها، از آن شن‌های نرم، از آن آب و هوای دلپذیرِ گرم، که بنشینم در کنارش و در افقی دور غرق شوم. دلم دریا می‌خواهد؛ از آن چیپس‌های خوشمزه‌ی سیب‌زمینی، از آن دلسترهای دلچسبِ لیمو، از آن بادهای سرکشِ ساحلی، که از آن چیپس مُشت‌مُشت به وجودم بخورانم و با آن سردیِ دلستر، گلویی تازه کنم. دلم دوستِ پایه می‌خواهد؛ که بنشینیم در کنارِ هم، به دور از غَم و غُصه و دَرد و دِل، بخندیم و هوایی تازه کنیم، او بی‌هوا از چیپس‌هایم مُشت‌مُشت بخورد و من بی‌هوا با پوسته‌ی خالیِ خوراکی موردِ علاقه‌ام مواجه شوم، غُر بزنم به وجودش و دعوایش کنم و لقب کروکودیل را نثارِ جانش کنم! بهانه تا به کِی؟ دلم یک روزِ خوب می‌خواهد؛ یک من و یک تو، یک هوای دلپذیر ساحلی، دو شیشه دلستر و یک سبد پُر از چیپس‌های سیب‌زمینی، که هر زمان دستانت را به درون سبد رهنمود می‌کنی، به بهانه‌ی خوردنِ چیپس، دستی فرو کنم و دستانت را بگیرم، بی‌آنکه بفهمی آنچه که بود عَمدی بود و غُر زدن از بابتِ چیپس، نه از برای چیپس، بلکه از نبود بهانه برای لمسِ دستانت بود.

گل یا پوچ

دستمو دراز کردمو، برداشتمشو، زل زدم بهش؛ دو دیدگانِ خالی همراه با یک لبخند؛ یک چیز کلیشه‌ای اما فراموش نشدنی؛ صورتک رو برگردوندم سمتش و بهش گفتم: خوب بهش نگاه کن، این‌بار خاص‌تر از همیشه بهش نگاه کن؛ این یک نقابه، چیزی که همه‌ی ما می‌شناسیمش و بهش عادت کردیم؛ نقاب یک هویته، یک نمادِ ملیتی و یک آرمانِ؛ یک دنیای ناشناخته‌ی جدید که شناخته‌شده‌ها رو مثل یک گرداب توی خودش هضم می‌کنه. زمانی که انسان دیوار رو برای حفظ حریم خصوصی خودش ساخت، به فکر این افتاد که یک دیوار برای حفظ حریم شخصیتی خودش بسازه. جالب بودن این نقاب این‌قدر زبانزد خاص و عام شد که خواسته یا ناخواسته وارد واژه‌ای به اسم هنر شد؛ اول تئاتر، بعد به طرز محسوسی وارد مهمونی‌های بالماسکه شد؛ اما نبوغِ بشریت به این موضوع بسنده نکرد و سبک جدیدی از نقاب رو وارد دنیای عمومی مردم کرد؛ سیرک؛ سیرک تلفیقی از دو دنیای تئاتر و بالماسکه بود؛ مردم براشون اصلا مهم نبود که اون کسی که داره براشون نمایش اجرا می‌کنه چه جور شعور و شخصیتی داره، اون با ماسک مضحکش مردم رو سرگرم می‌کرد و مردم این سرگرم شدن رو دوست داشتن و برای این قابلیت‌های شگرف دست می‌زدند. رفته رفته نقاب حالت پیچیده‌تری به خودش گرفت و بیش‌تر از قبل توی پوست و گوشت و استخون مردم جای گرفت. اون‌ها فهمیدن برای این‌که بتونی وارد دنیای نقاب‌ها یا به صورت عامیانه‌تر وارد دنیای ناشناخته‌ها بشی، لزوما نیازی نداری که از نقاب به عنوان یک پوشیه استفاده کنی؛ تو می‌تونی حتی با تغییرِ شخصیتیِ خودت، کاری کنی که شخصیت اصلیت پشتِ شخصیتِ دروغینت به طرز محسوسی مخفی باقی بمونه.

به طور کلی آدما رو از لحاظ شناخت، می‌شه به سه گروه دسته‌بندی کرد: غریبه‌هایی که می‌شناسیم؛ غریبه‌هایی که فکر می‌کنیم می‌شناسیم و غریبه‌هایی که هیچ شناختی ازشون نداریم. انسان‌ها برای این‌که بتونن به کسی اعتماد کنن، پایه و اساس خودشون رو بر پایه شناخت برنامه ریزی می‌کنن؛ به طور مثال اگر یک غریبه که هیچ شناختی نسبت بهش نداری از شما تقاضای پول کنه، مطمئنا هیچ‌وقت حاضر نمی‌شید که سرمایه خودتون رو به عنوان قرض برای یک مدتِ معین بهش پرداخت کنید، اما اگر همین درخواست رو یک غریبه‌ی شناخته‌شده از شما بکنه، این‌کارو با جون و دل براش انجام می‌دید، در صورتی که خیلی وقتا ثابت شده که یک غریبه‌ی شناخته‌نشده از یک غریبه‌ی شناخته‌شده می‌تونه خیلی قابلِ اعتمادتر باشه. 

چیزی که پشت اون نقاب شخصیتی می‌تونه حائز اهمیت باشه اینه که انسان‌ها همیشه از ترس‌هاشون فرار می‌کنن؛ اون‌ها به هر دلیل، حال پذیرفته‌ شده یا نشده، تن به این‌کار می‌دن و اگر بخوای به صورت موشکافانه اون‌ها رو تحلیل کنی متوجه خواهی شد که درون اون‌ها چیزی وجود داره که باعث می‌شه از شخصیت اصلی خودشون گریزون باشن. اون‌ها از ضربه خوردن و از شکست می‌ترسن، و برای این‌که بتونن از شما یک سر و گردن بالاتر باشن، شخصیت اصلی خودشون رو مخفی نگه می‌دارن و تمام تلاش خودشون رو می‌کنن که شخصیت اصلی تورو بیش‌تر بشناسن؛ این هدف می‌تونه یک دلیل منطقی یا معنوی باشه و یا این‌که یک بیماری مزمن مخفی، که شخصیت اصلی تو رو نشونه رفته باشه. همیشه یادت باشه انسان اول دیوار رو ساخت و بعد بالا رفتن از دیوار رو یاد گرفت. ازت نمی‌خوام هیچ‌وقت پشتِ نقاب باشی، ازتم نمی‌خوام که کل زندگیت رو در نقش باشی؛ تنها ازت می‌خوام که حواست رو خوب جمع کنی و به هر کسی اعتمادِ کامل نکنی؛ زندگی مثال همون سیرکی می‌مونه که اگر حواست نباشه، خواسته یا ناخواسته اسیر تردستی‌های دلقکِ روزگار می‌شی؛ پس اگر می‌خوای سالم زندگی کنی، بدبین نباش، اما اعتماد هم نکن؛ لطفا.

حداثت

با صدای بسته شدنِ در حیاط پشتِ سرم، دست می‌کنم و چترِ مِشکیم رو باز می‌کنم بالای سَرَم؛ وقتی از اَمن شُدنِ خیس نشدن‌هامون مطمئن شدم، دست دراز می‌کنم سمت دست‌های کوچولوی گُل پسرم؛ اون‌روز برعکس همیشه خیلی آروم به نظر می‌اومد، البته گه‌گاهی پیش می‌اومد که تا این اندازه مثل آدم بزرگا رفتار کنه و این یک پوینت مثبت بود برای من که با اعصابِ راحت ببرمش بیرون و یک دوری بهش بدم. با اینکه آب زیادی کف خیابون رو گرفته بود ولی ترجیح دادم به جای بَغل‌کردن، دستاشو بگیرم تا یاد بگیره دنیا چقدر با آدماش جدیه و حتی زمینِ خیسم با کسی شوخی نداره! آروم‌آروم با هم قدم برمی‌داشتیم و اون با پاهای کوچیکش شِلِپ‌شِلِپ روی کفِ خیسِ آسفالت قدم برمی‌داشت و قشنگ بودن یک روز بارونی رو عجیب برام دل‌انگیز می‌کرد. بهش گفتم: به این بارون نگاه کن؛ قدیمیا می‌گفتن بارون رحمته و از سمت خدا نازل می‌شه، می‌گفتن بارون رحمته و گناه رو از وجود آدماش پاک می‌کنه، آدما رو جلاء می‌ده و وجود پاک به وجودشون هدیه می‌کنه، می‌گفتن بارون رحمتیه که لباس عافیت به بدن بنده‌هاش می‌پوشونه و زمین رو از هر زشتی پاک می‌کنه اما همیشه یادت باشه، حتی همین چیزِ خوب هم اگر از حد بنده‌هاش خارج بشه، دیگه خوب نیست، دیگه خواستنی نیست، دیگه مثل روزای اول قشنگ و تکرار نشدنی نیست.

بهش گفتم اونی که دیروز دیدی آفتاب بود، آفتابم مثل بارون خیلی برای زمین بافایده است؛ آفتاب اگر نباشه، نور نیست، اگر نباشه حیات نیست، اگر نباشه خیلی چیزا از هم گسسته می‌شه، ولی همین چیز پُرفایده هم اگر از حدِ بنده‌هاش خارج شه بازم جای اما و اگر برای بقیه می‌ذاره. همیشه یادت باشه که آدما موجوداتِ فوق‌العاده دَمدَمی هستن، اون‌ها خشکی رو ول می‌کنن و میان به سمت دریا، چون از وجود دریا بی‌بهره‌ان! ولی اون‌هایی که لبِ دریا زندگی می‌کنن، دریا رو ول می‌کنن و می‌رن به سمتِ کویر، چون دیدنِ کویر خیلی بیشتر از دریا براشون رویایی‌تره. 

یاد بگیر توی زندگیت که هیچ‌وقت بیش از اندازه واسه آدماش خوب نباشی؛ رحمت بیش از حد، حتی اگر از سمتِ خدا هم باشه، کفران به همراه داره و همین تفاوت‌ها باعث شده که ما آدما بتونیم بی‌شکایت به زندگیمون ادامه بدیم. فراموش نکن که خوبی هر چقدرم که خوب باشه، هر چقدرم که رویایی و قشنگ باشه، اگر از حدش بگذره، دیگه خوب نیست، دیگه خواستنی نیست، دیگه مثل روزای اول قشنگ و تکرار نشدنی نیست، تنها یک روزمرگی ساده است که بود و نبودش هیچ‌فرقی برای فردِ موردِ نظرت نداره. به قولِ یک دوستی: "داداشم، زیادی خوب نباش، داستان می‌شه."

ماتم

آسمون رو به زوال بود و غروبِ نارنجی رنگش، صورتِ فلک رو نقاشی کرده بود؛ ما طبق معمول روی صندلی‌های پله‌ای شکل که اصطلاحا بهش "بلوچیر" می‌گفتن نشسته بودیم و با تموم خستگیمون، به غروب تکراری و خستگی ناپذیر آسمون نگاه می‌کردیم. تو مثل همیشه حرف از رفتن می‌زدی و من مثل همیشه سعی می‌کردم متقاعدت کنم که پیش خودمون، توی این جهنم بمونی و شرایط رو تحمل کنی؛ تو دو دل می‌شدی با حرفای من و درگیر می‌شدی با احساس خودت که بین راه‌هایی که پیش‌رو داری کدومو انتخاب کنی و من، نگران‌تر از همیشه، نگرانی‌هامو پشت زوالِ پاییزی پنهون می‌کردم و رو به افق به آخرین امیدی که توی قلبم داشتم لبخند می‌زدم.

سرگرم این حرفا بودیم که یک‌دفعه دست کرد توی جیبشو یک کاغذ تا شده در آورد و گرفت سمتم؛ بهم گفت یک نگاه بهش بنداز و نظرتو بهم بگو؛ با این‌که می‌دونست برعکس خودش هیچی بارم نیست، ولی به نظرم همیشه بها می‌داد و سعی می‌کرد نظرمو در مورد اهدافی که پیش‌رو داره بدونه. بازش کردم و با دقت یک نگاه سرتاسری از سر تا پا بهش انداختم و برگه رو گرفتم سمتش؛ با کنجکاوی تمام برگه رو از دستم گرفت و با همه‌ی سوال‌هایی که توی ذهنش داشت خیره شد تو چشام؛ بهش گفتم فکر نمی‌کنی یکم واسه این حرفا زوده؟ احساس می‌کنم خیلی زود داری واسه آیندت تصمیم می‌گیری. شوک شد؛ گنگ شد؛ مات شد؛ انگار که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفایی رو نداشت. بهش گفتم یک ضرب‌المثلِ فابرکاستلی هست که می‌گه: "هیچ‌وقت شکم سیری، واسه رژیمت تصمیم نگیر!"؛ آدما وقتی می‌خوان در مورد آیندشون تصمیم بگیرن هیچ‌وقت شرایط رو مدنظر قرار نمی‌دن، می‌شینن یک گوشه و یک‌دفعه تصمیم می‌گیرن از فردا یک کار بزرگی رو انجام بدن، در صورتی که هیچ‌وقت از خودشون نمی‌پرسن که آیا شرایط و موقعیتشون در وضعیتی هست که بتونن به این کار رسیدگی کنن یا نه. خیلی‌وقتا شده که تو غذاتو خوردی و با فکر راحت نشستی یک گوشه؛ پیش خودت می‌گی: خب احساس می‌کنم وزنم دیگه رفته بالا و یکم باید به فکر سلامتیم باشم؛ با خودت عهد می‌بندی که از فردا به جای شام، سالاد بخوری! اما وقتی فردا می‌رسه دقیقا همون‌کاری رو می‌کنی که شبِ گذشته کردی و جالبم این‌جاست که شبِ بعد هم اجرای این تصمیم رو به شبِ بعدش موکول می‌کنی! اگر واقعا می‌خوای توی زندگیت پیشرفت کنی هیچ‌وقت نذار شرایطِ خوبت، محیطی رو بسازه برای شرایطِ عالی‌تر! از من می‌شنوی شرایط هر چی بحرانی‌تر، بهتر؛ این‌طوری احساس می‌کنم خیلی بهتر بتونی به همه‌ی آرزوهایی که توی قلبت داری رسیدگی کنی.


غیم

انگشت تاکیدم رو گرفتم سَمتشو بِهش گفتم: خوب بودن یک خصلته؛ خوب شدن یک نعمته؛ و بَد بودن و بَد شدن یک بیماری؛ همیشه یادت باشه که هیچ انسانی توی زندگی، بَد به دنیا نمی‌آد، بلکه بَد بودن رو این‌جاست که یاد می‌گیره؛ زمانی که یک انسان به دنیا می‌آد هیچ‌تعریفی از واژه‌ی بَد توی ذهنش نیست، در واقع ذهن مثل یک نوارِ خالی می‌مونه که براساس چیزهایی که از دورِوَرِش دریافت می‌کنه افکارشو شکل می‌ده؛ به طور کلی می‌شه این‌طور بیانش کرد که، بَد موقعی بَد می‌شه، که توی ذهنِ ما آدما بَد شِکل بگیره. هر آدمی زمانی که خودشو می‌شناسه تحتِ تاثیرِ یک‌سِری قوانینِ کُلی قرار می‌گیره که این قوانین رفته‌رفته براساسِ شرایطِ خانوادگی که دَرَش بزرگ‌شده خودشو نشون می‌ده. به عنوانِ مثال می‌شه به مسئله‌ی حجاب توی خانوم‌ها اشاره کرد؛ توی یک خانواده‌ای به مسئله‌ی حجاب خیلی بها داده می‌شه و توی خانواده‌ی دیگه‌ای، بود و نبودش هیچ‌فرقی برای اهالی خونه نداره.
بهش گفتم: بعضی وقتا پیش می‌آد که انسان توی یک شرایطی قرار می‌گیره که هیچ‌ربطی به شرایطِ خانوادگی یا مسائلی که دورِوَرِش اتفاق می‌افته نداره؛ بلکه طرف با توجه به تجربه‌ای که به دست می‌آره و احساسی که اون لحظه تجربه می‌کنه یک‌سِری قوانینِ جَدیدی رو تویِ خودش شکل می‌ده که این قوانین از دید بقیه می‌تونه "بَد" لقب داده بشه! دوستی داشتم که چندین سال به یک دُختر علاقمند بود و علاقه‌ی شدیدی به اون دُختر داشت، بعدِ چندین‌سال، یک‌دفعه دختره ازدواج کرد و رفت! اتفاقی که اون لحظه افتاد خوشبخت‌شدن یک جوون بود، مثلِ خیلی‌های دیگه، ولی شوکی که اون لحظه به دوستم وارد شد دنیایی رو براش ساخت که همه‌ی آدم‌ها رو به یک‌باره برای اون سیاه و سفید کرد! اون هیچ‌وقت دیگه مثلِ گذشته نبود، زیاد نمی‌خندید، زیاد با مَردم ارتباط برقرار نمی‌کرد و تبدیل شده بود به یک انسانِ بَدبین که همه‌چیز رو از نگاه ناامیدانه تحلیل و بررسی می‌کرد. می‌دونی، خیلی مسخره است که بشینی زیرِگوشِ این آدم‌ها و از زیبایی‌های زندگی براشون بگی، در صورتی که اون فرد یک‌روزی خودش خوب بوده و یک‌روزی این‌حرفارو برای دیگران دیکته می‌کرده!
وقتی عمیقا به این تفکر برسی که بعضی شکست‌ها چطور توی وجود بعضی‌ها انقلاب می‌کنه، وقتی درک کنی که چطور یک آدم، نقابِ بَد بودن رو جایگزین خوب بودنش می‌کنه، عمیقا خواهی فهمید که بعضی آدم‌ها خودشون نخواستن که بَد باشن، بلکه شرایط کاری با اون‌ها کرده که رَفته‌رَفته به این حس سوق پیدا کردن! بفهم که بعضی چیزا ذاتی نیست، بلکه اکتسابی و توی طولِ زمان خودشو نشون داده؛ بعضی چیزا شاید از دید تو بَد باشه، ولی یادت باشه که بَد بودن فقط یک بیماریه؛ پس اگر می‌خوای کمک باشی، هیچ‌وقت نصیحتش نکن؛ هیچ‌وقت قضاوتش نکن؛ هیچ‌وقت تبلیغاتِ خوب‌بودن رو براش نکن؛ دَرکِش کن، دَرکِش کن، دَرکِش کن و کُمکِش کن تا خودشو اصلاح کنه... شاید این‌طوری خیلی بهتر بتونی براش سودمند باشی.

حواشی

آوردنِ گوشی توی اون وضعیت خریتِ محض بود، نمی‌دونم چرا این‌کارو کردم، شاید می‌ترسیدم اتفاقی بیفته؛ ولی هر چی که بود مجبور بودم زیر اون گرما، توی اون صفِ کوفتی وایسم و گوشیمو تحویلِ دانشکده بدم. جمعیتِ زیادی اون‌جا حاضر بودن؛ زانوی چَپَم به شِدت دَرد می‌کرد و این درد رسما داشت اَمونَمو می‌برید! یک‌سِری خود شیرین اون وسط هی تیکه می‌پروندن و دائم رو اعصابم بودن، خیلی دِلم می‌خواست یک‌چیزِ سنگین بارشون کنم اما نمی‌دونم چی شد ترجیح دادم دهنمو ببندم و به کارام برسم! بعدِ کُلی انتظار، بالاخره تونستم به جلوی صف برسم و گوشیمو تحویل بدم؛ شماره‌ی سیصدویک هم به نظر شماره‌ی خوبی می‌اومد، البته بماند که چندین درگاه واسه تحویلِ گوشی تعبیه کرده بودن! به هر زحمتی بود از میونِ جمعیت بیرون اومدم و دنبال محلِ امتحان گشتم. وسط دانشگاه که رسیدم یک حالتِ نمادینِ مِعماری کار شده بود که وسطش دو تا سنگ بود؛ از خَم شدن و دَست کشیدن و قیافه‌ی شبه بسیجی دو تا جَوون، حَدس زدم که باس قبرِ دو تا شهید باشه؛ حدسم دُرست بود؛ از کنارشون رد شدم ولی نمی‌دونم چی شد که براشون فاتحه نخوندم؛ پیش خودم گفتم: "باو، اینا که دیگه با کَلّه تو بهشتن، چه فرقی می‌کنه آسمونِ پنجم باشن یا ششم، بهشت بهشته دیگه!"، ناخودآگاه دست گذاشتم روی سینه‌ی خودم و برای خودم فاتحه خوندم، احساس کردم اگر قرار باشه واسه کسی فاتحه بخونم، چه سینه‌ی خالی‌ای، خالی‌تر از من! بالاخره هرجور حساب کنی منم یکی از اون مفقودی‌هام! 

اون‌روزم به هر بَدبختی بود گذشت؛ از کنکور نپرس که... مادرم وقتی باهام تماس گرفت اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم، واقعا دلم نمی‌خواست یک‌سال دیگه واسه چنین روزی انتظار بکشم؛ ازم پرسید چه کردی؟ با تمومِ بی‌رمقی که توی وجودم داشتم گفتم: "جالب نبود!"، یک خنده‌ای کرد و گفت: "حالا قبول می‌شی؟"، یکم فکر کردم و گفتم: "منه کافر، معجزه رو وقتی باور کردم که دانشگاه‌های ایران رو دیدم"، دوباره خندید؛ چیزی نگفت؛ ولی دروغ نگم خیلی دلم می‌خواست مثل اون قدیما که همه‌چی رو حساب و کتاب بود و دانشگاه واقعا دانشگاه بود، رو به تلفن می‌کردم و با قاطعیت تمام می‌گفتم: "نه! امسالم به بِطالت گُذشت..."


ندوس

دو لیوان چای داغ؛ یکی برای خودم، یکی برای دیگری؛ سینی رو بلند کردم و گذاشتمش رو میز گِرده، همون که آدمو یاد قمار و قماربازی می‌ندازه؛ رو بهش کردم و گفتم: "بشین؛ دو کلام باهات حرف حساب دارم"؛ با بی‌حوصلگی تمام نشست، انگار که اصلا حوصله‌ی شنیدن حرفامو نداره؛ برام اصلا مهم نبود که چه حسی داره، یک‌سِری حرفا بود که باس می‌شنید، حتی شده به زور! قبل این‌که بخوام حرفامو شروع کنم، رو بهش کردم و با انگشتِ تهدید بهش گفتم: ببین، اصلا واسم مهم نیست که الان چه حسی داری؛ خوب یا بد؛ این چایی رو برای تو درست کردم؛ می‌خوریش؛ چون اگر نخوریش به زور می‌کنم تو حَلقت!

بهش گفتم: یادمه چند روز پیشا دَم از دوست داشتنِ یک‌نفر می‌زدی؛ یکم لازم دونستم یک‌سِری توضیحاتِ تکمیلی در این باب بهت بدم که یکم روشن‌شی و بفهمی با خودت چند چندی که خدایی نکرده یک‌نفر دیگه رو بی‌خود و بی‌جهت با خودت نندازی تو هَچَل! ببین، زمانی که تو به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم، کلمه‌ای که اون وَسط رد و بدل می‌شه، خب مشخصه چیه، ولی منظوری که اون پُشت اتفاق می‌افته، خیلی وقتا نادیده گرفته می‌شه! حالا؛ زمانی که تو به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم این منظور می‌تونه چندین حالت داشته باشه که الآن با هم بررسیش می‌کنیم.

حالت اول، زمانی هستش که تو به شدت تنهایی و از درون نیاز داری که یک‌نفر واقعا بهت اهمیت بده؛ حالا اصلا برات مهم نیست اون یک‌نفر کی باشه، هر کسی، فقط باشه! در این موقع یک‌نفر از آسمون نازل می‌شه و دقیقا همون چیزی می‌شه که مَدِ نَظرته؛ کسی که براش مهمی، بهت اهمیت می‌ده، نمی‌ذاره آب تو دِلِت تکون بخوره، نمی‌ذاره ناراحت باشی، نمی‌ذاره اشکات سرازیر بشه، نمی‌ذاره... و خیلی چیزای دیگه؛ در این حالت یک فعل و انفعالات شیمیایی دَرَت رُخ می‌ده که احساس می‌کنی اگر اون فرد نباشه تو می‌میری، اگر نباشه نمی‌تونی زندگی کنی، اگر نباشه نمی‌تونی نفس بکشی و خیلی اگرهای دیگه که گفتنش زیاد اهمیتی نداره! [حس نیاز: وابستگی]

حالت دوم، زمانی هستش که شما با یک شخصیتی به اصطلاح داف، طرف می‌شی و احساس می‌کنی اون فرد کسی هستش که همیشه توی رویاهات بهش فکر می‌کردی و کسی هستش که قَدِش، وَزنِش، اَندامِش، آرایِشش، مُدلِ موهاش، طرزِ لِباس پُوشیدنش، طَرزِ خَندیدنش، طَرزِ حَرف‌زدنش و خیلی مسائل دیگه باعث شده که فکر کنی عمیقا دوستش داری و باید بهش ابراز علاقه کنی! [حس نیاز: شَهوت]

حالت سوم، زمانی هستش که تو به یک‌نفر برمی‌خوری، که اون فرد تو رو عمیقا یاد یک‌نفر می‌ندازه! حالا اون فرد یا یک فردِ از دست رفته است، یا یک عزیزی که قبلا بوده و الآن نیست، و تو به صورت ناخودآگاه به سمت اون فرد سوق پیدا می‌کنی، چون ضمیر ناخودآگاهت دچار یک کمبودی از جانب اون فردِ از دست رفته شده که احساس می‌کنی اگر کنار این فرد باشی می‌تونی این کمبود رو بدون این‌که خودت متوجه شی یا اون فرد بفهمه، برطرفش کنی! دوست داشتنی که این وسط اتفاق می‌افته اصولا مربوط به این فرد جدید نیست، بلکه اون حسیه که باید نسبت به فرد از دست رفته ابراز می‌کردی، اما چون اون نیست، حرفاتو به این فرد جدید می‌زنی! [حس نیاز: کَمبود]

حالتِ آخر که باید بیش‌تر بهش اهمیت داد، حالتی هستش که تو به یک فردی برمی‌خوری، که در درجه‌ی اول شامل هیچ‌کدوم از توضیحات بالا نمی‌شه! کسی هستش که واقعا هیچ‌دلیلی برای دوست داشتنش نداری، تو رو یاد کسی نمی‌ندازه و حتی احساساتِ شهوانیتم تحریک نمی‌کنه! و اگر از خودت بپرسی چرا دوستش داری، تنها چیزی که به ذِهنت می‌آد اینه: "چون دوستش دارم!"؛ یک موقع‌هایی توی زندگی پیش می‌آد که به کسایی بَرمی‌خوری که یک‌نفر رو نه به خاطر هیچ‌کدوم از توضیحات بالا، بلکه به خاطرِ اَفکارش، باورش و خیلی چیزای دیگه دوستش داری؛ اصلا برات مهم نیست چرا بد لباس می‌پوشه، چرا چشماش ضعیفه، چرا دندوناش زرده، چرا این‌قدر شلخته است و موهاشو شونه نمی‌کنه، چرا این‌قدر بداخلاقه و نچسبه، چرا این‌قدر غُرغُر می‌کنه و خیلی چراهای دیگه که گفتنش لازم نیست! تنها چیزی که برات مهمه اینه که احساس می‌کنی دوست داری کنارش باشی، لحظه‌هاتو با اون سپری کنی، با اون بخندی، با اون گریه کنی، با اون قَهر و آشتی کنی و دوست داری تمام لحظه‌های خوب و بدتو با اون سپری کنی! 

ببین، وقتی به یک‌نفر می‌گی دوستت دارم، یعنی یک‌نفر رو با همه‌ی زیبایی‌ها و زشتی‌هاش، با همه‌ی ضعف‌ها و قوّتاش، با تمام خوبی‌ها و بدی‌هاش دوستش داری و از زمانِ گُفتنت تا آخرِ عمر نسبت به اون و قلبِ کوچیکش مسئولی؛ پس قبل این‌که دیر بشه اول دوست داشتن رو توی دَهَنِت مَزه‌مَزه کن، اگر احساس کردی که این‌حِس، همونی که شاملِ حالتِ آخر می‌شه، بدون که اون فرد همونیه که همیشه دنبالش بودی و همونیه که تا اَبد دوستِش خواهی داشت. 

چاییتو بِخور، از دَهَن اُفتاد...!

حقیقت

روباه ساکت شد و مدتِ زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد؛ آخر گفت: "بی‌زحمت... مرا اَهلی کن!"، شازده کوچولو در جواب گفت: "خیلی دلم می‌خواهد، ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم."
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اَهلی نکنند نمی‌توان شناخت. آدم‌ها دیگر وقتِ شناختن هیچ‌چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند، اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدمها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر دوست می‌خواهی مرا اَهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: "برای این‌کار چه باید کرد؟"، روباه در جواب گفت: "باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ‌حَرف نخواهی زد. زبان سرچشمه‌ی سوءتفاهم است. ولی تو هرروز می‌توانی قدری جلوتر بنشینی."
پارگراف انتخابی از کتابِ شازده کوچولو، اثرِ آنتوان دوسنت اگزوپری – ترجمه‌ی محمد قاضی

رُل

بهش گفتم: رابطه واسه ما آدما انواع مختلفی داره؛ بعضی از آدما وقتی باهاشون آشنا می‌شی، نه برات معنی دوست رو تداعی می‌کنن، نه دشمن، و نه چیزی شبیه به اون! برای اون‌ها فقط یک وسیله‌ای؛ وسیله‌ای برای رسیدن به اهداف یا خواسته‌هایی که توی ذهنشون دارن. این‌جور آدم‌ها در دید اولیه اصولا شامل دو گروه خاص می‌شن: یا تو یک چیزی می‌دونی و اون‌ها قصد دارن که اون چیز رو ازت یاد بگیرن؛ و یا این‌که تو یک کاری ازت برمی‌آد که از توانایی یا علم اون‌ها خارجه، پس تو می‌تونی وسیله‌ای باشی برای این‌که اون‌ها به اهداف کوتاه یا بلندمدتشون برسن. برای این‌که بتونی این‌جور آدم‌ها رو شناسایی کنی، فقط کافیه یکم خلاف میلشون عمل کنی؛ این‌جور آدم‌ها به خاطر عجله‌ای که توی کاراشون دارن به شدت آسیب‌پذیر هستن و خیلی زود از کوره در می‌رن، براشون دوستی مهم نیست پس شاید خیلی زود همه‌چیز رو بهم بزنن و جوری وانمود کنن که انگار هیچ‌وقت چنین رابطه‌ای وجود نداشته و نداره!

یکی از مشخصه‌های خیلی بارزی که در مورد این‌جور آدم‌ها صادقه اینه که معمولا زمانی که کارشون گیرته باهات در تماس هستند و مدام حالتو می‌پرسن و نگران حالت هستن، اما وقتی خَرشون از پُل گذشت و هدف براشون معنا پیدا کرد جوری از زندگیت نیست و نابود می‌شن که انگار نه انگار تا دیروز، بیست و چهار ساعته تلفنِ گوشیتو اِشغال کرده بودن و نمی‌ذاشتن نفس بِکشی! من به این‌جور آدم‌ها اصولا می‌گم: "آدم‌های در نقش" و جالبم این‌جاست که خودشون خیلی احساس می‌کنن آدم‌های زیرک و ناقلایی هستن، ولی خبر ندارن که چطور می‌تونی افسارشون رو توی دستت بگیری و مثل مرتاض‌های هندی برقصونیشون! وقتی به این‌جور آدم‌ها برخوردی، هیچ‌وقت نگرانِ شکستنِ دلِ کوچیکشون نباش، اون‌ها وقتی ناراحت می‌شن که ببینن در رسیدن به هدفشون ناکام موندن؛ تو براشون هیچ‌وقت مُهم نبودی و نیستی، پس تا می‌تونی بهشون وعده و وعیدهای الکی بده و کار امروز رو به فردا بنداز! می‌دونی، زالو اسمش روشه؛ وقتی از زندگیت می‌کنه که احساس کنه دیگه براش مُردی!